Thursday, December 3, 2009

دوازدهم آذر

امروز مثل زنِ 9 ماه حامله از تخت اومدم بیرون ... به جون بچه ام خسته ام
کلاس خوب بود ... یعنی چون دوست دارم برام عالیه ...
امروز سر ظهری اولین برف پاییزی سال 88 بارید و من 45 دقیقه بعد از کلاس منتظر زهرا شدم چون دوست جون تو ترافیک گیر کرده بود و منم گوشیم به هیچ صراطی شارژ نمیشد و خاموش شده بود و آی نگران شدم
با هم رفتیم اپیلاسیون ... وای روحم تازه شد ... یعنی رسمن دیگه حالم از خودم به هم میخورد ...
امروز 2 نیمچه وحشی بازی هم درآوردم ... رفتیم تو یه بقالی و الویه خریدیم بعد گفت قاشق نمیدم بهتون منم رفتم تو شیکم آقاهه و گفتم اصن نمیخوایم پولمونو پس بده ... بعد رفتیم مغازه بعدی و خریدیم قاشق هم داد و رفتیم آرایشگاه ... یه قاشق خوردیم دیدیم مزه اش بده ... تاریخشو نیگاه کردم دیدم گذشته ... دوباره شاکی رفتم و پس میدم ... میگه میخوردی هیچیت نمیشد و پولمو گرفتم و آمدم
همین دیگه امروز با زی زی بودن خوب بود ... فردا هم کلاس دارم شبش هم عمو اینا دارن میان ... یعنی شاید نشه فردا شب بیام نت

Wednesday, December 2, 2009

یازدهم آذر

روز مزخرفی بود ... از اول اولش ... از تو تخت بلند شدنش ... از تاکسی گیر اومدنش ... از پشت چراغ قرمزاش موندن ... از دیر رسیدن ... از نهار سوخته خوردن ... از دعواهای کاری ... از دلخوری ها ... از اینترنت داغونِ خونه ... از درس نخونده و امتحان فردا
از خستگی خستگی خستگی

Tuesday, December 1, 2009

دهم آذر

اوهههههههههههههه ... 2 ساعت تو راه بودم یک ساعت و نیمش کنار خیابون تو سرما منتظر تاکسی بودم ... نامرد شب سردی هم بود ... پام تو کفشم یخ زده بود
وای من خاله ی یه پسر کاکل زری شدم ... یعنی ویرگول جونم پسره ... ای جانم
خسته ام ولی کلی کار دارم ... مامان خانمی از وقتی باباش از بیمارستان مرخص شده دیگه منو یادش رفته ... اسمایلی حصودی به بابابزرگ :دی
دیگه ... گشنمه ... مهمون داریم ... باید واسه 5 شنبه جمعه درس بخونم ... آهان یادم افتاد میخواستم چی بگم ... دیروز اینقده از صبحش عشق بود که نگو ... هی خوب بود هی خوب بود ... ظهری کتایون زنگ زد که میخوام ببینمت و دم در شرکتتم و از این حرفا ... خلاصه به هزار زحمت بهش حالی کردم که کار دارم و قول گرفت واسه حدود ساعت 7 همو ببینیم ... هیچی سردرد گرفتم از دست این همه گیر شدنش ... روحیه چسبیده به سقف دوباره حالمو خوب کردم و بعد از کار هم مُنگُلانه دو سومِ راه رو پیاده اومدم و واسه حدود 7 دیگه پیشش بودم ... هر چی اصرار کرد بریم بالا نرفتم ولی با سه نفر دیگه اومد و به جای 10 دقیقه، یک ساعت و نیم مخِ نداشته ی منو کار گرفتن و من فکم از سرما قفلید و بازم گفتم نه و اومدم خونه ... اعصاب خورد و خسته مرغ شدم و خوابیدم ... بابا من نخوام بیام تو کوئست شما کی رو باید ببینم؟
آخیش راحت شدم

Sunday, November 29, 2009

هشتم آذر

امروز خوشحال خوشحال بعد از گذشت نیم ساعت از وقت اداری تازه از خونه رفتم بیرون ... به دلیل شروع هفته ی پرسپولیسیم به خودم مرخصی ساعتی دادم :دی
کار و بار خوب بود جز یه سرور که یه ذره ترکید و موند تا فردا ببینیم چه مرگش شده ... وقتی این سروره ترکید مجبور شدیم با ژورا و سارا بریم پایین تو سایت و وقتی داشتیم برمیگشتیم جلوی در آسانسور من به سارا نیگاه کردم و سارا به من ... و بهم گفتیم پول داری؟ و هیچکدوم نداشتیم ... فوری به ژورا میگم پول میخوایم ... میگه 1000 بسه؟ سارا از لای پولاش یه دو تومنی برمیداره و میریم خوراکی بخریم ... من مرده بودم از خنده
بازم فقط به اندازه 2000 تومن تونستیم خوراکی بخریم و برگشتیم
خوبیه دیگه ی امروز گفتمان من و داداشی بود تو فیس بوک ... پای عکس های دیروز کوه داداشی ... یه ذره اینجوری درد و دل کردن لازم بود برای جفتمون و فک کنم کلی واسه بچه ها این مکالماتمون شد اسباب خنده :دی
نمیدونم چه جوریا بود که اینقده حالم خوب بود که بازم تا پارک لاله پیاده اومدم و کلی حال کردم مخصوصن با هوای فوق العاده و احسان خواجه امیری
اماااا وقتی سوار تاکسی شدم دیگه از کمر درد داشتم میمردم ... الانم دارم میمیرم

Saturday, November 28, 2009

هفتم آذر




چند وقتی بود که میخواستم وسایل دوران نقاهتم رو بذارم ... امروز اون وقت رو پیدا کردم
اینا همراهان 70 و بعضن بیشتر من بوده و هستند

انواع و اقسام آبمیوه ها
مسواک های کودک
ماسک
نی طعم دهنده با طعم های متنوع
انواع کافی میکس ها
و در آخر نی در سایزهای مختلف برای کاربرد های مختلف :دی
چیزای دیگه ای هم بود اما فقط از همینا نمونه داشتم و امروز ازشون عکس گرفتم.

Thursday, November 26, 2009

پنجم آذر

صبحی اورژانس اومد و آقاجان رو که حالش یه کمی خوب نبود رو برد ... الان تو سی سی یو بستری شده دوباره ... حال مامان بدتره فکر کنم ... باباش امانت بود خونمون
سپیده دیشب از ابوظبی اومد واسه دو هفته
بعد از کلاس امروز از سر یوسف آباد تو ولیعصر تا پارک لاله رو پیاده گَز کردم تا تهی بشم از این ذهنِ تهی ... یه گشتی هم تو پارک زدم و اومدم خونه از خستگی جنازه شدم و خوابیدم ... فردا صبح باز کلاس دارم باید برم بخوابم

Wednesday, November 25, 2009

چهارم آذر

خیلی کار داشتم و دارم ... فردا باید همه ی پروژه های کلاس شبکه رو تحویل بدم
نشستم دارم از رو فایل پی دی اف تایپ میکنم ... پرینت اسکرین میگیرم پروژه درست میکنم ... داستان دارم هان
خوابمم میاد تازه

Tuesday, November 24, 2009

سوم آذر

امروز تولد حمیدرضا پسر مهدی بود ... عزیزم تولدت مبارک
تو شرکت هم لیلا رسمن به جمعمون پیوست و میزشو جلوی میز سارا گذاشتیم و قرار شد اگه بسته بودن دید سارا ویرگولی منو اذیت کرد من و سارا جامون رو موقتن عوض کنیم ... حالا ببینیم چی میشه
خبر خوب امروز این بود که لنا بهم گفت قرار طلاقش رو با بهرام عقب انداخته و فعلن میخوان چند وقت جدا زندگی کنن و تصمیمی درست تر بگیرن ... امیدوارم هر چی برای هر دوشون خوبه اتفاق بیفته
امشب عمه بزرگه اومد ملاقت آقاجان ... فردا دارن میرن مشهد
آهان ... الانی کلی با داداشی جونم حرف زدم ... یعنی رو ابر روحیه دارم قدم میزنماااااااااا :دی
همین دیگه

Monday, November 23, 2009

دوم آذر

امروز حقوقمون به حق حلال بودا ... آی کار کردیم
جریان از این قرار بودش که ما رو سرورامون یه چیزی از نوع مثلن آنتی ویروس داشتیم ... بعد یه چند وقتی بود ما خودمونو به در و دیوار میکوبیدیم که جون بچتون بیاین یه لایسنس دار بگیرین ما داریم پیر میشیم و بعد از شش ماه زورمون چربید ... خوب دیگه فکر کنید رو سرورایی که یه مشت مشتری نفهم سایت دارن یهو یه آنتی ویروس درست درمون راه بندازی و نصفه صفحه ها میپره ... پس پول امروزمون خوب حلال شد :دی
آقاجان امروز مرخص شده و اومده خونه و همه ی اراکی ها ول کردن و رفتن ... (من و دمم داریم گردو میخوریم :دی)
دیگه اینکه شام خورشت کرفس زدم بر بدن
نمایشگاه الکامپ ... دوست دارم برم ولی نه تنها هیشکی هم پایه ندارم ...

Saturday, November 21, 2009

سی ام آبان

امروز خیلی خوب نبودم به خاطر حال و روز داداشم ... آبجی ام دیگه کاریش نمیشه کرد
امروز تو شرکت پیچیده بود که میخوان پاداش شش ماهه دوم پارسال رو بدن ... یه ذره خوشحال شدم ... پول لازمم در حد خدا
آخر وقت بود و داشتم با سارا میحرفیدم که گفت دلم از اون چس فیل هایی که یه بار آورده بودی میخواد ... هیچی دیگه موقع اومدن اول رفتم پاساژ چس فیلی و براش خریدم و اومدم خونه ...
آقاجان هنوز تو آی سی یو هست اما حالش خوبه ... خاله مینا اومده تهران و من خیلی خشک هستم ... میگه میخنده اما من رسمی
از اراک خبر رسیده که مهدیار پسر دایی کوچیکه بعد از ورزش امروز مدرسه اش قبلش درد گرفته ... حالا مگه میشه مامانی رو جمع کرد ... یعنی هان ..

Friday, November 20, 2009

بیست و نهم آبان

عمل آقاجان دیروز با موفقیت انجام شد ... الانم داریم جمع میکنیم بریم ملاقات ... احتمالن این تنها روزیه که میتونم برم ...
آقاجان خوب بود خیلی خوب ... شکر
منم خوب بودم خیلی ... تا الان که ریدرم رسید به پست داداشی که درباره ی سالگرد تولد سمیه نوشته بود ... و من شکستم و من نابود شدم و من خسته شدم وقتی دیدم تمام این تلاش سه ساله ی من هیچ بود و هیچ
یه دنیا بغض یه عالم اشک ... مهمانهایی تو خونه ...
تپش قلبم رو زیادی دارم احساس میکنم ... خیلی زیادی

Thursday, November 19, 2009

بیست و هفتم آبان

امروز بالاخره بستنی دادم به همکارام به مناسبت باز کردن دهنم و برای اونایی که خبر داشتن برای گرفتن فوق دیپلم زوری ...:دی
موقع بستنی خورون هم پریسا رو دعوت کردم و هم مازیار رو ... پریسا نیامد ولی مازیار آمد و کلی هم خوش گذشت
الکی الکی تا نزدیکای هشت سر کار بودم ...
آقاجان فردا جراحی داره ... خاله آذر هم اومده ...
نگران نیستم اما فکرم مشغوله

Tuesday, November 17, 2009

بیست و ششم آبان

یعنی امروز مثل بنز خوردم هان ...
امروز صبح اول وقت مدیر 5 صدام کرد و رسمن اعلام کرد که کارای هِلپ دِسک رو تحویل لیلا بدم و خودم هم دیگه رسمن رفتم سرویس دسک ... اینا یعنی لیلا رسمن به جمع ما پیوست ... حالا قسمت های باحال ورود این نیروی جدید ... ما جا نداریم ... یعنی رسمن جای میز گذاشتن نداریم برای لیلا(همش شد رسمن!). .. به مدیر 5 میگم حالا ایشون کجا باید بشینن؟ میگه تا یه فکری بکنیم براتون یه صندلی بزار کنار دستت اونجا بشینه و این اتفاق یعنی کار شخصی تعطیل ...
آهان ... حالا خوردنای امروزم ... امروز صبح که طبق معمول هر روز مامان خانمی املت از نوعِ شل و ول برام درست کرد و یه لیوان آب میوه ی طبیعی ... تو شرکت یه شیر نسکافه با نون انجیری خوردم (خوش مزه بود) ... بعدش 12 رفتیم نهار و من مرغ میکس شده با برنج له شده داشتم ... لنا رفت و قلوه و جیگر خرید که اونم زدم بر بدن ... (در تمام این مدت لنا و سارا به مدل خوردن من مخصوصن جیگر خوردنم آی میخندیدن) بعد همون موقع تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوای این هفته ی مسخره ی کاری بعد از کار بریم آبمیوه پالیزی تو سیدخندان و بستنی بزنیم بر بدن و شاد بشیم ... چون سارا قرار بود امشب بره خونه ی مامانش اینا قبول کرد و به اشرف هم گفتیم و اونم قبول کرد و رفتیم
سارا پسته بستنی با شاتوت، لنا با انبه و من و اشرف هم با آناناس سفارش دادیم و کلییییییییییییییییییییییی چسبید .... اما شاتوتی سارا از همه خوشمزه تر بود
خوردیم و هر کی رفت پی زندگیش و منم تو کل راه تو ماشین خواب بودم ... عجیب جنازه شده بودم :دی
تا رسیدم خونه تقریبن دو تا بشقاب آش خوردم ... بعدش یه شیرینی خوردم ... الانم دارم یه لواشک ترش و خوشمزه میخورم ... یعنی معده داره دق میکنه از نفهمیه من و فک پیاده شده از پررویی من :دی

Monday, November 16, 2009

بیست و پنجم آبان

رسمن امروز 3 ماه از جراحیم گذشت ...
آقاجان رو بستری کردن بیمارستان برای هفته ی بعد جراحی قلب ... الان دایی و مامانی اینجان ... فردا میخوان برگردن اراک
کتایون از پنجشنبه خیلی رو اعصابم داره راه میره ... دعوت به یه کار هرمی - باینری ... با این تفاوت که برعکس پرزنت شدن های قبلیم با نه اولیه و دومیه و سومیه تمام نشد ... باورم نشد که کتایون یه نفر رو برداشته آورده شرکت ما برای توجیه من ... نمیدونم چرا ... اما روزی چند بار زنگ میزنه و همش میخواد منو ببره تو جمعشون و دفتراشون ... یه جورایی خستم کرده ... من کتایون رو دوست داشتم ... ما دوستای خوبی بودیم با اینکه خیلی همو نمیدیدیم ... اما کتایون با این گیر زیادش فکر میکنم میخواد ریشه بزنه به این ریشه
حوصله ی نوشتن و درد و دل ندارم ... اما کلن دلم مشاور میخواد ... یکی که بتونم باهاش حرف بزنم ... حرف

Sunday, November 15, 2009

بیست و چهارم آبان

من کاردان شدم ... بالاخره جواب این آزمون جامع اومد و جلوی اسم بنده حک شده بود قبول
امروز خوب بودم خیلی ... خیلی خیلی خوب
بعد از کار شدیدن دلم پیاده روی خواست ... رفتم پارک لاله ... نفس کشیدم به بینهایت ممکن ... با دهن نفس میکشیدم تا هوای لذت بخش تا عمق وجودم نفوذ کنه ... تمام تنم از خنکای هوا یخ بزنه ... دکمه های سوییشرتم رو نبستم تا پشتم گرم باشه ولی آغوشم یخ بزنه ... تا یادم نره که تنهام
کلی تو پارک راه رفتم اما هیج جا نشستم ... آخه صندلی ها سرد بود خیلی ... اونوقت سرما از ماتحت نفوذ میکرد و دیگه خارج نمیشد :دی

Saturday, November 14, 2009

بیست و سوم آبان

من و دندونای پلو خوریم ... وای که چه عشقی بود یه پلوی کاملن کته و له شده به همراه آبِ خورشت قرمه سبزی ... اما هان ... عشق بود ... عشق
الانم اندکی معده ام تعجب کرده و درد میکنه :دی
اما حال و روزم ... صبح همچنان داغون وافسرده بودم ... کلی کار کردم ... باز هم تیکه های مدیر ن ... اما بعد از ساعت 5 سارا میبایست منتظر امیر بمونه تا برن جایی و به خاطر اینکه تنها نباشه و منم حوصله ی خونه اومدن رو نداشتم موندم پیشش ... تو اون یه ساعت کمی حرف زدیم از همه چی ... کلی حالم خوب شد ... خیلی در مورد رابطه ام با اشرف حرف نزدیم اما من گفتم که دیگه فقط همکاریم همکار ... سارا هم قبول کرد
زهرا امروز حرف درستی زد ... و حتی سارا امروز همان حرف را زد ... هر دو گفتن آبجی مشکل تو تنهاییه ... نمیدونم ... یعنی میدونم ولی مطمئن نیستم ... میدونم که دوران افتِ روحیه بعد از جراحیه ... دلم میخواد برم مشاور اما حسش نیست
بیشتر دلم حرف زدن میخواد با یه آدم ... نمیدونم چرا 5 شنبه نتونستم با زهرا حرف بزنم ... خیلی با هم بودیم ... خیلی حرف زدیم اما من همون موندم ... شاید چون دلم نمیاد ناراحتش کنم ... دلم پیاده روی میخواد ... پارک لاله ... شایدم خیابون ولیعصر

Friday, November 13, 2009

بیست و دوم آبان

من خسته ام ... خسته ...
خسته از بی معرفتی ... بی انصافی ... بی مهری
بیشتر از یه هفته از ناراحتی اشرف از من میگذره ...همچنان حرف نمیزنه ... به زور جواب سلام میده ... به همه گفته آبجی احترام منو نگه نداشته ... گفته من بچه ام ... اینا رو اگه به همه ی خانومای شرکت میزد برام قابل تحمل تر بود تا اینکه فهمیدم رفته پیش مازیار به اونم گفته ولی یک کلمه نیامده به خودم بگه ... چیکار کردم که بعد از دو سال یه روزه بچه شدم ...
چهارشنبه لنا و سارا میخواستن آشتی بدن اما حاضر نشدم برم بگم ببخشید ... آخه بابت چی ... چون محبت کردم ... چون دلم خواسته محبت کنم ... آخه خداااااا
بدبختی همین الان من نیم رتبه باید ارتقا پیدا کنم و اشرف با سابقه ی بیشتر همون جا باید بمونه ... نمیدونم ... از این خاله زنک بازی های خسته شدم ... هر روز سر کار دارم اشک میریزم ... در حد ابر بهار ... ابر بهار هان ... خوشحالم از اینکه اشرف براش مهم نیست یا به روی خودش نمیاره ... گریه ی چهارشنبه اینقدر بد بود که ژورا اومده و میگه چطه ... زدم به شوخی و جوابشو دادم ... بعد تا بهم گفت بداخلاق اشکام دوباره سرازیر شد و گفتم تو رو خدا... رفت ... بهش پی ام دادم که ببخشید قصد بدی نداشتم فقط چند روزی خوب نیستم ... گفت مهم نیست فقط زود خوب شو بذار کمکت کنیم ... اما من نمیخوام کسی کمکم کنه ... میخوام درک کنم که تو محیط کار نباید روابط عاطفی برقرار کنی ... باید سنگ باشی
اونروز به خاطر اینکه خیلی تابلو نباشه به زهرا زنگ زدم و پای تلفن گریه کردم ... بیچاره کپ کرده بود و هر چی میگفت فقط میگفتم بذار گریه کنم زهرا ... دیگه دیروز از کار و زندگیش زد و بعد از کارش اومد دنبال دم کلاس و با هم قدم زدیم ... رفتیم آش خوردیم ... اما من هنوز روی دلم سنگینی میکنه ... میدونم بازم فردا با جواب ندادنای اشرف اشک خواهم ریخت ... میدونم سر درد میگیرم میدونم فک درد میگیرم اما باید زندگی کرد هر چند سخت

Monday, November 2, 2009

یازدهم آبان

امروز دقیقن یه هفته از آزادی روح و روان من میگذره ... و روح و روان من همچنان در بالاترین حد ممکن قرار داره ... یعنی چسبیده به سقف هان :دی
صبح دلم میخواست نرم سر کار، اما تا اومدم به بچه ها خبر بدم دیدم سارا پیامک داد که نمیاد واسه همین شال و کلاه کردم و راه افتادم ... چون به سارا قول داده بودم براش فسنجون ببرم مستقیم رفتم نیم طبقه تا ظرف رو بدم به امیر اما وقتی دیدم اونم نیامده نگران شدم ... رفتم پشت میز و به سارا زنگیدم دیدم با حال نزار میگه دیشب خوردم زمین و حالم بده و امیر هم ترسیده و همش داره بالا میاره و... کلی آرومش کردم و فوری رفتم پیش مدیر ن و بهش گفتم، مرخصی گرفتم و رفتم خونشون ... واقعن اوضاشون خوب نبود ... یه ربع بعد مامان و بابای سارا هم رسیدن و زنگ زدیم اورژانس اومد و بردیمشون بیمارستان ... همشون واقعن نگران ویرگول بودن ... روحیشون منفی ... کلی لوده بازی درآوردم تا ساعت 12 که بالاخره سونوگرافی کردن و گفتن حال ویرگوله ما خوبِ خوبه...کلی حالم خوب شد و برگشتم شرکت ... اشرف دیگه باهام خوب نبود ... یه جورایی دلم شکست ... راستش صبح که بهش گفتم سارا اینجوری شده و دارم میرم نیمچه دادی زد و گفت من تنهام تو باید اینجا باشی اما خوب لنا بود تازشم مدیر من به من مرخصی داد آخرشم یعنی سلامت سارا مهم نیست ... حرکت صبحش برام عجیب بود اما پذیرفتمش به خاطر بیماری و کار زیاد ... اما بی محلی های بعد از ظهرش رو ... جواب ندادن هاش رو ... کارایی که بهش میگفتم انجام نمیداد رو هرگز نپذیرفتم و دلم رو شکوند.
اینقدر بد شکوند که بغضم اندکی پیش لنا شکسته شد ... کمک به سارا واجب بود و من به انجام این کار اعتقاد داشتم خیلی برام مهم نیست که بقیه چی میگن اما مطمئنن تو رابطه ی آینده ی من و اشرف تاثیر میزاره شدیدن ...
هیچی از ساعت 1 تا 5 مثل خر کار کردم و دوباره رفتم پیش سارا و فسنجونشو براش بردم ... تو اون یه ساعت یه بار حالش بهم خورد اینقدر دلم سوخت براش که نگوووو ... آهان موقع رفتن یه کتاب برای ویرگول خریدم و به مامان سارا گفتم باید شبا ویرگول رو با کتاب قصه بخوابونیش ...
هشت بود رسیدم خونه ... خیلی دلم چتیدن میخواد اما اهل چت معقولی روشن نیست ... پس باید بریزم درون دل

Saturday, October 31, 2009

نهم آبان



امروز روز اول کار بعد از باز شدن دهنم بود ... این گلدون رو جایزه گرفتم از پریسا جونم به خاطر اینکه بچه ی خوبی بودم تو این مدت ... ممنونم پریسا جونم ... امروز کلن انرژی و روحیه چسبیده به سقف بودم ... خوشرویی و تبریکای همه ی همکارام و حتی یه سری از مشتریام ... خیلی عشق بود ... خیلی




Friday, October 30, 2009

هشتم آبان

درد دارم تا خود خدا ...
با داداشی و احسان و شقایق بیرون بودم ... اولین گردش با دوستان
طرفای ظهر بود که احسان زنگ زد و بعد از کلی احوال پرسیِ سه ماهه گفت دیگه باز کردی دهنتو کی بریم بیرون؟ ... گفتم آخر هفته ی دیگه میریم ... بعدش گفت عصری با محمدرضا باید بریم همایش از مکه اومده ها ... بعدش بریم بیرون؟ ... دیدم حالم خوبه ... داداشی هم هست ... انصافن دلمم برای این دوتا بشر تنگ شده ... قبول کردم ... قرار شد بعد از همایش یه جا جمع بشیم ... که اونجا شد پارک محل ... چقدر دلم براشون تنگ شده بود ... چقدر برای با دوستام بودن دلم لک زده بود ... هیچی دیگه ... اندکی پیاده روی کردیم و رفتیم پاساژ معروف محلمون و نامردا چس فیل خوشمزه خوردن و من بازم آبمیوه خوردم ... ساعت حدودای 9 بود که اونا رفتن و ما هم اومدیم خونه ... اما جاتون خالی من فکم پیاده شده از درد
اینقدر با بچه ها خندیدیم که نگو ... آخر هفته تولد امیر و پریسا ست ... نمیدونم برنامه شون چیه ... نمیدونم دلم میخواد برم یا نه؟
ای بابا ... حوصله ی فردا سر کار رفتن هم ندارم

Thursday, October 29, 2009

هفتم آبان

امروز به نظرم فوق العاده بود ... خیلی شیک صبح با تاکسی رفتم کلاس ... جلسه ی اولی بود که بدون ماسک و اینا میرفتم ... کلی هم فعال بودم ... یعنی حرف زدم، سوال پرسیدم ... خلاصه که حال کردم
موقع برگشت هم همینطور ... آی نمیدونی تو خیابون ولیعصر قدم زدن یعنی چیییییییییییییییییییی
مامان و بابا رفتن اراک ... عصری هم زهرا و هانیه اومدن ملاقات من ... کلی خندیدیم
دلم بستنی میخواد همین الان ... ببینم علی خر میشه برام درست کنه :دی
عصری به سارا زنگ زدم ... بهتر بود اما وسط تلفن حالش بد ... دلم سوخت کلی

Monday, October 26, 2009

چهارم آبان

ساعت 30/10
تمام شد ... زنده باد آزادی
از ساعت 9 بیمارستان بودم و الان دارم طعم زندگی رو میچشم ... دکتر که قفل و بست ها رو باز کرد گفت باز و بسته کن ولی خوب نمیشد ... واقعن هم نمیشه ... هم میترسم هم درد دارم ... تا آخر هفته شدید مراقبت لازمم ... چهارشنبه هم دوباره باید بیام ویزیت
الان فهمیدم دکتر هانی رفته آمریکا یعنی ادامه ارتودنسی موکول شد به چند وقت دیگه که البته فکر کنم خوبه چون دهن من که اصلن باز نمیشه ... صبح مسواک هم همرام آوردم که یه حالی به دهنم بدم ولی هیج جوره باز نمیشه ... فقط با آب شستشو دادم که اینم خودش کلی حال داد ... راحت تف کنی :دی
درد دارم ... نمیتونم حرف بزنم حتی مثل وقتی حصار داشتم اما خیلی خوبم خیلییییییییییییییییییییییییی خوبم
گوشیم رو خاموش کردم و الان راهی میشن میرم درکه ... کنار رودخونه ... فقط آب میوه ام رو بخورم ... اما دل کندن از وایرلس اینجا هم سخته :دی
برم دیگه ... امروز روز منِ
ساعت 14:12
کنار رودخونه - درکه
بعد از هفتاد روز آزاد شدم ... وایسا... همین الان از دست ماسک هم راحت شدم ... نیت بود دیگه کاریش نمیشد کرد ... قرارم با خودم این بود که بلافاصله بعد از باز کردن دهنم بیام خلوت کنم ... خوب منم درکه رو هم خیلی دوست دارم و هم نسبتن راحت میام و برمیگردم ... کلی اومدم بالا اونم با چی با یه شیر کاکائو ... یه جا دیدم قشنگ از نوک پام تا سرم داره بندری میلرزه ... کیف لپتاپ یه دستم و کیف سنگین خودم هم اون یکی دستم ... فکر کنم 4 کیلویی بار دارم حمل میکنم ... اما اینقدر تو حال و هوای خودم نبودم که اومدم و اومدم
روزبه داره میخونه ... سرده ... دستشویی دارم ... اما دلم نمیخواد برم ... میخوام باشم میخوام احساس کنم هوا رو با دهنم ... اینجا داره خالیم میکنه ... خالی از هفتاد روز
تا یادم نرفته که کیا بد بودن و کیا عذابم دادن و کیا بی معرفت بودن همین جا خواهم ماند ... باید آبجیِ جدید بشم و برم ...
باد با صدای آب ... من عاشقشم
میخوام بگم، بگم از یه دنیا احساس جدید که تا جای من نباشی نمیدونی چه طعمی داره ... من با یه دنیا استرس، شکایت، خستگی، ناراحتی، دلخوری، بدبینی، غم، غصه و فریاد و فریاد و فریاد خوابیدم رو صندلی و دکتر شروع کرد به کندن قفل و زنجیرها و با کنده شدن هر سیم هر قفل این احساس ها هم کنده شدن و به سطل ریخته شدن
وقتی از رو صندلی بلند شدم خالی بودم ... تهی ... دل و فکرم رو خالی کرد به شکل معجزه آسا
فقط یه احساس داشتم ... درد ... اینقدر بد بود که یه لحظه فکر کردم محاله بتونم تا درکه حتی تو ماشین دووم بیارم و الان باید سر خر رو کج کنم و برم خونه ... اما من پررو ام ... اینو دیگه همه میدونن
دستام داره بی حس میشه ... آخه سرده
جینگه جینگه جان ... به خودت خودِ خودت قول بده که از هیچکی دلخور نباشی ... اونی که دوست نداشت و ازت احوال نپرسید ... اونی که بهت خندید ... اونی که مسخره ات کرد ... اونی که ... اونی که ...
دیگه باید برم ...

Sunday, October 25, 2009

سوم آبان

یک روز دیگر
ساعت 30/8
هفتاد روز پیش در چنین روزی ...در چنین لحظاتی، دهان من تا کجا باز بود و چندین دست داخل آن برای تعویض دکوراسیون داخلی
امروز صبحم ثانیه ثانیه ی 25 مرداد بود ...
ساعت 6 صبح لباس آوردن ... رفتم مسواک زدم ... اشک ریختم ... چشمم به در خشک شد ... ساعت 30/6 گفتن پاشو لباساتو عوض کن ... اشک ریختم ... چشمم به در خشک شد ... ساعت هفت ... تلفن بالای تخت به صدا در اومد ... اینقدر بد بودم که توجه نکردم، بیمار سمت چپی (اونم اون روز جراحی داشت اما بهتر از من بود ... شاید چون مادرش در کنارش بود) تلفن رو جواب داد ... با من کار داشتن ... مامان بود ... میگفت ما پایینیم با بابات ... نمیزارن بیایم بالا... و من بیشتر نابود شدم که چرا همیشه این نباید ها برای منه ... قطع کردم بی روی خوش ... موبایلم زنگ زد ... داداشی بود ... گفت نمیام چون خواب موندم ... و من با اشک تعارف کردم که اشکالی نداره ولی داشت، چون من شکستم... پرستار آمد و گفت باید بریم و من بدرود را به برادر گفتم ... گوشیم رو دایورت کردم رو خط داداشی و رفتم و رفتم و رفتم
ساعت 40/14
از صبح با کلنجارهای فکرم و دلم و کارم درگیر بودم ... امید همسر اشرف برام از دبی شکلات آورده ... ژورا هی میاد خوشحالی میکنه که هورا خلاص شدیم ... کلی روحیه بهم میده (ممنونم ژورا) ... الان آخرین نهار بیچارگیم رو خوردم (شیر با نی طعم دهنده ) ... الان رفتم اپیلاسیون صورت ... فقط دور لبم رو اما دارم از درد میمیرم ... باحالیش اینجا بود که بالای لبم چون بی حس نبود خیلی درد داشت اما پایین لبم اصلن حس نداشت هیچی نفهمیدم ولی همون فشار الان تو کل صورتم پیچیده
ناخن هام رو هم سوهان کشیدم تا بعد از آزادی لاک بزنم :دی
کار دارم اما استرس روز آخر تمام وجودمو پر کرده ... پریسا کلی ترسوندم ... گفت مراقب نباشی شاید در بره بعد از اینکه باز کردیش ... نمیدونم
ساعت 30/17
زنگ زدم آژانس تا برم خونه ... آخرین لحظات ناتوانی ... شاید خیلی وقت ها ماشین بگیری و بری تا دم در خونتون هان، که کلی هم بهت میچسبه اما امان از اجبار
از مازیار خواهش کردم برام فردا 0 رو بشماره بهش میگم حالا که صفر اسارتم رو شمردی صفر آزادیم هم بشمار ... قبول کرد (ممنونم مازیار) ... یه سوتی عظیم دادم جلوی پریسا که حالا اگه شد از خونه تعریف میکنم ... از همه دارم خداحافظی می کنم و میگم تا چهارشنبه با آبجیه جدید :دی
وای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... هیچ حرفی آرومم نمیکنه ... میدونم خونه باید فیلم بازی کنم تا کسی نفهمه ... مثل هفتاد روز پیش در بیهوشی هستم ... باهوشی که بیهوشِ ... ماشین اومد باید برم
ساعت 30/23
الان آخرين عکس رو از حصار روي دندونام گرفتم ... يه دوره ي تغييرات فکي دارم تو اين هفتاد روز ... تو چند روزه آينده روند تغييراتم رو ميخوام بزارم اينجا تا يادم بمونه چه خبره بوده

Saturday, October 24, 2009

دوم آبان

دو روز دیگر
شصت و نه شب پیش در چنین ساعاتی من بودم و تنهاییِ بیمارستان
هانی زنگ زد ... گریه کردم
زهرا زنگ زد ... گریه کردم
سارا زنگ زد ... گریه کردم
داداشی زنگ زد ... گریه کردم
با هر پیامکی ... گریه کردم
خودم شدم و خودم ... باز هم گریه کردم
ثانیه شمار حرکت میکرد و دل منو با خودش میبرد ... صبر منو میبرد
شصت و نه شب پیش در همین دقایق بود که من در کلنجار بین عقل و احساس باز هم گیر کرده بودم ... احساس تنهایی ... بی کسی ... بی پناهی ... عقل هم اون وسطا هی میگفت مگه بده رو پای خودت وایسادی ... استقلال داری ... با هزار تا کوفت و زهرمار دیگه همیشه گولم زده، این دفعه هم روش و من همیشه برای عقلم فیلم بازی کردم که آره تو راست میگی ... اما حقیقت تنهایی منه
اما من میدونستم فردا قراره چی بشه ... قراره برم زیر تیغ جراحی ... اونم نه یه جراحی ساده ... فک ... یکی از سخت ترین جراحی ها ... و دوران نقاهتی که از هر کوفتی کوفت تر خواهد بود ... بی زبانی بی زبانی بی زبانی
چرا ساعت ها نمیگذرن ... چرا فردا نمیشه تا بگم 1 چرا فردا تمام نمیشه تا این بمب دوم هم بترکه و شاید من خلاص شم
امروز برای دوشنبه و سه شنبه مرخصیم رو گرفتم ... فردا کلی کار دارم مثل روزای آخر آزادی که کلی کار داشتم ... فردا روز آخر اسارتِ
نمیدونم کی کمکم میکنه این دفعه شمارش معکوسم 0 بشه ... دفعه ی قبل صفر اسیریم رو مازیار به نمایش گذاشته بود ... نمیدونم فردا موقعیتش پیش میاد که بهش بگم صفر آزادیم رو هم خودت بزن
مسخره است میدونم ... اما یه دنیا دلهره ... اضطراب ... ترس، از برای چی... نمیدونم

Friday, October 23, 2009

یکم آبان

سه روز دیگر
دارم آش میخورم ... آش که میگم یعنی همون آب صاف شده دیگه :دی
دیروز روز خوبی بود ... صبح تا ظهر که کلاس بودم ... اونجا رمضون و مهدی؛ از بچه های دانشگاه رو دیدم ...از اونجا هم رفتم خونه هانی اینا به عنوان آخرین پنجشنبه ی بی زبانی :دی ... زهرا هم اومد اونجا نهار اونجا بودیم و هانی کلی خبر از عروسی ِ به هم خورده ی سارا و تغییر رفتار و ظاهرش به قبل از آشناییش با امین بهمون داد و یه کمی حرص خوردیم و زیاد خندیدم و عصر با رسیدن احسان به تهران زهرا منو گذاشت سر کوچه و رفت دیدن یار
نیم ساعت پیش پریسا زنگ زد ... با امیر بود ... میگفت بیا عصری بریم بیرون (فکر کنم به خاطر حرفای هفته ی پیش من در مورد حال خراب روحیم این پیشنهاد داده شد) اما گفتم که نمیتونم ... بهشون نگفتم سه روز دیگه باز میکنم ... گفتم شاید نشه و اصلن هم اگه بشه چون نمیدونم شرایطم بعدش چجوریه ترجیح دادم به این قسم از دوستام نگم ... راستی خانواده هم کسی نمیدونه ... میخوام دوشنبه با دهان باز خدمتشون برسم :دی

Tuesday, October 20, 2009

بیست و نهم مهر

شش روز دیگر

دارم آلبوم جدید نامجو رو گوش میدم ... آخ :دی

تو اتاق داداشی نشستم ... داره دنبال سِت کروات واسه عروسیه فردا شب (که من قرار نیست برم) میگرده ... عروسی علیرضا که به نظر من پسر بهترین و قدیمی ترین دوست باباست

امروز صبح کلی کلنجار رفتم با خودم تا برم شرکت ... تو تخت خوابیده بودم و هی آبجیه قرمز میگفت نرو تو خسته ای این هفته زیاد کار کردی...اصلن امروز که قراره لیلا پشت میزت بشینه پس نرو ... بخواب ... بعد فوری آبجیه سفید نه سبز میومد میگفت پاشو برو نباید جای خالیِ سارا احساس بشه ... اشرف امروز تنهاست گناه داره ... یه ساعتی این دو تا با هم جر و بحث کردن و آخرشم آبجیه سبز برنده شد و راهی شدم و با نیم ساعت تاخیر شرکت بودم

تا رسیدم اشرف گفت کجا اومدی برو ... فکر کردم خستگی رو از تو قیافه ام خونده ... گفتم خوب نیستم ولی میمونم ... گفت نه بابا آقای س گفته امروز جای لیلا بری تبیان ... شاکی شدم در حد خدا ... رفتم پیش آقای س که چرا برم ... کلی هندونه در باب اینکه تا یک ماه دیگه فیلد کاریت باید عوض بشه و یه پله دیگه میای بالا گذاشت زیر بغلم و هر چی گفتم اونجا سردِ فک من پیاده میشه گفت یه روزه ... بازم گفتم چشم چون ایشون استاد من هستند و کسی که من رو بردن اونجا

مدیر ن هم که خیر سرش مدیر مستقیم بنده تشریف دارن هیچ وقت خدا نیست اونم ساعت 8 صبح ... ماشین گرفتم و رفتم و تنها دلخوشیم بودن سارا بود

بعد از ظهر هم کاملن رو به موت شدم و اگه آقای ن نرفته بود و دنت نخریده بود جون پاشدن هم نداشتم ... مثل زلزله بدنم میلرزید
خوبیه امروز این بود که ساعت 5 ساعت کاری به پایان رسید و از اضافه کاریِ اجباری خبری نبود
بدیه امروز این بود که وقتی حرفای آقای س رو به سارا گفتم ناراحت شد ... و من خیلی نفهمیدم که از این که من تقریبن باید جای اون رو بگیرم ناراحته یا از اینکه وقتی من جای اون رو میگیرم اون میره یه پله بالاتر که شاید این پله ی بالاتر تغییر نحوه ی کار یعنی از قسمت اجرایی به قسمت طراحیه

و از این ناراحتم که چرا هیچ مدیری به فکر اشرف نیست

_____________________________________
پنج روز دیگه
دیشب در لحظه ی فرستادن پست نیما آنلاین شد و داداشی به سرعت اومد نشست با ریفیقش بچته ... منم به سرعت برق و باد پنجره رو بستم و همه چی پرید اینام تو حافظه اش مونده بود ... اما الان
مامان اینا رفتن عروسی ...
امروز یکی از روزای بد کاریم بود ... و من باز هم متنفر شدم از مدیر ن ... و سارا ایمان آورد که این آقا فقط و فقط به خاطر اینکه معرف من آقای س بوده این همه با من بده، این همه ای که میگم این همه است هان
مهم این بود که با اعصاب من و سارا بازی شد ... آقای س یه جلسه ی سه نفره با من و سارا گذاشت و قرار شد من از الان آموزش تمام کارهای سارا رو شروع کنم و یه برنامه هم بهشون بدیم که در جریان باشن (کلک زدم ... سارا فقط تو برنامه سرورهای ایمیل رو نوشته بود که من گفتم نه بذار حالا که دعوا شده بفهمن ما چقدر کار میکنیم و هم اینکه زمان رو واسه خودمون بخریم واسه همین هفت تا سرور شد 17 تا سرور)
بعد از این جلسه حال جفتمون بد بود و بلافاصله یه جلسه تو اتاق مدیر ن تشکیل شد با شرکت من و سارا... خبرای جلسه ی قبل رو دادیم ... مدیر ن هر چی دلش خواست به آقای س توهین کرد و بیشتر از اون به من ... اینقدر بهم تیکه انداخت که سارا گفت آقای ن مطمئن باشید آبجی خودشم شاکیه ... نامرد زل میزنه تو چشای من با پررویی میگه نرین اینا رو به آقای س بگین، یا اینایی که ما میگیم به دل نگیر... بعد از این جلسه حال سارا کلی خوب شد و حال من کلی بدتر ... تا همین الان چرندیاتی که گفت داره تو مغزم رژه میره ... خیلی پَستِ این مرد خیلی

Monday, October 19, 2009

بیست و هفتم مهر

یعنی این راننده آژانس ها منو دق میدن وحشتناک ... آقاهه کلی منو تو خیابونا گردونده و دوره شمسی قمری زده که چی! پشت هیچ چراغ قرمزی نمونه حالا پشت ترافیک ماشین بمونه جهنم ... یعنی هان، من چی بگم؟
امروز بالاخره سرور جدید مشتریِ گیرمون رو تحویل دادم ... البته موقف تا تست کنن
هفت روز مونده تا رهایی ... تا آزادی ... درد فکم عجیب غریب شده ... چونه ام که بد درد میکنه ... میترسم بد جوری هم میترسم از هفت روز دیگه
دیگه هیچ غذایی نمیتونم بخورم جز آبِ سوپ و خوراک لوبیا ... باقی چیزا رو حالم بهم میخوره

Sunday, October 18, 2009

بیست و ششم مهر

تلفن رو میخوان باید زود بیام بیرون ...
امروز زهرا رو خبر کردم و اونم ساعت 6 بود که رسید شرکت ... زنگ زدم نگهبانی که اجازه بدین بیاد بالا و نشوندمش پیشم آخه آقای سجادی یه کار بهم گفته بود که خیلی زمان میخواست و ساعت کاری هم که تموم شده بود بعدش که اومد و دید دوستم پیشمه رفتم گفتم این و این انجام شده واستون ایمیل کردم گفت چقدرش مونده و برو ولی تا قبل از 9 فردا باید واسم بفرستی ... خوشحال و خندون ماشین گرفتیم و اومدیم ...
حالا دارم فکر میکنم باید 7 شرکت باشم تا بتونم 9 تحویل بدم کار رو ... ای بابا

Saturday, October 17, 2009

بیست و پنجم مهر

خستگی امروز اصلن شبیه خستگی ِ شنبه ها نیست چون آخر هفته خوب استراحت نکردم
اما تا دلم بخواد امروز کار کردم ... هر چی بچه ها بیکار بودن من کار داشتم
امروز عصری بود واسه یه کاری گفتم اشرف بیاد پیشم کمکم کنه، پاشدم و نشست پشت میزم ... یهو زلزله اومد بهش میگم اشرف زلزله میخنده میگه آره اسمشم آبجیِ ... خندیدم و یهو یکی از همکارا اومده میگه دیدی چه زلزله ای بود ... میگه راستی راستی زلزله اومد من فکر میکردم آبجی میزو داره تکون میده ... میخندم میگم واقعن که، من اون موقع که جون داشتم نمیتونستم میز تکون بدم چه برسه به الان ... میگه راست میگی هان :دی
خلاصه که 4 ریشتر زلزله پاکدشت رو تکون داد و ما هم لرزوند

Friday, October 16, 2009

بیست و چهارم مهر

یه دور نوشتم پست نشد
آزمون جامع رو دادم و تمام شد ... یه بلبشویی بود که نگو ... یعنی فکر میکنم فقط اینو برگزار میکنن که بگن بلههههههه ما آزمون گرفتیم ... حالا خوبه بزنه و قبول نشم ...
نکته ی جالب اینه که با اینکه یه سالی از تمام شدن کلاسام میگذشت موقع خوندن سوالای شی گرا تمام حرفای استاد فرمانبر جلوی چشمام بود و تازه فهمیدم استاد خوب یعنی چی بعد از گذشت سه سال اینقدر خوب تونستم جواب بدم اصلن جواب دادنش مهم نیست تمام سوالات رو میدونستم که ما خوندیم و همون جلسه میومد جلوی چشمم ( بعد از امتحان با پریسا هم که حرف میزدم این نکته رو قبول داشت) حالا سوالای شبکه رو که نیگاه میکردم هی تو دلم بد و بیراه میگفتم به استاد جون که اونا چی بوده به ما گفته که من الان حتی یه سوال هم بلد نیستم جواب بدم تازشم شبکه ترمای آخر بود ... ای خدااااااااااااااااا
نیما دوست داداشی اومده مسنجر ... رفتم بهش میگم بیا نیما .. میگه خسته ام (آخه از دیشب رفته کوه امشب اومده ) من میگم این بچه دوست نگهداشتن بلد نیست ... جالب اینه که من اینقدر اصرار دارم تو نگهداشتن دوستای دبیرستانیش

Thursday, October 15, 2009

بیست و سوم مهر

کلاس امروز شیرین بود و دوست داشتنی ... نمیدونم چه جوریه که این کلاسا که خودت میری ثبت نام میکنی و هیچ جبری توش نیست اینقدر بهت میچسبه و 100 ساعت هم که باشه خستگی اینا نداره ... اینم بگم که امروز کلی خسته شدم که اینم به خاطر آبمیوه خوردنِ دیگه ...
داداشی عصری پاشد رفت کوه ... شب میمونه و فردا برمیگرده ... اینقدر دلم میخواست برم که نگو... حالا قول داده خوب شم ببرتم
الان الهام خبر داده که فردا کی بیام دنبالت ... میگم خودم میام ... میگه اگه قراره کسی بیارتت باشه وگرنه اگه ببینم تنهایی نه من نه تو ... میگم نترس یارم این روزا شده آژانس :دی
وایییییییییییی هیچی بلد نیستم ... واقعن نمیدونم چه جوری باید این امتحان رو قبول شم ... زهرا زنگ زد و کلی انرژی بارم کرد واسه فردا ... امیر که میگفت فقط برو شانسی بزن همه رو

Wednesday, October 14, 2009

بیست و دوم مهر

امروز تعطیلِ... به مناسبت شهادت
از این هفته پنجشنبه ها صبح تا ظهر کلاس دارم یعنی از فردا ...
این جمعه آزمون جامع دارم یعنی پس فردا ... من چرا هیچی درس نخوندم ... چرا نمیتونم برم درس بخونم ... اصلن در این دو روز من چی میتونم بخونم
زهرا دیروز خبر داد محل کار جدیدش ازش راضی بودن و از شنبه قرارداد میبندن ... یعنی فوق العاده بود ... اینجا براش خیلی بهتره ... دیروز هانی تو چت گیر داد که چرا نمیاین پیشم و فردا بیاین و اینا که منم دوباره قاطی کردم که بچه امتحان دارم جون ندارم چرا منو درک نمیکنی و کلی کولی بازی درآوردم و گفت قاطی نکن خوب هفته ی بعد بیاین :دی
شمارش معکوس به 12 رسیده تا صفر شدن چیزی نمونده

Monday, October 12, 2009

بیستم مهر

عینِ جنازه خسته ام ...
روز کاری و اعصاب خورد کنی بود ... مسخره بازی های مدیر ن که تمومی نداره ... کار زیاد ... چند روزه به تلافی ِ روزای بی تلفنی 2 تا تلفن رو میزمه و باید جواب بدم ... یعنی فکم پیاده است
امروز راس 5 ماشین گرفتم برای یوسف آباد ... مردک پدرمو درآورد تا رسوندتم ... کارمو انجام دادم و دوباره ماشین گرفتم واسه خونه ... این یکی از اون راننده قبلی شاهکارتر ... یعنی امروز شانسم تو راننده بود فقطااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
امروز اتفاقی فهمیدم داداشی چند وقته محل کارشو عوض کرده و به من هیچی نگفته نمیدونم تو این شرایط حق دارم یا نه ولی ناراحت شدم ... دلم شکست

Sunday, October 11, 2009

نوزدهم مهر

هورا ... آزاده بالاخره امروز یه وقت بهم داد و ابروهای پاچه بز من رو سر و سامون داد حسابی ... اما اینقدر ضعف کردم که تا همین الانم بدنم داره میلرزه ...
امروز شمارش معکوس رو از 15 شروع کردم ... و کلی احساسات قابل ستایش :دی

Saturday, October 10, 2009

هجدهم مهر

پای خواهر خورد به دمبل برادر و شکست :دی
از در که وارد شدم آنچنان بوی خورشت کرفسی در خونه پیچیده بود که واقعن دلم خواست میتونستم بخورم.
داداشی ناراحتِ ... غمگینِ ... تو خودشه ... و ما واقعن از هم دور شدیم و من ناراحتم، غمگینم و تو خودمم
مامان سارا امروز بعد از یک ماه اومد سر کار ... صبح برای میزش گل خریدم ... مراقبش بودم تا ویرگولش زودی بزرگ بشه به من بگه خاله
همکارم امروز شیرینی داد، شیرینیِ نامزدی ... شوخی شوخی موقع تبریک بهش گفتم شیرینی نده بستنی بدین منم بتونم بخورم ... عصری یهو دیدم یه جعبه گذاشت رو میزم و گفت این شیرینی شما ... وای خدا یه بستنی مخصوص از کافه لرد ... محشر بود ... سارا راست میگفت هممون فکر میکردیم دیگه خیلی بخواد معرفت به خرج بده یه کیم میزاره کف دستم ... معلومه خیلی خوشحال بودااا :دی
هانی بهم خبر داد مراسم عروسیه سارا و امین که تو هفته ی پیش بوده بهم خورده و تبدیل به طلاق شده ... بد فکمو پیاده کرد این خبر ... خیلی برای سارا ناراحتم و نگران برای آینده اش ... نمیگم امیدوارم درست بشه و برن سر خونه زندگیشون ... چون آدمایی که نتونن تو 6 سال رابطه به تفاهم برسن و بچه بمونن و درک پذیرش مسوولیت رو نداشته باشن نرن زیر یه سقف بهتره ... فقط تنها بدیش به اینه که اون موقع که خودمونو خفه کردیم که سارا خودتو ول نده به گوشش نرفت و حالا باید باز با خانوادش بجنگه ... فکر میکنم سارا این رابطه رو جدی گرفت برای فرار از وضعیتش تو خونه حالا تمام اون شرایط که مونده هیچ یه دنیا سرکوفت دیگه هم بهش اضافه شده ... خدایش کمکش کند
.
چند روزه میخوام برم پیش آزاده و یه سر و سامونی به این همه ابرو که ریخته بیرون بدم هی نمیشه .. هی اون نیست هی من کار دارم ... خدا کنه فردا بشه ... این صورت من تاثیر مستقیمی تو اعتماد به نفس من داره.

Thursday, October 8, 2009

شانزدهم مهر

اول - مدیر ن نیت کرده که تا من شرایط روحی- روانی ام رو با هزار بدبختی درست میکنم و میارم بالا بزنه بشکونه، داغون کنه، اصن نابود کنه
مردک نمیدونم چه دردی داره آخه ... مثل چی جای چند نفر داره ازمون کار میکشه ... دو قُرت و نیم شم باقیه ... تمام بیچارگی من مال اینه که این آقا با تمام بچه ها همکار بوده بعد تا من میرسم دری به تخته میخوره و ایشون میشن مدیر ... حالام به هیچکدوم از بچه ها نمیتونه حرف بزنه یعنی رسمن کسی مدیر حسابش نمیکنه واسه همون همه ی زور مدیر بودنشو سر من خالی میکنه ...
اما بحث این حرفا نیست ... شعورشم خیلی بالا نیست ... گزارشای ماهیانه رو درآوردم میبینم یکی از سرویس ها درست کار نمیکنه ... میرم به مسوولش میگم میگه شما خانومین هر کی پرسید بپیچونیدش ... دهنم وا میمونه که یعنی چی آخه ... میرم که به مدیر ن بگم اولش میگه ببخشید شما کی دهنتونو باز میکنید درست حرف بزنید من باید نصفی از حقوقتونو بردارم که تلاش زیادی میکنم تا بفهمم چی میگی ... میگم معلومه همه ی سختیش مال شماست!( خیلی داغون میشم این جور مواقع ... میشکنم درست و حسابی آخه بار اولش نیست که ... این موقع ها حالم ازش بهم میخوره و فقط تو دلم بد و بیراه نثارش میکنم) ... بعدش دیگه خیلی خوب صدام در میومد بدترم شد میگه میدونم حرفت خیلی مهمه هان ... دستت درد نکنه ولی من الان واسه حرفای مهم شما وقت ندارم ... گزارشا رو میزارم رو میزش میخوام بیام بیرون میگه نه من جا ندارم اینا رو ببر میگم میدم منشیتون بذاره تو کارتابلتون میگه نه ببر شنبه خودت بیار ... دلم میخواد خرخرشو بجو ام ...
دوم- خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو ... استاتوس دیروز همکار مازیار بود ... خیلی خوشم اومد خیلی
اینا همش مال دیروز بود که چون تا اومدم خونه خان بابا ممنوع کردن که تلفن اشغال بشه و یه کم دوباره سرماخوردگیم اوت کرده بود رفتم به تختخواب
سوم- میخوام برم بیرون ... کار بانکی دارم ... چند تا خرید دارم ... اما جون ندارم ... یه کوچولو هم ترس بیرون رفتن ما را فرا گرفته شدیدددددد
چهارم- داداش کوچیکه راست میگه 5 شنبه و جمعه ها فقط می خوابم تا دوباره یه هفته بتونم برم سرکار! هیچ اتفاقی نیفتاد و من همش در استراحت بودم

Tuesday, October 6, 2009

چهاردهم مهر

تبیان خوبی بود امروز ... حرفای پریسا رو گوش میکردم اما همه رو جواب نمی دادم ... امروز چند باری با مازیار هم چت کردم که همش تنم میلرزید که اگه پریسا از پشت سرم بیاد پیشم دهنمو رسمن سرویس میکنه :دی
کلن امروز روز چت بود ... مسنجرم یه دقیقه هم استراحت نکرد
یه دعوایی با احسان کردم ... جریان از این قرار بود که من بعد از جراحیم همه ی گروه های مسنجرم رو اینویزیبل کردم به جز گروه همکارام که اونایی که باهاشون کار نداشتم و حوصله ی چتیدن باهاشونم ندارم رو به این گروه اضافه کردم ... احسان چند دفعه گیرم انداخته بود که تو چرا میبینی من هستم هیچی نمیگی و اصن چرا واسه من خاموشی و منم توضیح دادم که سر کارم و از این حرفا ... امروز از صبح لینک میفرستاد منم داشتم اینترنتی یه کاری انجام میدادم و کاری به کارش نداشتم که دیدم یهو شاکی داره فحش میده که اصن پاکت میکنم دیگه نمیخوام ببینمت و از این کولی بازی ها ... منم آی بهم برخورد شروع کردم ...
شماها همتون مثل همین ... آبجی تا سالم بود دوست بود حالا که زبون حرف زدن نداره باید تاوان پس بده ... که چرا نمیتونه زنگ بزنه حال کسی رو بپرسه ... اینِ معرفتت هاتون
اصن میدونیم من در چه حالیم ... میدونی 50 روز دهنتو بدوزن به هم یعنی چی ... میدونی درد کشیدن یعنی چی... میدونی نتونی تا سر کوچه هم بری یعنی چی ... میدونی نتونی حرف بزنی نتونی بخوری یعنی چی ... میدونی با تمام این شرایط تا ساعت 10 سر کار بودن یعنی چی؟
میدونی دیدن آدمایی که نمیفهمن تو در چه وضعی هستی و ازت انتظار دارن تو همون آدم قبلی باشی یعنی چی؟
یهو برگشت گفت ولی من بهت تلفن کردم تو بر نداشتی ...
گفتم میدونی تحمل اینکه ببینی تلفنت داره زنگ میخوره ولی تو نمیتونی جواب بدی یعنی چی حالا رو این درد اینم بذار که اونی که داره زنگ میزنه کسیه که میدونه شرایط تو رو ... خیلی دردِ احسان خیلی
میدونی 50 روز تو هیچ جمعی نبودن واسه آدمی که قبلن کلی فعال بوده یعنی چی... دیگه نذاشت ادامه بدم ... گفت آروم باش... من و شقایق فقط دلمون برات تنگ شده ... دوست داریم ... میخوام ببینمت و از این حرفا
بعدش گفتم دیگه چیزی نمونده احسان 20 روز دیگه ... بعدش قول دادم اولین قراری که میتونم بذارم بعد از باز کردن دهنمو با اون و شقایق بذارم ... بعدشم چند تا بوس و بغل و همه چی ختم به خیر شد
اما همین ماجرا اینقدر روم تاثیر داشت که از درد صورتم اینقدر ورم کرد که مقنعه ام برام تنگ شده بود و تا برسم خونه هم درد بیچاره ام کرد هم اینکه یه دستم مدام داشت فاصله می انداخت بین مقنعه ام و زیر گلوم تا مثلن راحت تر باشم
وایییییییییییییییییییییییییییییی یادم رفت بگم ... صبح اول رفتم پیش جراحم ... امروز 50 روزگیم بود ... گفت عالیهههههههه ... گفت دیگه نمیخواد بیای ... مگه اینکه سیمت ببره ... گفت برو 20 روز دیگه بیا راحتت کنم ... عین بچه ها نرسیده شرکت پریدم بغل پریسا و بهش گفتم به سارا خبر دادم به زهرا به اشرف به مازیار و خلاصه به همهههههههههههههههههههههه
جالبیشم اینکه میدونم هفته ی اول آبان قرار آزاد شم کلی روحیه بهم داده و اصلن نیگاه نمیکنم که خوب همون 20 روز میشه دیگه ... اگه بدونم چند شنبه میرم دکتر شمارش معکوسم رو راه می اندازم .... دوست دارم دوشنبه باشه ... درسته که جراحیم روز یکشنبه بوده ولی شمارش دهن بسته بودن من از دوشنبه شروع شده و اصن من از دوشنبه فهمیدم دهنم بسته است دوست دارم دوشنبه هم بفهمم دهنم باز شده :دی
باید تقویم رو نیگاه کنم ببینم تا دوشنبه میشه چند روز
وای خدااااااااااااااااااااااااااااااااا ... درسته که بلافاصله نه میشه حرف زد و نه میشه خورد اما این حس رهایی فکرشم آدمو میبره تا اوج چه برسه به خودش

Monday, October 5, 2009

سیزدهم مهر

دیشب وقتی داشتم می خوابیدم احساس بدن درد و سر درد داشتم یه استامینوفن رو حل کردم تو آب و خوردم... صبح شاید میتونستم برم شرکت اما اولن چون حمام نرفته بودم و حوصله ی اینکه برم حمام و بعدش تو راه سردم بشه رو نداشتم و دومن میدونستم امروز خیلی کار واسه انجام دادن هست و با پستیِ تمام به جناب مدیر خبر دادم که من سرماخوردم و نمیام
خوبیش به این بود که تا پایان وقت اداری فقط 2 بار بهم زنگ زدن ... فردا هم که تبیانم و میشه استراحت کرد
نمیدونم سرماخوردم یا نه اما توان بدنی ندارم
دیگه حسابی تا الان هی خوردم و هی خوردم و هی خوردم
خیلی وقت بود واسه مامان خانمی دختر خوبی نبودم ... عصری رفته بود سبزی خریده بود و منم شدم دختر خوب و نشستم سبزی پاک کردم

Sunday, October 4, 2009

دوازدهم مهر

روزها از پی هم تند دوید ... ولی هنوز نزدیک به بیست روز دیگه مونده
این آبجیه 42 کیلویی حسابی داره میبُره ... جِسمت رو قوی میکنی اعصابت میریزه به هم ؛ اعصابتو میکشی بالا جسمت پیغام خطا میده ... حسابی خسته ام ... جدا از فشارهای عصبی و به قول مازیار تحمل درد منطقی جسمم داره کم میاره ... این روزا همه جا پر شده از آدمای سرماخورده ... الان ته دلم نگرانم نکنه این افت فشار و بدن درد و بی حوصلگی از این ویروس باشه ...
بعد از کار زهرا اومد دنبالم تا با هم برگردیم ... بیچاره به خاطر من کلی دورِ شمسی و قمری زده و اومده بشه تاکسی بگیر واسه من ... خواستیم بریم پارک، رفتیم اما دو سه دقیقه ای برگشتیم آخه هوا سرد بود و من قندیل بودم
با زهرا که داشتیم میومدیم اون حرف میزد و بعدِ قَرنی که من حرف میزدم دو کلمه ای خسته میشدم و باز زهرا حرف میزد ... اونجا بود که فهمیدم از چی خسته ام ... از چی دلم اینقدر پره و چرا کلافه ام
از اینکه روابطم یه جورایی یه طرفه شده
از اینکه حتی از سر کوچه تا خونه رو هم پیاده که میام جونم در میاد
از اینکه هر جا میرم بیشتر انرژیم صرف این میشه که مراقب باشم چیزی تو صورتم نخوره
از هر روز با آژانس رفتن و اومدن
از خیابون ندیدن
از زندانیه خود شدن
از اینکه داداشی ناراحته ولی ما دیگه با هم حرف نمیزنیم
اصلن دلم نمیخواد ناله کنم ... چون شاید شرایطم آرمانی نباشه اما افتضاح هم نیست ...
تحمل سخته ... یعنی سخت شده و میدونم که سخت تر هم میشه

Saturday, October 3, 2009

یازدهم مهر

شما مست نگشتید و وزآن باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟
چند روزی هست که با یه خواننده به اسم "روزبه نعمت الهی" آشنا شدم ... آهنگاش کاملن باهام سازگارن ... از بیشتر آهنگاش خوشم اومد.
امروز با یه دنیا خستگی و بی حوصلگی رفتم سر کار با یه ساعت تاخیر :دی
به محض ورود فهمیدم تمام زحماتی که چهارشنبه تا ساعت 10 شب کشیدیم الکی بوده ... مدیر ن نمیدونسته مشکل سرور چیه الکی امر به اجرای فرمان تغییر سرور داده و صبح شنبه اتفاقی به یه بنده خدایی جریان رو گفته و اون بنده خدا هم یه کامند داده و گفته اینجوری مشکلتون حل میشه ... یعنی میخواستم بشینم وسط شرکت و موهامو دونه دونه بکنمااااااا
امروز به تلافیِ تمام این یک ماهی که حرف نزدم با مشتریه خنگ و خل حرف زدم و وحشتناک ترش این که 2 تا کارآموز همزمان انداختن سرم ... بعدش نمیدونم چی شد که موتورم روشن شده بود و یهو نصف سرویس ها رو توضیح دادم براشون ...
اتفاق بد ... سارا دیشب در لحظه ی آخر خبر داد که سرماخورده ... خونریزیش برگشته و نمیاد ... یعنی نمیتونه بیاد ... خدایش لطفن کمکش کن
لنا مریضه ... زهرا مریضه ... پریسا خوب نیست ... اشرف رسمن اینقدر خسته است که داره وا میره ... و من ... انصافن خوب پرروایم که اگه این خصلت رو هم نداشتیم میبایست بریم به اولین تیمارستان خودمونو معرفی کنیم ... این شوخی های گاه گاه همکارا با هم سر پا نگهمون داشته ... امروز کلی با آقای ژ خندیدیم ... یه خواهر و برادر نماینده ی فنی یه شرکتن که اگه با سرورشون کار داشته باشن میان پیش ما ... چهارشنبه که با هم کار میکردیم گفت میگم خانم چ بیاد من میشم ادمین من گفتم نه تو زن داری بزار داداشش بیاد من ادمین :دی گفتم نمیدونی اگه داداشش اینی باشه که من دیدم ببین خواهره چیه (دفعه ی پیش دو نفر اومدن و من فامیلیاشونو میدونستم ولی نمیدونستم کدوم به کدومه فقط چون یکیشون به خانم چ زنگ زد من حدس زدم که خوب حتمن این آقای چ هست دیگه ) انصافن هم پسر خوشگلی بود اینقدر که من به آقای ژ گفتم اولین پسری بود که چشاش سبز بود و خوشگل بود ... خلاصه خبر دادن که از این شرکته اومدن و چون من کار مثل بختک افتاده بود روم آقای ژ رفت پایین ... دو ساعت بعد شاکی اومده بالا میگه خوب منو با این سیبیل انداختی پایین هان ... بعد میگه اه تو چقد بد سلیقه ای ... میگم بده پسر به این خوشگلی ... میگه خیلی ... این که چشاش سبز نبود منو میگی از خنده مرده بودم ... میگم قدش کوتاه بود میگه نخیر از من بلندترم بود میگم تپلی بود میگه نه لاغر بود ... دیگه روده بر شده بودیم میخنده میگه تو کاملن اشتباه گرفته بودی هان چه خوب شد تلفنی برات آستین بالا نزدیم :دی
از صبح از پریسا فرار کردم که عصری یهو تو جی تاک گیر افتادم و یه ساعتی چتیدیم ... میگفت منو راهنمایی کن آخه خداااااااااااااااااااا من واسه دو تا آدمی که 10 سال از من بزرگترن چه نسخه ای بپیچم آخه ... اونم برای پریسای حساس و مازیاری که به حق من احترام زیادی به خاطر مرد بودنش براش قائلم و اصن دوست ندارم حرفی بزنم که بی احترامی بهش بشه ... حالا که سارا نمیاد فردا من باید برم تبیان و تمام روز در کنار پریسا ... یعنی عشق و صفا :دی
امروز اینقدر مثل بیل مکانیکی کار کردم که پشت شونم داره از درد میسوزه اما دلم میخواد همچنان بنویسم ... حرف ندارم اما دلم نمیخواد برم ... میدونم دو هفته دیگه امتحان دارم اما دلم نمیخواد برم و حتی جزوه هامو دربیارم ...
گشنمه ... مامان برام تو لیوان آب صاف شده ی سرگنجیشگی ریخته و هی میگه بیا بخور بیا بخور ... برم بخورم

Thursday, October 1, 2009

نهم مهر

اول- دیروز تا ساعت 10 شرکت بودم ... من نمیدونم این آقا، مدیر شدن که فقط بگن این سرورو فرمت کن ... تا آخر امروز این مشتری رو ببر روی یه سرور جدید ... و از این فرمایشات رو هوایی
آخه آدم ... انسان ... عاقل ... ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه ی چهارشنبه آدم از این غلطا میکنه ... عینه تراکتور واسه 200 تومن ِ آخر ماه کار میکنیم ...
خلاصه که بشین ویندوز نصب کن .. آی آی اس نصب کن ... اس کیو ال نصب کن ... حالا بشین تا 200 گیگ اطلاعات منتقل بشه ... ساعت میشه 9 ... همه کارا رو میکنی ... سایت رو سرور داره بالا میاد ... اما از بیرون دیده نمیشه ... میریزیم به هم ... هر کاری میکنیم نمیشه ... زنگ میزنیم مدیر ن میگه اِ هنوز هستین ... خوب خسته این برین فردا بیاین ... شاکی میشم میگم این به خستگیه ما چه، اونی که این سایت رو نوشته باید بیاد بگه چه دردشه نه من ... میگه پس زنگ بزنید به خانم چ بهشون بگید فردا بیان ... میگم من فردا نمیام هام ... همکار ژ زنگ میزنه به خانم چ میگه اگه میخواین بیاین ما فردا نیستیم جمعه بیاین من میتونم بیام ... یعنی خنده آمد بسیار
دوم- واسه یه ساعت دیگه وقت اپیلاسیون گرفتم ... اولین بار بعد از جراحیه که دارم میرم ... تازه شدم آقای آبجی :دی ... هر چی زمان رفتن نزدیک میشه بیشتر داره دردم میاد ...
سوم- ساعت 2 بعدازظهرِ ... الان از اپیلاسیون برگشتم، تمام تنم داره از ضعف بندری میرقصه ...زهرا کار جدید و بهتر پیدا کرده و از شنبه میره سر این کار ... دوست جون حسابی که نه اما سرماخورده و منو ممنوع کرده که برم پیشش میگه تو ضعیفی زودی میگیری میفتی رو دستمون ... حالا داشت میرفت با جای قبلی تسویه حساب کنه ...
چهارم- الان که میومدم چک کردم دیدم حقوقمو واریز کردن ... اما هر چی حساب میکنم میبینم کم ریختن یا من ساعت کاریمو دارم اشتباه میکنم ...

Tuesday, September 29, 2009

هفتم مهر

اول- دیشب تا ساعت هشت اینا پیش سارا بودم ... حسابی مغزم خالی شد ... گفتم نمیخوام پریسا پیشم درد و دل کنه ... گفتم نمیخوام لنا بیاد بشینه پیشم بگه میخوام طلاق بگیرم ... گفتم دیگه نمی کشم ... گفتم نمیخوام پریسا بدونه که من میدونم رفیقش کیه ... تمام اینا رو فقط میشد به سارا گفت و نه هیچ کس دیگه ... کلی آروم شدم ... بعد از 5, 6 روز اعصابم رنگ سفیدی رو به خودش دید ...
دیبا برادر زاده ی امیر هم اونجا بود و تازه فهمیدم که چقدر سختمه که من یه نی نی جلوم باشه و نتونم برم بغلش کنم و بچلونمش و خلاصه اینا دیگه
دوم- بد شد ...امروز هر کاری کردم تا جلوی پریسا رو بگیرم که نگه پارتنرش مازیارِ نشد ... یهو عکسشو داد دستم ... حالا تمام آرامش هدیه گرفته از سارا بر باد رفت ... دوباره ریختم به هم ... چند تا تیکه به پریسا گفتم که دیگه انتظار نداشته باش من بگم چی و چی ... چون حالا من میدونم ونمیخوام سوء تفاهمی پیش بیاد ... کلافه ام... خیلی
سوم- ساعت 3 منشی زنگ زده که پاشو بیا شرکت (ماموریت تبیان بودم) میگم چه خبره میگه مدیر ن گفته خیلی سریع بیا ... میگم ماشین بفرست میگه خیلی دیر میشه ...پاشدم اومدم میگم چه خبره؟ مدیر ن میگه هیچی من دارم میرم اینجا کسی نیست فلانی و فلانی هم نیستن این سرور مشکل داره این یکی هم میخوایم بد از ساعت اداری روش این کارو انجام بدیم دیگه شما باش ... یعنی شاکی فقط گفتم چشم
بعد پررو میگه کاری بود به من زنگ بزنید ... هر چی زنگ زدم گوشیشو یا قطع میکنه یا جواب نمیده ... مردک
چهارم - هنوز شرکتم ... حوصله ی خونه رفتن ندارم شدید ... اینجا هم دیگه کاری ندارم ... فقط دارم یه بک آپ از اطلاعاتم رو برمیدارم میبرم خونه واسه روز مبادا
پنجم- حوصله ی خونه رو ندارم چون دیگه دایی رو دوست ندارم ... چون همچنان ادای حرف زدن منو در میاره ... چون من ناراحت میشم ... اشک تو چشام جمع میشه ... میرم خودمو تو اتاق زندونی میکنم ... غذامو قایمکی تو آشپزخونه میخورم ... و هیچ کس اینا رو نمیبینه و فردا دوباره همین تکرارِ تلخِ روزگار
ششم- دایی اینا برگشتن اراک؛ دکتر برای 20 آبان به آقاجان وقت جراحی قلب داده ... بنده خدا تا یه ماه دیگه اینقدر میترسوننش که نگو ... کلی ناراحتش شدم ... ای بابا، به خاطر 3 تا دونه رگ ... هر چند ما تجربه ی جراحیِ بابا رو داریم و میدونیم که خطر آنچنانی نداره و همه مون یه پا دکتر قلب شدیم اما نگرانیه من از اینه که برای رفتن به اتاق جراحی مهم ترین چیز داشتن روحیه است که قربونش برم آقاجان کامل از بیماری و درمان فراریه ... خدایش کمکش کند

Sunday, September 27, 2009

پنجم مهر

من چه سبزم امشب
امروز از صبح تبیان بودم ... یعنی یه استراحت نسبتن خوب ... چتیدم ... دانلود کردم ... ریدرمو کامل خوندم ... چند تا وبلاگ خوب دیگه واسه خوندن پیدا کردم و در کل مفید که نه ولی خوب گذشت.
نزدیکای 5 بود که با زهرا قرار پارک لاله رو گذاشتیم ... از خوشحالی داشتم پر میکشیدم ... بعد از حدود 2 ماه ... پارک ... آزادی ... پیاده روی ... نفس کشیدن ...
از شرکت رو تا پارک پیاده رفتم (یعنی از وصال) هر قدمی که برمیداشتم احساس بودن می کردم ... نفس میکشیدم گاهی بوی دود استشمام میکردم ولی بازم عشق میکردم ... موقع رفتن شیر کاکائو خریدم که دوپینگ کنم و جونم ته نکشه ... کلی تو پارک گشتیم ... بعدم نشستیم و حرف زدیم ... زهرا دوست فوق العاده ایه ... درسته که هیچکدوم از مشکلات این دو سه روز رو نتونستم بهش بگم؛ یعنی نخواستم که بگم اما کلی آروم شدم ... همراهیش خودش کلیه ... اینقدر خوب و شیرین بهت انرژی میده که دلت میخواد داد بزنی که زی زی جونم عاشقتم ... و مطمئنن زهرا میگه بازم داری بهم پیشنهاد بیشرمانه میدی چند بار بگم من شوهر دارم و بهش متعهدم :دی
آقاجان امشب باید بیمارستان بمونه ... دایی هنوز نرسیده خونه، هنوز نمیدونیم دکتر چی گفته ... اما هنوز حوصله ی مهمان ندارم ... حتی اگه دایی و شهریار باشن...
به خاطر فشارهای عصبی ِ این روزا تورم صورتم بیشتر شده ... تیر کشیدن هاشم فرق کرده که این فکر کنم روند بهبودیشه ...

Saturday, September 26, 2009

چهارم مهر

چقدر بد ِ که دو تا دوست ... دو تا همکار ... دو تا آدم همش بخوان دیگران رو راضی کنن که در این مجادله حق با منه ...
امروز چیزایی بسی وحشتناک تر از طلاق گرفتن لنا یا بهم خوردن دوستی ِ پریسا دیدم و شنیدم ... اینقدر وحشتناک که فکم قفل کرد و تمام بدنم داغ شد ... اینقدر که کم آوردم و فریاد برآوردم که دیگه نمیکشم ... بسه خواهش میکنم بسِ
نمیدونم چی باید بنویسم ... نمیدونم چی باید بگم ... دلم میخواست با یکی حرف بزنم اما کسی نبود ... میدونم تمام این داستانی که پریسا برای من تعریف کرد برای اشرف و بقیه هم تعریف کرده ... یه جورایی یار کشی ... اینکه چرا لنا موقع طلاق گرفتنش یاد دوست پسر من افتاده و از اون کمک میخواد و ... چرا و چرا و چرا ...
میدونم که همین روزا لنا تو یه فرصت بهم خواهد گفت که قصد جدایی از بهرام رو داره ... من نمیدونم چی باید بگم ... نمیتونم فکر کنم که چه عکس العملی باید نشون بدم ... چیکار باید بکنم ... آخه خدا این همه روزای سخت همه با هم ...بذار یکی یکی
چقدر دلم میخواست سارا بود ... با سارا میتونم حرف بزنم ... خسته ام ... این دو تا جفتی لجباز و یک دنده ان ... و وای به روزی که بخوان حال همدیگه رو بگیرن ...
بعد از کار رفتم پیش امیر و یه سری جزوه واسه آزمون جامع ازش گرفتم و فهمیدم که آبیک قزوین که قبول شده بود میتونه بره ... دانشگاه جامع بهش مدرک رو داده ... خیلی خوشحال شدم ... مبارک امیر جان
امروز دقیقن چهلمین روز من در این وضعیت بود
آقاجان اینا دارن از اراک میان ... فردا صبح وقت آنژیو دارن ... خدایش کمکشان کند.

Thursday, September 24, 2009

دوم مهر

دیروز از اول وقت خستگیه یک هفته و اعصاب خوردیاش اینقدر روم اثر گذاشته بود که حالم خوب نبود ... کار هم زیاد داشتم ... اما هی به همه نشون دادم خوبم ... درد ندارم ... میتونم حرف بزنم و ...
یکی از پروژه های شرکت تمام شده بود و نیروهای اعزامی این 2 سال برگشته بودن شرکت ... همه جا داشتن جز خانم ح ... اومد دید قسمت ما همه ی میزها صاحاب داره ... گفت چیکار کنم؟ گفتم مدیر باید بگه ... میخواست من کارآموز رو بلند کنم و میزشو بدم به ایشون که منم این کارو نکردم ...
ظهر رفتم دکتر و طبق هفته های پیش همه چیز خوب بود ... 35 روز گذشته و دقیقن همین تعداد روز مونده ... بیچاره من
عصر قرار گذاشته بودیم بریم پیش سارای مامان شده ... من ساعت 5 رفتم و بچه ها 6 اومدن ... مثل قدیما هر 5تامون بودیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت ... برای سارا یه لباس حاملگیه پاییزه خریدیم ... جایزه ی مامان شدن
ساعت 8 گذشته بود که بچه ها پاشدن برای رفتن که چون آژانس دیرتر میومد من نیم ساعتی موندم ... تو یک ساعت اولی که با سارا تنها بودیم من کلی خبرای هیجان انگیز و خوب و بد از شرکت و همه جا دادم و تو اون نیم ساعت سارا دو تا خبر داد که داغونم کرد ... لنا داره از بهرام جدا میشه ... یعنی وقتی اینو شنیدم تا مغز استخونام درد گرفت ... هنوزم تو شوکم ... نمیدونستم چی باید بگم ... لنا آدم کاملن شکننده که حالا که این تصمیم رو گرفته و خودش روش مصممه دوره ی وحشتناکی رو طی خواهد کرد ...
خبر بعدی هم در رابطه با پریسا بود ... همکار 30 ساله ای که چند روزی بود با دوست پسرش که دیشب فهمیدم یکی از همکارای خوبمون بوده به هم زده و علت آشفتگی هر دوتاشون رو فهمیدم و باز هم غصه خوردم بیشتر برای پریسا ...
همین جا بود که آژانس اومد و کاش کمی دیرتر میومد تا حداقل من این شوک ها رو با تنها کسی که میشه باهاش حرف زد یعنی سارا هضمشون میکردم ... رسیدم خونه با اعصاب خورد ... به شامم گیر دادم فقط به سارا خبر دادم که رسیدم و گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ...
امروز صبح هم هنوز این درد عصبی کل صورتم رو گرفته تو مشتش ... وکسی نیست تا بگویم دردم را

Tuesday, September 22, 2009

سی و یکم شهریور

بد درد دارم ... جالبیشم اینه که درد استخوانی ندارم ... درد گوشتی دارم مثل اینکه بد خوابیده باشم و لپم رفته گیر کرده بین این سیم و پلاک ها...
امروز کم و بیش امن و امان بود ... جز اندکی دق دادن مدیر محترم که کار هر روزشه اتفاق دیگه ای نبود ...
یه ضعف عمومی هیکلمو گرفته که نگو ...
تو راه که میومدم فکر میکردم که امشب چه قدر میخوام بنویسم ... اما الان هیچی گفتنم نمیاد ...

Monday, September 21, 2009

سی ام شهریور

دیروز تا امروز عجب روزی بود ...
دیشب حدود ساعت 11 بود که دیگه گوشیمو خاموش کردم تا واسه خواب آماده بشم که داداشی صدام زد و رفتم تو اتاقش دیدم گوشیشو گرفته به طرفم و میگه امیرِ ... گفتم خوب بگو نمیتونه حرف بزنه که امیر گفته بود مسئله ی مرگ و زندگیه باید باهاش حرف بزنم بگو فقط گوش بده ...
اولش فکر کردم امیر داره اذیتم میکنه ... بعد دیدم با لرزشی وحشتناک که تو صداش بود و تپش قلب میگه با پریسا مشکل پیدا کردم ... اولش تعجب کردم که امیر تو این سه سال هیچ وقت پیش من گله نکرده بود ... یعنی اینقدر صبور هست که نخواد جوش بیاره ... حالا موضوع سر چی بود؟ امیر کشفیده بود که پریسا یه ایمیل یاهو داره و تو ارسال هاش برای یه پسره یکی از خوشگل ترین عکس هاشو فرستاده و ... اولش شروع کردم که امیر داری تند میری تو که نمیدونی واسه چی و شاید سوءتفاهم شده و بذار آروم شی باهاش حرف بزن و از این جور حرفا ... بعدش دیدم نه امیر داغون تر از این حرفاست و گویا یک ماه اخیر همه ش با هم تو جنگ بودن و چند باری هم پریسا حرف از جدایی زده ... داستان میبافت و تمام حرفها و اتفاقات رو با هم قاطی کرده بود ... منم زدم رو اون دنده که آره این اگه خیانتِ پس تصمیم بگیر میخوای باهاش چیکار کنی و تو که اینقدر دوسش داری میزاریش کنار ... اگه نه میتونی با همون چشم چند روز پیش بهش نیگاه کنی و اونم یه سری جوابا داد و آخرش گفت آبجی کوچیکه چیکار کنم؟
قرار شد از اون ایمیل پرینت بگیره و ببره پیش پریسا و تمام حرفاشو اینقدر گوش بده تا راضی بشه یا تمام بشه ...
حالا من لال بازی حرف میزدم وفکم درد گرفته بود وحشتناک اما امیر اینقدر حالش بد بود که فقط یه گوش میخواست ... منم شدم گوش واسه کسی که به حق تو جنس مخالف بهترین دوستیِ که دارم ... ساعت از 2 گذشته بود که امیر به زور خداحافظی کرد و هر چی گفتم بذار حرف میزنیم گفت نه برات خوب نیست و دیگه بهتر شدم ... خدایی صداش که از اولش خیلی بهتر بود و تپش قلب هم نداشت ...
حالا اعصابم خورد شده بود خوابم نمیبرد ... رفتم یه دوش گرفتم و ذهنم سبک تر بشه .... ساعت 3 بود که خوابیدم و تا صبح کابوس امیر و پریسا می دیدم
رفتم سر کار و طرفای ظهر امیر خبر داد که دارم میرم پیشش ... تا شش که خبر بده همه چی خوب تمام شده داشتم دق میکردم ... امیر میخواست توضیح بده که چی گفته و چی شنیده که گفتم بذار یه چیزایی فقط و فقط مثل راز بین خودتون بمونه فقط به من خبر شاد بودنتونو بدین :دی
امروز دوباره بچه های شرکت رو شیر کردم که بریم دیدنِ مامان سارا ... همه موافقت کردن و قرار شد بریم براش یه لباس حاملگی بگیریم و 4 شنبه بریم خونشون ... هنوزم وقتی فکر میکنم قند تو دلم آب میشه که سارا مامان شده ... که من خاله میشم ...
مامان اینا همین الان رسیدن ... شام ندارم ... هر چی مایع تو خونه بوده خوردم دیگه هیچی نمونده

Sunday, September 20, 2009

بیست و نهم شهریور

ماه رمضون تمام شد ... به سلامتی ...
از صبح کلی فعال بودم واسه خودم ... یه سوپ پختم که تا شب هی صافش کنم و بخورم ... الان بوش دراومده ... کلی خوش بو شده خدا کنه خوشمزه هم باشه ... هر چند وقتی مجبوری می خوری دیگه :دی
یه معجونِ شیر و پسته و موز و بستنی درست کردم که آی خوشمزه بوداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... بچه ها هم کلی خوششون اومد ... فقط چون پسته ها رو پوست نکنده بودم موقع خوردن هر 30 ثانیه یه دور میبایست برم مسواک بزنم تا راه دندونام باز بشه و بشه بقیشو خورد :دی ... برادر کوچیکه سر همین دهن شستن ها کلی مسخره ام کرد بدجنس
همین برادره صبح رفته ماست موسیر و چیپس خریده ... منم شیکمو ... دلمم میخواست برداشتم ماست موسیر رو گذاشتم رو دندونام و ماستش رفت پایین موسیراش مونده بود ... آی خندیدیم ... ولی بچه ام داشت می افتاد دیگه :دی
دیشبم برداشتم هر چی آلو داشتیم ریختم تو مخلوط کن و جاتون خالی اونم کلی حال داد ...
دیروز یه سر رفتم خونه هانی اینا ... مامانش حالش خوب نبود ... اما 3 تایی کلی خندیدیم ... هانی برام یه پودینگ شیر درست کرد... فکر میکردم نمیتونم پودینگ بخورم اما هانی گفت رقیق تر درست میکنیم که بتونی، از شیر کاکائو که بهتره ... راستم میگفت ... هم مقوی تره هم خوشمزه تر ... احتمالن از این به بعد پودینگ هم به نهارهای شرکت اضافه میشه ...
الان دیگه آماده ام برای دوباره یک هفته کله پاچه خوردن
مامان و بابا رفتن اراک ... فردا برمیگردن ...
وای یه چیزی رو یادم رفت .... من خاله شدممممممممممممممممممممممممممممممممم
دیروز تو راه خونه هانی اینا بودم که سارا پیام داد که "سلام خاله آبجی کوچیکه من الان 8 هفته و 2 روزمه... آقای دکتر گفت سلامتم (پیامک از طرف ویرگول بود)" یعنی اینقدر عشق کردم که تلفن کردم و لال بازی کلی قربون صدقه ی سارا و فطرتش(همون ویرگول) رفتم و سارا هم هی میگفت تو چرا زنگ زدی به زور حرف نزن برات خوب نیست ... ای جانم

Friday, September 18, 2009

بیست و هفتم شهریور

دلم آشوبه ... نگرانم ... نگرانه همه ی سبزهایی که الان تو خیابونای تهران انگشتشونو به نشانه ی پیروزی بالا آوردن ... روسری و شال سبز به تن دارن ... شعار میدن ... حقشونو میخوان ... 

و من در خانه ... چند تا وبلاگی که داره از احوالات شهر مینویسه و معتبره رو چک میکنم و اشک میریزم . همینطور نگرانم

بشنو از نی شهرام ناظری گوش میدم ... فکر میکنم که آیا درگیری میشه یا نه ... الان خوندم که تو ولیعصر به سمت روزه دارا گازاشک آور زدن ... بازم میترسم ... چند نفرو میخوان بگیرن ... خدایا کسی کشته نشه ... 

هیچ کس نت نیست ... مسنجر خالی ... همه رفتن و من نگران برای همه ... برادر قالم گذاشت ... قرار بود منم ببره با خودش ... 

سخنرانیه دروغ گوی متقلب شروع شده ... حرص میخورم ... نگرانم نگران

صدای اسپیکرها رو بلند تر میکنم تا زر زدن های این مردک به گوشم نرسه ... 

خیلی وقته کسی به روز نکرده ببینم چی به چیه ... نکنه تلفنا و پیامکا قطع شده باشه ... هفت تیر شلوغه ...  نگرانم نگران

Thursday, September 17, 2009

بیست و ششم شهریور

یعنی هان ... امان از دست اتفاقات این چند روز
امان از دست مدیری که هنوز بعد از یک ماه میگه تلفن بزن این کارو بکن
امان از دست همکاری که میاد آدامس بهت تعارف میکنه
امان از دهنِ بسته
امان از تحمل چهل روز دیگه
امان از مشتری ای که گیر میده و نمیفهمه
امان از سِروری که سر ناسازگاری بر میداره
امان از وِبی که بالا نمیاد و پیغام خطای از سر سیری میده
امان از فورمت کردن 4 باره ی سرور
امان از آبمیوه ... کله پاچه ... شیره گوشت و هر چی مایعاتِ
امان از مهمونی های ماه رمضون
امان از درک نشدن
امان امان امان
اینا بخشی از معضلات این چند روزم بود
امروز یک ماه و یک روز از جراحی میگذره ... 39 روز دیگه مونده ... امشب مهمونیم من نخواهم رفت ... فردا مهمون داریم و من متنفر از حس مترسک شدن شاکی ام وحشتناک ... اما پدر جان دوست دارند در ماه رمضان ثواب افطاری دادن رو کسب کنند ... ثواب بدست آوردن دل فرزند کیلو چند!
دیروز در اقدامی بعد از دوهفته تصمیم یک هفته ایمون رو با اشرف اجرا کردیم و بعد از کار رفتیم خونه ی سارا ... حالش خوب بود ... ساعت 5 که میخواستیم برگردیم لنا خبر داد که واسه ساعت 6 میرسه اونجا... این شد که من موندم و اشرف رفت تا به افطار درست کردن برای خودش و امید برسه ... مامان سارا بجای اینکه به سارا برسه دلش واسم سوخته بود و هی آبمیوه و شیرکاکو میاورد و سوپ صاف میکرد تا من بخورم ... لنا هم واسه هفت و نیم اومد و افطار اونجا بودیم و کلی خندیدیم ... اینقدر که موقع اومدن دیگه فکم توان حرف زدن نداشت ... سارا شنبه سونوگرافی داره تا ببینیم نینیش هست یا هست :دی
برای نی نیشون اسم گذاشتیم ... فرخ ... چون معلوم نیست دختره یا پسر
امیر میگفت اگه شنبه همه چی خوب بشه اسمشو میذاریم عید فطر ... شایدم فطرت :دی
خدایش کمکش کند

Sunday, September 13, 2009

بیست و دوم شهریور

آنژیوی آقاجان افتاد عقب ... الان برگشتن اراک ... خواهر را هم راضی کردن و با خودشون بردن ... به سلامت

امروز تبیان بودم ... موقع اومدن دیگه آژانس نگرفتم و تا سر کوچه اومدم و سوار اتوبوس شدم ... همون دو قدم راه کلی حالمو خوب کرد ... من همیشه با پیاده روی تو بلوار حال میکنم و تازه میشم.

همینجوری و الکی الکی اعصاب ندارم ... مامان داره تو خونه واسه من پاچه کز میده که درست کنه ... خدااااااااااااااااااااااااااا این فاجعه است ... دارم خفه میشم

وای من چم شده دوباره ... زده به سرم ... اشکام دم در وایسادن ... یه بغض گنده تو گلوم نشسته ... شاید اگه میشد لقمه نانی خورد مثل تیغ ماهی ردش میکرد و با خودش میبردش

Friday, September 11, 2009

بیستم شهریور

دارم با شهریار میچتم ... کلی کیفوره ... تبریزو دوست داره

یه نموره دردم زیاد شده ... اما میخوام که نخوابم ... میخوام باهاش مبارزه کنم تا بندازتم ... من هیچوقت مقابل درد پیروزی نداشتم :دی

به احتمال قوی آقاجان فردا باید آنژیو بکنه ... یه ذره ترسیده ....

گشنمه .... این مهم ترین احساس این روزامه 

Thursday, September 10, 2009

نوزدهم شهریور

شهریار مهندسی پزشکی تبریز قبول شد ... ایول پسر دایییییییی

مامانی و مامان تو آشپزخونه مشغول نذری پختن و کارای افطار و شام رو انجام دادن ان ... و من خسته ی خسته از این دو روز کار مسخره و زیاد دوباره بی جونه بی جون ...

دیشب بعد از کار مستقیم رفتم پیش زهرا ... دوستم بعد از افتادن احسان به اصفهان کلی دپ شده بود که با تصادف عموش و عمه اش و رفتن مامان و باباش به شهرستان کلی حالش بدتر بود ... نیم ساعت پیشش بودم و اومدم خونه ... 

دکتر تو ویزیت این هفته گفت سه هفته گذشته اما برای ما انگار 3 روز گذشته منم گفتم برای من سه سال گذشته ... گفت باید هفتاد روز همینجوری کامل بسته بمونه بعدش کم کم بازش کنیم ... یعنی فریادم پشت حصار دندونام گیر کرده هان...

Thursday, September 3, 2009

دوازدهم شهریور

امروز 5شنبه است ... بعد از یه هفته کار و یه 4شنبه ی وحشتناک شلوغ و اعصاب خورد کن ... فقط خوابیدم ... دیروز ساعت 7 گذشته بود که رسیدم خونه  و تخته گاز از ساعت 8 تا امروز صبح خوابیدم ... تازه تا حدود ظهر همچنان خواب بودم ... انگار که تمام شده باشم ... هر چی میخورم و میخوابم احیا نمیشم...

میدونم هفته ی دیگه از نظر کاری دیوانه کننده است ... قراره یه سرور مشتری رو منتقل کنیم و مدیر قول داده یا پولشو میگیریم نمیدونم ولی کارای اپراتورشونم من باید انجام بدم.

خوبه که دو روز باید برم تبیان و اونجا بیکاریه :دی

فردا باید بریم خونه عمه ... از الان حوصله ندارم ...

دلم پیاده روی میخواد ... دلم پارک میخواد ... دلم استقلالمو میخواد ... 

Tuesday, September 1, 2009

دهم شهریور

امروز تولد هانیه بود ... دوست قدیمیه دوست داشتنی ... دوست جونم تولدت مبارک

منم که حسابی معلولیت هام بالاست ... سه چهار روزی بود که به زهرا میگفتم باید جوره کادو خریدن منم بکشی و اونم مظلوم و میگفت باشه ... الهی

امروز وقت معاینه ی هفتگیم بود واسه همین صبح اول رفتم پیش جراحم و سیم هام رو چک کرد و یکیش که بریده بود رو عوض کرد ... دستیارش می خندید میگفت از این بچه چیزیش نمونده ... دکتر گفت بین 8 تا 12 کیلو وزن کم میکنن بعد از این جراحی ... وقتی فهمیدن تازه 4 کیلو لاغر کردم خندیدیم و به این نتیجه رسیدیم که تا آخر 2 ماه از من فقط عینکم میمونه :دی

اتفاق قشنگ امروز این بود که از بیمارستان به سمت شرکت رو دیگه آژانس نگرفتم و تصمیم گرفتم بعد از دو هفته رو پاهام وایسم ... چون نمیتونستم تاکسی بگیرم یه ربعی وایسادم و با اتوبوس رفتم شرکت ... کلی احساسات خوب داشتم

وای خدااااااااااااااااا ... وقتی رسیدم شرکت فهمیم سارا مامان شده... یعنی داره مامان میشه ... اینقدر خوشحال شده بودم که تمام فریادم پشت این همه سیم تو دهنم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد که لنا کمک کرد تا تخلیه اش کنم :دی دکترش بهش دو هفته استراحت مطلق داده ... امیدوارم حالش زودی خوب بشه که حال نینیشم خوب بشه

طرفای ظهر هم مدیر عاقلمون تصمیم گرفت من جای سارا این دو هفته برم تبیان ... من تا حالا با میل سرور کار نکردم و دو هفته ادمین میل سرورم ! چی میشه گفت

ساعت 3 زهرا که اومده بود ولیعصر سر راه اومد دنبالم و رفتیم خونه ی هانی اینا ... آش پشت پای حمید رو خوردیم (البته خوردن ... من به اندازه ی یه بند انگشت آب آش که به هزار زحمت صاف کرده بودیم رو خوردم) آی چسبید .... تولدت مبارک گفتیم و اومدیم

میدونم فردا خیلی خیلی کار دارم ... مخصوصن با سوتی هایی که امروز همکار جدید اومد و کلی منو دق داد ... اما دوست ندارم مرخصی بگیرم که نبود سارا بره تو چشم ... سارا تنها کسیه که بی منظور هوامو خیلی داره

Sunday, August 30, 2009

هشتم شهريور


امروز صبح واقعن سخت بلند شدم و رفتم شرکت ... کاهش توان بدنيم رو به وضوح بعد از يه روز کار احساس مي کردم ... اما اول وقت با گرفتم اين گلهاي زيبا از لنا کلي شارژ شدم ... ممنونم لنا جونم
مدير محترم خوشحال و خندون از اسلووني (فکر کنم) برگشت و نميدونم چرا شاد ميزد؟!
امروز وقتي به مدير 5 گفتم شرايط بي زبانيم 2 ماه طول ميکشه آنچنان برق از کله اش پريد که فکر کنم فردا بهم ميگه ما کارمند لال نميخوايم، به سلامت :دي

Posted by Picasa

Saturday, August 29, 2009

هفتم شهریور

امروز بعد از دو هفته رفتم شرکت ... آدما اینجور وقت ها به شعور برخی و به بیشعوریه برخی دیگه پی میبرن ... همکارایی که واقعن دوستای خوبی هستن و از اینکه بینشون دارم شاگردی میکنم لذت میبرم ... از این حرفا که بگذریم کلی بهشون خوش گذشت که من بودم و بهم میخندیدن و اذیت میکردن و محبت میکردن... الان یه تیکه میانداخت و میرفت دو دقیقه بعد میامد میگفت پاشو من جات هستم برو یه استراحتی کن ... ماه رمضونه کلی سخته هی باید برم تا آبدارخونه و برگردم ... از پله ها اینقدر با احتیاط بالا پایین میرفتم که ژورا صداش دراومد و گفت تو فکتو جراحی کردی واسه چی اینقدر آروم راه میری؟... اما از ساعت 11 به بعد درد داشتم و یه ذره لرز و سرگیجه ... خدا رو شکر میکنم که این دو سه هفته ی اول ساعت کاری تا 3 شده چون فکر میکنم نمیکشم.
الان یه انتخاب رشته ی معرکه انجام دادم ... واقعن از اعتماد به نفسم راضی ام ... با این رتبه ی شاهکار نشستم و دیدم فقطم 3 تا انتخاب هست که میتونم برم ... هیچی دیگه پر کردم و فرستادم :دی
دو روز دیگه تولد هانیه است ... چی بخرمش یه طرف ... چجوری بخرمش یه طرف دیگه!

Thursday, August 27, 2009

پنجم شهریور

الان زهرا اینجا بود ... یه ملاقات نیم ساعته ... اما خوب ... دلم براش تنگیده بود ... میگفت توپولیتت کم شده ... قیافه ات داره برمیگرده مثل قبل میشه!
این دو روز یه سیر وحشتناک نزولی صعودیه اعصاب و روان رو طی کردم ... پریشب اینقدر حالم بد بود که تو تخت دراز کشیده بودم و ناخودآگاه گریه میکردم ... بعد هی به خودم میگفتم آبجی بس کن ... چطه دیوونه بسه ...
با هر کی میامد جلوم حرف میزد دعوا میکردم ... اما امروز بهترم ... یعنی فوق العاده ام .... فکر میکنم از شنبه که برم سر کار بهترم میشم.
امروز حمید برادر هانی داره میره انگلیس ... یه موقع میشد که نزدیک بیست دقیقه نیم ساعت پشت سر هانی صفحه میزاشتیم و میخندیدم ... چند بار شوهرش دادیم ... ماه عسل فرستادیمش ... بچه اش اومد اون شد دایی من شدم خاله ... چند بارم کشتیمش و رفتیم چلوکبابش رو خوردیم
میدونم هر دفعه برم خونه هانی اینا دلم هواشو میکنه ... تنگ میشه براش ... مخصوصن حالا که نمیتونم باهاش زبونی خداحافظی کنم. امیدوارم هر جا میره و هر کاری که میکنه موفق باشه
امروز یه ذره ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم وقتی به امیر خبر اینکه چون ما آزمون جامع ندادیم نمیتونیم پذیرش نوبت اول کنکور رو انتخاب کنیم رو دیر دادم ... بچه کلی ناراحت شد البته یه ذره که با هم تفحص کردیم دیدم برای امیر فقط یه نوبت دوم وجود داشته که اونم همونو انتخاب اولش زده ... الان میگفت فقط میترسم جای دیگه قبول شم بعد بفهمن محروم بشم ... البته تو دفترچه که چیزی ننوشته بود ... آخرشم خوشحال و خندون گفت اصن چه بهتر که بشه سال بعد چون اگه امسال قبول شم تو نمیتونی شیرینیه قبولیم رو بخوری به خاطر تو میزارم واسه سال دیگه قبول میشم. :دی
زهرا میگه تو کار نداشته باش انتخاب کن ... رتبه امو بهش نشون میدم با دانشگاه های پذیرش کننده .. میگه شاید فقط شاید خدا بخواد قبول شی ... بهش میخندم و میگم چشاتو باز کن و بعد بگو خدا بخواد ... میگه تو کار نداشته باش انتخاب کن ... طبق معمول که ما به هم نه نمیگیم میگم چشم.

Monday, August 24, 2009

دوم شهریور

قرار بود وقت دکتر امروز رو چون مامان روزه است با برادر کوچیکه برم ... ساعت رفتن که شد پاشد که آماده بشه یه غر کوچولو زد و گفت خیلی طول میکشه گفتم شاید گفت آخه من اینهمه وقت اونجا چیکار کنم ... منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نمیخواد بیای ... آژانس اومد و رفت دم در کفشاشم پوشید گفتم مگه نگفتم نمیخواد بیای ... خوبیش به اینه که صدام اینقدر کم در میاد که طرف مقابل هم به زور میشنوه مامان اینا نفهمیدن و زودی رفتم ... تو راه اعصابم اینقدر خورد شده بود که سرگیجه گرفته بودم و احساس بدی داشتم وقتی با این طرز وحشتناک به راننده میخواستم آدرس بدم... حتی موقع پیاده شدن ته دلم از اینکه نکنه بخورم زمین لرزید!
این دکتر که خیلی از نتیجه ی جراحی راضی بود ببینیم دکتر فردا یعنی خود جراح چی میگه
از ماجرای عصری هر چی میگذره غمم بیشتر میشه ... احساس به خط فقر اعصاب نزدیک شدن ... فکرشم داغونم میکنه
دارم هنگ میکنم ... زود عصبانی میشم ... به دل میگیرم ... غصه میخورم ... اشک میریزم
و باز به خودم میام که کاش تنها نبودم
دلم بدجور تنگه
تنگ از خالی بودن

Sunday, August 23, 2009

یکم شهریور

الان نتایج مرحله اول کاردانی به کارشناسی اومد ... با کمال تعجب مجاز بودم هر چند با رتبه ی یکی مونده به آخر
زی زی جونم اصن مجاز نشده ... اما امیر رتبه اش دوهزار اومده شاکی بود کلی دعواش کردم که برو خدا رو شکر کن و درست انتخاب رشته کن ... دلم میخواد دوقوز آبادم که شده قبول شم ... ولی خوب احتمالن باباجون نمیزاره برم
این داداشی بوی قهوه ای راه انداخته تو اتاق که نگو ... آخ جون ... به به
چقدر خوشحالم که ضعف بدنیم کلی خوب شده ... امروز خیلی کم خوابیدم ... از فردا بیشتر کتاب بخونم
فقط نمیدونم با کمال بی زبانی چجوری هفته دیگه برم سر کار ... اصن برم بگم چی؟ قبل از جراحی با دهن بسته میشد حرف زد الان هر کاری میکنم نمیشه :دی

Saturday, August 22, 2009

سی و یکم مرداد

وقتی که پر و خالیه دلت قاطی بشه ... میشی مثل من
امروز خوبم ... باید خوب باشم ... باید خوب بشم ... تو خونه موندن ... تو سکوت موندن ... حوادث خوبی نیستن حداقل برای من
امروز قراره شقایق و زهرا و هانی بیان اینجا ... شقایق اصرار داشت احسانم میخواد بیاد ... جالبه که واقعن هم میخواست بیاد ... خوشحالم که احسان دوستمه و خوشحالم که منطقی برخورد کردن که نمیتونه پاشه بیاد خونمون پیش مامانم بشینه بگه من یکی از دوستای دخترتونم :دی
امروز با دیدن بچه ها حالم خیلی بهتر میشه ... فقط این خونه نشینی ... این در تنهایی موندن ... اینجور وقت ها تنها بودنم بیشتر خار تو چشمام میشه
صبح شب اول داستان "شب های روشن" رو گوش کردم ... اثر داستایوفسکی ... الان با داستان صوتی راحت ترم ...
دلم حرف زدن میخواد ... مسنجرم پر چراغ روشنه ... اما اینا رو نمیخوام ...
دیوونه نشم خوبه

Friday, August 21, 2009

سی مرداد

تو خونه نشستم پامو انداختم رو پام ... میارن میریزن تو حلقم ... واسه راه رفتن دورمو میگیرن ... صدامم در نمیاد
نمیتونه که در بیاد
درد دارم ... یه جورایی احساس میکنم از گردن به بالا فلجم ... خود کرده را تدبیر نیست
پف کردگی روزای اول صورتم خوابیده ... امروز گود رفتگی دور چشمام نمایان شده ... کبودیه روی گردن ... غنچه شدن لبام ... به به چه زبیا شدم :دی

Friday, August 14, 2009

بیست و سوم مرداد

یه ساعت دیگه قراره با هانیه چتر شیم خونه ی زهرا اینا برای آخرین دور هم بودن تا قبل از جراحی فک من
مامان اینا هنوز نیامدن ... نهار نخوردم ... جای نهار کلی آلبالو خوردم تا آخرین روز رو خوشمزه سپری کنم ...
دیروز با داداشی رفتم و نوت بوک خریدم ... حالا دیگه هیچ مشکلی در هیچ ساعت روز ندارم ....
کلی کار دارم که انجام بدم ... از ناخن گرفتن و لاک پاک کردن و حمام رفتن و اتاق مرتب کردن و ریختن آهنگایی که دوست دارم رو گوشیم واسه این هفته که بیمارستانم و دیگه ... دیگه ...
یادم نمیاد ... فکر کنم آخرشم با کلی کار مونده رخت جراحی تنم کنم
شقایق زنگ زد و برای آخرین بار حرف زدیم کلی شارژم کرد ... خواهش کردم نیاد بیمارستان
یه ذره هم با یه چیزی مشکل دارم این که ... این که ... مجبورم یعنی شایدم خودخواهیه که دارم تحریم پیامک رو میشکونم ... خوب آخه وقتی نمیتونی حرف بزنی ... تو تخت بیمارستان ... تنها .... فکر کنم چاره ای ندارم ... اما به خودم قول میدم زیاد ازش استفاده نکنم

Wednesday, August 12, 2009

بیست و یکم مرداد

دارم با شرکت مشکل کاربرای اینترنت رو حل میکنم ... یه کاربر میتونه همزمان 2 جا وصل بشه ... عجبا ....آقای سجادی از پایتخت کشوندتم خونه که اینو چک کنم ... فقط همین یوزره که اینشکلیه
امروز کلی داغون بودم ... آخرین روز این شکلی تو شرکت بود ... بچه ها مهربون شده بودن ... بجز آقای س که چون من میبایست کار بهش یاد بدم و کارامو تحویلش بدم باهاش بداخلاقی میکردم اونم آخرش قهر کرده بود ....بهم میگه من ازت انتظار دارم یه کار که بهم میگی دیگه کار دیگه نگی ... خودت اونطرف بیکار نشستی خودت انجام بده ... آی داغ کردم ... میگم باید یاد بگیری مالتی تسک باشی ... گفت پس منم باید برم با آقای سجادی یه صحبتی درباره ی این رفتار شما بکنم ... میخواستم بهش بگم که شک نکن استاد جونم هوای منو بیشتر از تو داره ... حداقل تا وقتی نتونستی زیرآبمو بزنی ....
بد از این ماجرا بود که با خودم گفتم چه خوب کاری کردم و قبلش خودم رفته بودم به استاد گفته بودم که این یه نموره تنبله ... گفتم بهم میگه خودت انجام بده ... گفتم اگه لطف کنید شما بهش بگید اینجا باید صد تا کار هم با هم انجام بده ... گفتم شاید من کوچیکترم حرفمو جدی نمیگیره ... اونم گفت نه هیچم از این حرفا نیست بهش بده انجام بده ... حالا خودمم بهش میگم ....
مامان اینا رفتن اراک ... 2 روز تا جراحی من مونده ... به دلم صابون زده بودم مامان این دو روز کلی غذای خوشمزه درست میکنه برام که همش نقش بر آب شد
مشکل کاربره درست شد.

Tuesday, August 4, 2009

سیزدهم مرداد

دیشب دندونپزشک عزیز گفت همه مدله آماده ی حضور در صحنه ی اتاق عمل هستی ... برو که دیگه برنگردی :دی
یه ساله که میدونم باید این فک رو بدم به دست جراح ... اما هر سری که اسمش اومده یا حتی اون چند باری که عقب افتاد تا خود خدا میرم و برمیگردم.... حالام داستان دوباره تکرار شده ... رخت چرکای تو دلمو دارن چه جور چنگ میزنن
دوازده روز وقت دارم حرف بزنم ... حرف بزنم ... حرف بزنم
یه دنیا کار ... باید شرایط رو جوری آماده کنم که تو دوران بی کلامی روانی نشم
اینترنت پرسرعت مهمترینشه ... که این منطقه ی خونه ی ما هم بد تو مناطق محروم گیر کرده

Saturday, August 1, 2009

دهم مرداد

امروز همه جا ثبت کردم "من بیست و سه ساله"
الان درست در همین ساعت من بیست و سه سال و دو روزمه ... هشت مرداد ... پنجشنبه با دوستام یه تولدکی گرفتم و بسی بسیار خوش گذشت و ثبت شد یکی از بهترین روزهای زندگیم
اینکه تونستم شیرین لمس کنم بودنم را
اما غم نیز کم نبود ... بی تفاوتی پدر ... هیچوقت نتونستم این حرف مشاورم را بپذیرم که تو نمیتونی با پدر و مادرت رابطه ای دوست داشتنی داشته باشی ... همیشه امیدوارم همیشه هم سرشکسته میشم وقتی میبینم راست میگفت ولی بازم امیدوار میشم تا دفعه ی بدی ...
من در آرزوی لبخند
دیروز داشتم با دخترخالهه صحبت میکردم ... بهش گفتم با دوستام رفته بودم بیرون ... گفت خوشا به حالت ... گفتم دلتنگم ... گفتم جای خالی کسی داره تو زندگیم زیاد میشه ... اینکه نمیدونم این کیه ... اما بهش نیاز دارم ... اینکه تنهام ... اینکه دیگه دارم فکر میکنم به داشتن کسی برای خودم محتاجم ... دیگه از تنها پیاده روی رفتن خسته ام ...
دعای فوت کردن شمع تولدم این بود ...
من رو تنها رها نکن

Saturday, July 18, 2009

بیست و هفتم تیر

داداشی جونم داره برمیگرده ...
قرار بود امروز صبح برسن که احسان به شقایق زنگ زده بود و گفته بود که چند ساعتی تاخیر دارن ... این شد که تشریف فرما شدم سر کار و قراره ساعت حدود یک برم دنبال جناب داداشی ... اینقدر خوشحالم که نگووووووووووو
انصافن دلم واسش یه ذره شده ...
دایی اینا قراره عصری بیان خونمون ... احتمالن باید ساک و چمدونای داداشی رو ببرم خونه زهرا اینا و بعدن برم بیارمشون ...
مرسی خدا که این فرصت خوشحال بودن وآبجی کوچیکه بودن رو در اختیار من گذاشتی ...

Wednesday, July 15, 2009

بیست و چهارم تیر

دوباره چم شده نمیدونم ... در یواشیه کامل به سر میبرم ... دلم واسه ی این داداشیه حاجی شده تنگ شده وحشتناک ... شبا هر چی میزنگم تماس برقرار نمیشه ... امروز همراه احسان رو ازش گرفتم تا شب از طریق اون باهاش حرف بزنم ... اما همه ی مشکلم این نیست
خسته ام؟ ... نه نیستم
شاکیم؟ ... نه نیستم
با کسی حرفم شده؟ ... نه نشده
پس چرا غمگینم ... ناراحتم ...
شاید چون من تنهام ... تنهای تنها
_______________________
مامان و بابا امروز با آقاجان که دو روزی بود اومده بود تهران رفتن اراک عروسیه پسر یکی از بهترین دوستای بابا
آقاجان دیشب شاکی بود ... میگفت ما این همه واسه عروسی فامیلا اینا رو دعوت کردیم نیومدن ... حالا واسه دوستش پامیشه میره ... خیلی از این حرفش ناراحت شدم ولی فقط به گفتن این جمله بسنده کردم که حتمن موقعیتشون جور نبوده ... بلافاصله هم محل رو ترک کردم که حرفه دیگه ای زده نشه ... البته شکایته این حرف رو به مامان خانومی کردم اونم جواب داد حق داره ! خوب باباشه دیگه ... اینو نگه چی بگه
_______________________
همکارم صبح زنگ زد و گفت میتونی شیفت دوشنبه رو با جمعه عوض کنی ... از خدا خواسته گفتم آره ... به دو دلبل بزرگ
اولیش اینکه جمعه بی کامپیوتر و داداشی و مامان اینا خونه کوفته ...
دومیشم اینه که داداشم واسه دوشنبه میاد ... احتمالن دایی اینا هم میان پس خونه باشم احتمال خوش گذشتن بهم بیشتره

Sunday, July 12, 2009

بیست و دوم تیر

من هنوز سر کارم ... روز پر کار ولی خوبی بود ...
دایی اینا امشب قراره بیان خونمون ... دلم میخواد یه کم دیگه دیر برم که جنازه تر برسم خونه ... دوسشون دارم ولی حوصلشونو ندارم
دیشب با هانی رفتیم و تارا رو دیدیم و اونم امروز رفت انگلیس ... بچه موقع خداحافظی یک گریه ای می کرد ... الهی جیگرم کباب شد
زهرا حتمن خیلی ناراحته ... امروز که باهاش چت می کردم غمگین بود ... حالا حالاها جای خالی تارا تو خونشونه ...
اما همه ی اینا یه طرف ... روزای بی مدیری هم یه طرف ... با اینکه کار سه نفر رو دارم انجام می دم ... اما حرصایی که این مدیر به جونم نمیده باعث میشه همش هم خوب بشه هم آروم باشم ... خسته ام اما داغون نیستم

Monday, July 6, 2009

پانزدهم تیر

امروز روز پدر بود ... تعطیل رسمی
از صبح به مانند جنازه بودم ... بی حوصله ... بی حوصله ی بی حوصله
دلم برای داداشم تنگیده
بعد ازظهر خودمو مجبور کردم و رفتم خرید
تو راه که بودم لنا زنگ زد و گفت که به خاطر آلودگی هوا فردا تعطیل اعلام شده ... کلی خوشحال شدم اونموقع اما حالا خیلی خوشحال نیستم اصلن حوصله ی خونه موندن رو ندارم
ببینم قرار فردا نهار با بچه ها چی میشه
اوه ...