Thursday, December 3, 2009
دوازدهم آذر
Wednesday, December 2, 2009
یازدهم آذر
Tuesday, December 1, 2009
دهم آذر
Sunday, November 29, 2009
هشتم آذر
Saturday, November 28, 2009
هفتم آذر
Thursday, November 26, 2009
پنجم آذر
Wednesday, November 25, 2009
چهارم آذر
Tuesday, November 24, 2009
سوم آذر
Monday, November 23, 2009
دوم آذر
Saturday, November 21, 2009
سی ام آبان
Friday, November 20, 2009
بیست و نهم آبان
Thursday, November 19, 2009
بیست و هفتم آبان
Tuesday, November 17, 2009
بیست و ششم آبان
امروز صبح اول وقت مدیر 5 صدام کرد و رسمن اعلام کرد که کارای هِلپ دِسک رو تحویل لیلا بدم و خودم هم دیگه رسمن رفتم سرویس دسک ... اینا یعنی لیلا رسمن به جمع ما پیوست ... حالا قسمت های باحال ورود این نیروی جدید ... ما جا نداریم ... یعنی رسمن جای میز گذاشتن نداریم برای لیلا(همش شد رسمن!). .. به مدیر 5 میگم حالا ایشون کجا باید بشینن؟ میگه تا یه فکری بکنیم براتون یه صندلی بزار کنار دستت اونجا بشینه و این اتفاق یعنی کار شخصی تعطیل ...
آهان ... حالا خوردنای امروزم ... امروز صبح که طبق معمول هر روز مامان خانمی املت از نوعِ شل و ول برام درست کرد و یه لیوان آب میوه ی طبیعی ... تو شرکت یه شیر نسکافه با نون انجیری خوردم (خوش مزه بود) ... بعدش 12 رفتیم نهار و من مرغ میکس شده با برنج له شده داشتم ... لنا رفت و قلوه و جیگر خرید که اونم زدم بر بدن ... (در تمام این مدت لنا و سارا به مدل خوردن من مخصوصن جیگر خوردنم آی میخندیدن) بعد همون موقع تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوای این هفته ی مسخره ی کاری بعد از کار بریم آبمیوه پالیزی تو سیدخندان و بستنی بزنیم بر بدن و شاد بشیم ... چون سارا قرار بود امشب بره خونه ی مامانش اینا قبول کرد و به اشرف هم گفتیم و اونم قبول کرد و رفتیم
سارا پسته بستنی با شاتوت، لنا با انبه و من و اشرف هم با آناناس سفارش دادیم و کلییییییییییییییییییییییی چسبید .... اما شاتوتی سارا از همه خوشمزه تر بود
Monday, November 16, 2009
بیست و پنجم آبان
Sunday, November 15, 2009
بیست و چهارم آبان
Saturday, November 14, 2009
بیست و سوم آبان
Friday, November 13, 2009
بیست و دوم آبان
خسته از بی معرفتی ... بی انصافی ... بی مهری
بیشتر از یه هفته از ناراحتی اشرف از من میگذره ...همچنان حرف نمیزنه ... به زور جواب سلام میده ... به همه گفته آبجی احترام منو نگه نداشته ... گفته من بچه ام ... اینا رو اگه به همه ی خانومای شرکت میزد برام قابل تحمل تر بود تا اینکه فهمیدم رفته پیش مازیار به اونم گفته ولی یک کلمه نیامده به خودم بگه ... چیکار کردم که بعد از دو سال یه روزه بچه شدم ...
چهارشنبه لنا و سارا میخواستن آشتی بدن اما حاضر نشدم برم بگم ببخشید ... آخه بابت چی ... چون محبت کردم ... چون دلم خواسته محبت کنم ... آخه خداااااا
بدبختی همین الان من نیم رتبه باید ارتقا پیدا کنم و اشرف با سابقه ی بیشتر همون جا باید بمونه ... نمیدونم ... از این خاله زنک بازی های خسته شدم ... هر روز سر کار دارم اشک میریزم ... در حد ابر بهار ... ابر بهار هان ... خوشحالم از اینکه اشرف براش مهم نیست یا به روی خودش نمیاره ... گریه ی چهارشنبه اینقدر بد بود که ژورا اومده و میگه چطه ... زدم به شوخی و جوابشو دادم ... بعد تا بهم گفت بداخلاق اشکام دوباره سرازیر شد و گفتم تو رو خدا... رفت ... بهش پی ام دادم که ببخشید قصد بدی نداشتم فقط چند روزی خوب نیستم ... گفت مهم نیست فقط زود خوب شو بذار کمکت کنیم ... اما من نمیخوام کسی کمکم کنه ... میخوام درک کنم که تو محیط کار نباید روابط عاطفی برقرار کنی ... باید سنگ باشی
اونروز به خاطر اینکه خیلی تابلو نباشه به زهرا زنگ زدم و پای تلفن گریه کردم ... بیچاره کپ کرده بود و هر چی میگفت فقط میگفتم بذار گریه کنم زهرا ... دیگه دیروز از کار و زندگیش زد و بعد از کارش اومد دنبال دم کلاس و با هم قدم زدیم ... رفتیم آش خوردیم ... اما من هنوز روی دلم سنگینی میکنه ... میدونم بازم فردا با جواب ندادنای اشرف اشک خواهم ریخت ... میدونم سر درد میگیرم میدونم فک درد میگیرم اما باید زندگی کرد هر چند سخت
Monday, November 2, 2009
یازدهم آبان
Saturday, October 31, 2009
نهم آبان
Friday, October 30, 2009
هشتم آبان
Thursday, October 29, 2009
هفتم آبان
Monday, October 26, 2009
چهارم آبان
کنار رودخونه - درکه
بعد از هفتاد روز آزاد شدم ... وایسا... همین الان از دست ماسک هم راحت شدم ... نیت بود دیگه کاریش نمیشد کرد ... قرارم با خودم این بود که بلافاصله بعد از باز کردن دهنم بیام خلوت کنم ... خوب منم درکه رو هم خیلی دوست دارم و هم نسبتن راحت میام و برمیگردم ... کلی اومدم بالا اونم با چی با یه شیر کاکائو ... یه جا دیدم قشنگ از نوک پام تا سرم داره بندری میلرزه ... کیف لپتاپ یه دستم و کیف سنگین خودم هم اون یکی دستم ... فکر کنم 4 کیلویی بار دارم حمل میکنم ... اما اینقدر تو حال و هوای خودم نبودم که اومدم و اومدم
روزبه داره میخونه ... سرده ... دستشویی دارم ... اما دلم نمیخواد برم ... میخوام باشم میخوام احساس کنم هوا رو با دهنم ... اینجا داره خالیم میکنه ... خالی از هفتاد روز
تا یادم نرفته که کیا بد بودن و کیا عذابم دادن و کیا بی معرفت بودن همین جا خواهم ماند ... باید آبجیِ جدید بشم و برم ...
باد با صدای آب ... من عاشقشم
میخوام بگم، بگم از یه دنیا احساس جدید که تا جای من نباشی نمیدونی چه طعمی داره ... من با یه دنیا استرس، شکایت، خستگی، ناراحتی، دلخوری، بدبینی، غم، غصه و فریاد و فریاد و فریاد خوابیدم رو صندلی و دکتر شروع کرد به کندن قفل و زنجیرها و با کنده شدن هر سیم هر قفل این احساس ها هم کنده شدن و به سطل ریخته شدن
وقتی از رو صندلی بلند شدم خالی بودم ... تهی ... دل و فکرم رو خالی کرد به شکل معجزه آسا
فقط یه احساس داشتم ... درد ... اینقدر بد بود که یه لحظه فکر کردم محاله بتونم تا درکه حتی تو ماشین دووم بیارم و الان باید سر خر رو کج کنم و برم خونه ... اما من پررو ام ... اینو دیگه همه میدونن
دستام داره بی حس میشه ... آخه سرده
جینگه جینگه جان ... به خودت خودِ خودت قول بده که از هیچکی دلخور نباشی ... اونی که دوست نداشت و ازت احوال نپرسید ... اونی که بهت خندید ... اونی که مسخره ات کرد ... اونی که ... اونی که ...
دیگه باید برم ...
Sunday, October 25, 2009
سوم آبان
Saturday, October 24, 2009
دوم آبان
Friday, October 23, 2009
یکم آبان
Tuesday, October 20, 2009
بیست و نهم مهر
دارم آلبوم جدید نامجو رو گوش میدم ... آخ :دی
امروز صبح کلی کلنجار رفتم با خودم تا برم شرکت ... تو تخت خوابیده بودم و هی آبجیه قرمز میگفت نرو تو خسته ای این هفته زیاد کار کردی...اصلن امروز که قراره لیلا پشت میزت بشینه پس نرو ... بخواب ... بعد فوری آبجیه سفید نه سبز میومد میگفت پاشو برو نباید جای خالیِ سارا احساس بشه ... اشرف امروز تنهاست گناه داره ... یه ساعتی این دو تا با هم جر و بحث کردن و آخرشم آبجیه سبز برنده شد و راهی شدم و با نیم ساعت تاخیر شرکت بودم
تا رسیدم اشرف گفت کجا اومدی برو ... فکر کردم خستگی رو از تو قیافه ام خونده ... گفتم خوب نیستم ولی میمونم ... گفت نه بابا آقای س گفته امروز جای لیلا بری تبیان ... شاکی شدم در حد خدا ... رفتم پیش آقای س که چرا برم ... کلی هندونه در باب اینکه تا یک ماه دیگه فیلد کاریت باید عوض بشه و یه پله دیگه میای بالا گذاشت زیر بغلم و هر چی گفتم اونجا سردِ فک من پیاده میشه گفت یه روزه ... بازم گفتم چشم چون ایشون استاد من هستند و کسی که من رو بردن اونجا
مدیر ن هم که خیر سرش مدیر مستقیم بنده تشریف دارن هیچ وقت خدا نیست اونم ساعت 8 صبح ... ماشین گرفتم و رفتم و تنها دلخوشیم بودن سارا بود
و از این ناراحتم که چرا هیچ مدیری به فکر اشرف نیست
Monday, October 19, 2009
بیست و هفتم مهر
Sunday, October 18, 2009
بیست و ششم مهر
Saturday, October 17, 2009
بیست و پنجم مهر
Friday, October 16, 2009
بیست و چهارم مهر
Thursday, October 15, 2009
بیست و سوم مهر
Wednesday, October 14, 2009
بیست و دوم مهر
Monday, October 12, 2009
بیستم مهر
Sunday, October 11, 2009
نوزدهم مهر
Saturday, October 10, 2009
هجدهم مهر
Thursday, October 8, 2009
شانزدهم مهر
Tuesday, October 6, 2009
چهاردهم مهر
Monday, October 5, 2009
سیزدهم مهر
Sunday, October 4, 2009
دوازدهم مهر
Saturday, October 3, 2009
یازدهم مهر
Thursday, October 1, 2009
نهم مهر
Tuesday, September 29, 2009
هفتم مهر
دیبا برادر زاده ی امیر هم اونجا بود و تازه فهمیدم که چقدر سختمه که من یه نی نی جلوم باشه و نتونم برم بغلش کنم و بچلونمش و خلاصه اینا دیگه
دوم- بد شد ...امروز هر کاری کردم تا جلوی پریسا رو بگیرم که نگه پارتنرش مازیارِ نشد ... یهو عکسشو داد دستم ... حالا تمام آرامش هدیه گرفته از سارا بر باد رفت ... دوباره ریختم به هم ... چند تا تیکه به پریسا گفتم که دیگه انتظار نداشته باش من بگم چی و چی ... چون حالا من میدونم ونمیخوام سوء تفاهمی پیش بیاد ... کلافه ام... خیلی
سوم- ساعت 3 منشی زنگ زده که پاشو بیا شرکت (ماموریت تبیان بودم) میگم چه خبره میگه مدیر ن گفته خیلی سریع بیا ... میگم ماشین بفرست میگه خیلی دیر میشه ...پاشدم اومدم میگم چه خبره؟ مدیر ن میگه هیچی من دارم میرم اینجا کسی نیست فلانی و فلانی هم نیستن این سرور مشکل داره این یکی هم میخوایم بد از ساعت اداری روش این کارو انجام بدیم دیگه شما باش ... یعنی شاکی فقط گفتم چشم
بعد پررو میگه کاری بود به من زنگ بزنید ... هر چی زنگ زدم گوشیشو یا قطع میکنه یا جواب نمیده ... مردک
چهارم - هنوز شرکتم ... حوصله ی خونه رفتن ندارم شدید ... اینجا هم دیگه کاری ندارم ... فقط دارم یه بک آپ از اطلاعاتم رو برمیدارم میبرم خونه واسه روز مبادا
پنجم- حوصله ی خونه رو ندارم چون دیگه دایی رو دوست ندارم ... چون همچنان ادای حرف زدن منو در میاره ... چون من ناراحت میشم ... اشک تو چشام جمع میشه ... میرم خودمو تو اتاق زندونی میکنم ... غذامو قایمکی تو آشپزخونه میخورم ... و هیچ کس اینا رو نمیبینه و فردا دوباره همین تکرارِ تلخِ روزگار
Sunday, September 27, 2009
پنجم مهر
Saturday, September 26, 2009
چهارم مهر
امروز چیزایی بسی وحشتناک تر از طلاق گرفتن لنا یا بهم خوردن دوستی ِ پریسا دیدم و شنیدم ... اینقدر وحشتناک که فکم قفل کرد و تمام بدنم داغ شد ... اینقدر که کم آوردم و فریاد برآوردم که دیگه نمیکشم ... بسه خواهش میکنم بسِ
نمیدونم چی باید بنویسم ... نمیدونم چی باید بگم ... دلم میخواست با یکی حرف بزنم اما کسی نبود ... میدونم تمام این داستانی که پریسا برای من تعریف کرد برای اشرف و بقیه هم تعریف کرده ... یه جورایی یار کشی ... اینکه چرا لنا موقع طلاق گرفتنش یاد دوست پسر من افتاده و از اون کمک میخواد و ... چرا و چرا و چرا ...
میدونم که همین روزا لنا تو یه فرصت بهم خواهد گفت که قصد جدایی از بهرام رو داره ... من نمیدونم چی باید بگم ... نمیتونم فکر کنم که چه عکس العملی باید نشون بدم ... چیکار باید بکنم ... آخه خدا این همه روزای سخت همه با هم ...بذار یکی یکی
چقدر دلم میخواست سارا بود ... با سارا میتونم حرف بزنم ... خسته ام ... این دو تا جفتی لجباز و یک دنده ان ... و وای به روزی که بخوان حال همدیگه رو بگیرن ...
بعد از کار رفتم پیش امیر و یه سری جزوه واسه آزمون جامع ازش گرفتم و فهمیدم که آبیک قزوین که قبول شده بود میتونه بره ... دانشگاه جامع بهش مدرک رو داده ... خیلی خوشحال شدم ... مبارک امیر جان
Thursday, September 24, 2009
دوم مهر
Tuesday, September 22, 2009
سی و یکم شهریور
Monday, September 21, 2009
سی ام شهریور
Sunday, September 20, 2009
بیست و نهم شهریور
Friday, September 18, 2009
بیست و هفتم شهریور
دلم آشوبه ... نگرانم ... نگرانه همه ی سبزهایی که الان تو خیابونای تهران انگشتشونو به نشانه ی پیروزی بالا آوردن ... روسری و شال سبز به تن دارن ... شعار میدن ... حقشونو میخوان ...
و من در خانه ... چند تا وبلاگی که داره از احوالات شهر مینویسه و معتبره رو چک میکنم و اشک میریزم . همینطور نگرانم
بشنو از نی شهرام ناظری گوش میدم ... فکر میکنم که آیا درگیری میشه یا نه ... الان خوندم که تو ولیعصر به سمت روزه دارا گازاشک آور زدن ... بازم میترسم ... چند نفرو میخوان بگیرن ... خدایا کسی کشته نشه ...
هیچ کس نت نیست ... مسنجر خالی ... همه رفتن و من نگران برای همه ... برادر قالم گذاشت ... قرار بود منم ببره با خودش ...
سخنرانیه دروغ گوی متقلب شروع شده ... حرص میخورم ... نگرانم نگران
صدای اسپیکرها رو بلند تر میکنم تا زر زدن های این مردک به گوشم نرسه ...
خیلی وقته کسی به روز نکرده ببینم چی به چیه ... نکنه تلفنا و پیامکا قطع شده باشه ... هفت تیر شلوغه ... نگرانم نگران
Thursday, September 17, 2009
بیست و ششم شهریور
امان از دست مدیری که هنوز بعد از یک ماه میگه تلفن بزن این کارو بکن
امان از دست همکاری که میاد آدامس بهت تعارف میکنه
امان از دهنِ بسته
امان از تحمل چهل روز دیگه
امان از مشتری ای که گیر میده و نمیفهمه
امان از سِروری که سر ناسازگاری بر میداره
امان از وِبی که بالا نمیاد و پیغام خطای از سر سیری میده
امان از فورمت کردن 4 باره ی سرور
امان از آبمیوه ... کله پاچه ... شیره گوشت و هر چی مایعاتِ
امان از مهمونی های ماه رمضون
امان از درک نشدن
امان امان امان
اینا بخشی از معضلات این چند روزم بود
امروز یک ماه و یک روز از جراحی میگذره ... 39 روز دیگه مونده ... امشب مهمونیم من نخواهم رفت ... فردا مهمون داریم و من متنفر از حس مترسک شدن شاکی ام وحشتناک ... اما پدر جان دوست دارند در ماه رمضان ثواب افطاری دادن رو کسب کنند ... ثواب بدست آوردن دل فرزند کیلو چند!
دیروز در اقدامی بعد از دوهفته تصمیم یک هفته ایمون رو با اشرف اجرا کردیم و بعد از کار رفتیم خونه ی سارا ... حالش خوب بود ... ساعت 5 که میخواستیم برگردیم لنا خبر داد که واسه ساعت 6 میرسه اونجا... این شد که من موندم و اشرف رفت تا به افطار درست کردن برای خودش و امید برسه ... مامان سارا بجای اینکه به سارا برسه دلش واسم سوخته بود و هی آبمیوه و شیرکاکو میاورد و سوپ صاف میکرد تا من بخورم ... لنا هم واسه هفت و نیم اومد و افطار اونجا بودیم و کلی خندیدیم ... اینقدر که موقع اومدن دیگه فکم توان حرف زدن نداشت ... سارا شنبه سونوگرافی داره تا ببینیم نینیش هست یا هست :دی
برای نی نیشون اسم گذاشتیم ... فرخ ... چون معلوم نیست دختره یا پسر
امیر میگفت اگه شنبه همه چی خوب بشه اسمشو میذاریم عید فطر ... شایدم فطرت :دی
خدایش کمکش کند
Sunday, September 13, 2009
بیست و دوم شهریور
آنژیوی آقاجان افتاد عقب ... الان برگشتن اراک ... خواهر را هم راضی کردن و با خودشون بردن ... به سلامت
امروز تبیان بودم ... موقع اومدن دیگه آژانس نگرفتم و تا سر کوچه اومدم و سوار اتوبوس شدم ... همون دو قدم راه کلی حالمو خوب کرد ... من همیشه با پیاده روی تو بلوار حال میکنم و تازه میشم.
همینجوری و الکی الکی اعصاب ندارم ... مامان داره تو خونه واسه من پاچه کز میده که درست کنه ... خدااااااااااااااااااااااااااا این فاجعه است ... دارم خفه میشم
وای من چم شده دوباره ... زده به سرم ... اشکام دم در وایسادن ... یه بغض گنده تو گلوم نشسته ... شاید اگه میشد لقمه نانی خورد مثل تیغ ماهی ردش میکرد و با خودش میبردش
Friday, September 11, 2009
بیستم شهریور
دارم با شهریار میچتم ... کلی کیفوره ... تبریزو دوست داره
یه نموره دردم زیاد شده ... اما میخوام که نخوابم ... میخوام باهاش مبارزه کنم تا بندازتم ... من هیچوقت مقابل درد پیروزی نداشتم :دی
به احتمال قوی آقاجان فردا باید آنژیو بکنه ... یه ذره ترسیده ....
گشنمه .... این مهم ترین احساس این روزامه
Thursday, September 10, 2009
نوزدهم شهریور
شهریار مهندسی پزشکی تبریز قبول شد ... ایول پسر دایییییییی
مامانی و مامان تو آشپزخونه مشغول نذری پختن و کارای افطار و شام رو انجام دادن ان ... و من خسته ی خسته از این دو روز کار مسخره و زیاد دوباره بی جونه بی جون ...
دیشب بعد از کار مستقیم رفتم پیش زهرا ... دوستم بعد از افتادن احسان به اصفهان کلی دپ شده بود که با تصادف عموش و عمه اش و رفتن مامان و باباش به شهرستان کلی حالش بدتر بود ... نیم ساعت پیشش بودم و اومدم خونه ...
دکتر تو ویزیت این هفته گفت سه هفته گذشته اما برای ما انگار 3 روز گذشته منم گفتم برای من سه سال گذشته ... گفت باید هفتاد روز همینجوری کامل بسته بمونه بعدش کم کم بازش کنیم ... یعنی فریادم پشت حصار دندونام گیر کرده هان...
Thursday, September 3, 2009
دوازدهم شهریور
امروز 5شنبه است ... بعد از یه هفته کار و یه 4شنبه ی وحشتناک شلوغ و اعصاب خورد کن ... فقط خوابیدم ... دیروز ساعت 7 گذشته بود که رسیدم خونه و تخته گاز از ساعت 8 تا امروز صبح خوابیدم ... تازه تا حدود ظهر همچنان خواب بودم ... انگار که تمام شده باشم ... هر چی میخورم و میخوابم احیا نمیشم...
میدونم هفته ی دیگه از نظر کاری دیوانه کننده است ... قراره یه سرور مشتری رو منتقل کنیم و مدیر قول داده یا پولشو میگیریم نمیدونم ولی کارای اپراتورشونم من باید انجام بدم.
خوبه که دو روز باید برم تبیان و اونجا بیکاریه :دی
فردا باید بریم خونه عمه ... از الان حوصله ندارم ...
دلم پیاده روی میخواد ... دلم پارک میخواد ... دلم استقلالمو میخواد ...
Tuesday, September 1, 2009
دهم شهریور
امروز تولد هانیه بود ... دوست قدیمیه دوست داشتنی ... دوست جونم تولدت مبارک
منم که حسابی معلولیت هام بالاست ... سه چهار روزی بود که به زهرا میگفتم باید جوره کادو خریدن منم بکشی و اونم مظلوم و میگفت باشه ... الهی
امروز وقت معاینه ی هفتگیم بود واسه همین صبح اول رفتم پیش جراحم و سیم هام رو چک کرد و یکیش که بریده بود رو عوض کرد ... دستیارش می خندید میگفت از این بچه چیزیش نمونده ... دکتر گفت بین 8 تا 12 کیلو وزن کم میکنن بعد از این جراحی ... وقتی فهمیدن تازه 4 کیلو لاغر کردم خندیدیم و به این نتیجه رسیدیم که تا آخر 2 ماه از من فقط عینکم میمونه :دی
اتفاق قشنگ امروز این بود که از بیمارستان به سمت شرکت رو دیگه آژانس نگرفتم و تصمیم گرفتم بعد از دو هفته رو پاهام وایسم ... چون نمیتونستم تاکسی بگیرم یه ربعی وایسادم و با اتوبوس رفتم شرکت ... کلی احساسات خوب داشتم
وای خدااااااااااااااااا ... وقتی رسیدم شرکت فهمیم سارا مامان شده... یعنی داره مامان میشه ... اینقدر خوشحال شده بودم که تمام فریادم پشت این همه سیم تو دهنم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد که لنا کمک کرد تا تخلیه اش کنم :دی دکترش بهش دو هفته استراحت مطلق داده ... امیدوارم حالش زودی خوب بشه که حال نینیشم خوب بشه
طرفای ظهر هم مدیر عاقلمون تصمیم گرفت من جای سارا این دو هفته برم تبیان ... من تا حالا با میل سرور کار نکردم و دو هفته ادمین میل سرورم ! چی میشه گفت
ساعت 3 زهرا که اومده بود ولیعصر سر راه اومد دنبالم و رفتیم خونه ی هانی اینا ... آش پشت پای حمید رو خوردیم (البته خوردن ... من به اندازه ی یه بند انگشت آب آش که به هزار زحمت صاف کرده بودیم رو خوردم) آی چسبید .... تولدت مبارک گفتیم و اومدیم
میدونم فردا خیلی خیلی کار دارم ... مخصوصن با سوتی هایی که امروز همکار جدید اومد و کلی منو دق داد ... اما دوست ندارم مرخصی بگیرم که نبود سارا بره تو چشم ... سارا تنها کسیه که بی منظور هوامو خیلی داره
Sunday, August 30, 2009
هشتم شهريور
امروز صبح واقعن سخت بلند شدم و رفتم شرکت ... کاهش توان بدنيم رو به وضوح بعد از يه روز کار احساس مي کردم ... اما اول وقت با گرفتم اين گلهاي زيبا از لنا کلي شارژ شدم ... ممنونم لنا جونم
مدير محترم خوشحال و خندون از اسلووني (فکر کنم) برگشت و نميدونم چرا شاد ميزد؟!
امروز وقتي به مدير 5 گفتم شرايط بي زبانيم 2 ماه طول ميکشه آنچنان برق از کله اش پريد که فکر کنم فردا بهم ميگه ما کارمند لال نميخوايم، به سلامت :دي
Saturday, August 29, 2009
هفتم شهریور
Thursday, August 27, 2009
پنجم شهریور
Monday, August 24, 2009
دوم شهریور
Sunday, August 23, 2009
یکم شهریور
Saturday, August 22, 2009
سی و یکم مرداد
Friday, August 21, 2009
سی مرداد
Friday, August 14, 2009
بیست و سوم مرداد
Wednesday, August 12, 2009
بیست و یکم مرداد
Tuesday, August 4, 2009
سیزدهم مرداد
یه ساله که میدونم باید این فک رو بدم به دست جراح ... اما هر سری که اسمش اومده یا حتی اون چند باری که عقب افتاد تا خود خدا میرم و برمیگردم.... حالام داستان دوباره تکرار شده ... رخت چرکای تو دلمو دارن چه جور چنگ میزنن
دوازده روز وقت دارم حرف بزنم ... حرف بزنم ... حرف بزنم
یه دنیا کار ... باید شرایط رو جوری آماده کنم که تو دوران بی کلامی روانی نشم
اینترنت پرسرعت مهمترینشه ... که این منطقه ی خونه ی ما هم بد تو مناطق محروم گیر کرده
Saturday, August 1, 2009
دهم مرداد
الان درست در همین ساعت من بیست و سه سال و دو روزمه ... هشت مرداد ... پنجشنبه با دوستام یه تولدکی گرفتم و بسی بسیار خوش گذشت و ثبت شد یکی از بهترین روزهای زندگیم
اینکه تونستم شیرین لمس کنم بودنم را
اما غم نیز کم نبود ... بی تفاوتی پدر ... هیچوقت نتونستم این حرف مشاورم را بپذیرم که تو نمیتونی با پدر و مادرت رابطه ای دوست داشتنی داشته باشی ... همیشه امیدوارم همیشه هم سرشکسته میشم وقتی میبینم راست میگفت ولی بازم امیدوار میشم تا دفعه ی بدی ...
من در آرزوی لبخند
دیروز داشتم با دخترخالهه صحبت میکردم ... بهش گفتم با دوستام رفته بودم بیرون ... گفت خوشا به حالت ... گفتم دلتنگم ... گفتم جای خالی کسی داره تو زندگیم زیاد میشه ... اینکه نمیدونم این کیه ... اما بهش نیاز دارم ... اینکه تنهام ... اینکه دیگه دارم فکر میکنم به داشتن کسی برای خودم محتاجم ... دیگه از تنها پیاده روی رفتن خسته ام ...
دعای فوت کردن شمع تولدم این بود ...
من رو تنها رها نکن
Saturday, July 18, 2009
بیست و هفتم تیر
قرار بود امروز صبح برسن که احسان به شقایق زنگ زده بود و گفته بود که چند ساعتی تاخیر دارن ... این شد که تشریف فرما شدم سر کار و قراره ساعت حدود یک برم دنبال جناب داداشی ... اینقدر خوشحالم که نگووووووووووو
انصافن دلم واسش یه ذره شده ...
دایی اینا قراره عصری بیان خونمون ... احتمالن باید ساک و چمدونای داداشی رو ببرم خونه زهرا اینا و بعدن برم بیارمشون ...
مرسی خدا که این فرصت خوشحال بودن وآبجی کوچیکه بودن رو در اختیار من گذاشتی ...
Wednesday, July 15, 2009
بیست و چهارم تیر
خسته ام؟ ... نه نیستم
شاکیم؟ ... نه نیستم
با کسی حرفم شده؟ ... نه نشده
پس چرا غمگینم ... ناراحتم ...
شاید چون من تنهام ... تنهای تنها
_______________________
مامان و بابا امروز با آقاجان که دو روزی بود اومده بود تهران رفتن اراک عروسیه پسر یکی از بهترین دوستای بابا
آقاجان دیشب شاکی بود ... میگفت ما این همه واسه عروسی فامیلا اینا رو دعوت کردیم نیومدن ... حالا واسه دوستش پامیشه میره ... خیلی از این حرفش ناراحت شدم ولی فقط به گفتن این جمله بسنده کردم که حتمن موقعیتشون جور نبوده ... بلافاصله هم محل رو ترک کردم که حرفه دیگه ای زده نشه ... البته شکایته این حرف رو به مامان خانومی کردم اونم جواب داد حق داره ! خوب باباشه دیگه ... اینو نگه چی بگه
_______________________
همکارم صبح زنگ زد و گفت میتونی شیفت دوشنبه رو با جمعه عوض کنی ... از خدا خواسته گفتم آره ... به دو دلبل بزرگ
اولیش اینکه جمعه بی کامپیوتر و داداشی و مامان اینا خونه کوفته ...
دومیشم اینه که داداشم واسه دوشنبه میاد ... احتمالن دایی اینا هم میان پس خونه باشم احتمال خوش گذشتن بهم بیشتره
Sunday, July 12, 2009
بیست و دوم تیر
دایی اینا امشب قراره بیان خونمون ... دلم میخواد یه کم دیگه دیر برم که جنازه تر برسم خونه ... دوسشون دارم ولی حوصلشونو ندارم
دیشب با هانی رفتیم و تارا رو دیدیم و اونم امروز رفت انگلیس ... بچه موقع خداحافظی یک گریه ای می کرد ... الهی جیگرم کباب شد
زهرا حتمن خیلی ناراحته ... امروز که باهاش چت می کردم غمگین بود ... حالا حالاها جای خالی تارا تو خونشونه ...
اما همه ی اینا یه طرف ... روزای بی مدیری هم یه طرف ... با اینکه کار سه نفر رو دارم انجام می دم ... اما حرصایی که این مدیر به جونم نمیده باعث میشه همش هم خوب بشه هم آروم باشم ... خسته ام اما داغون نیستم