Tuesday, December 1, 2009

دهم آذر

اوهههههههههههههه ... 2 ساعت تو راه بودم یک ساعت و نیمش کنار خیابون تو سرما منتظر تاکسی بودم ... نامرد شب سردی هم بود ... پام تو کفشم یخ زده بود
وای من خاله ی یه پسر کاکل زری شدم ... یعنی ویرگول جونم پسره ... ای جانم
خسته ام ولی کلی کار دارم ... مامان خانمی از وقتی باباش از بیمارستان مرخص شده دیگه منو یادش رفته ... اسمایلی حصودی به بابابزرگ :دی
دیگه ... گشنمه ... مهمون داریم ... باید واسه 5 شنبه جمعه درس بخونم ... آهان یادم افتاد میخواستم چی بگم ... دیروز اینقده از صبحش عشق بود که نگو ... هی خوب بود هی خوب بود ... ظهری کتایون زنگ زد که میخوام ببینمت و دم در شرکتتم و از این حرفا ... خلاصه به هزار زحمت بهش حالی کردم که کار دارم و قول گرفت واسه حدود ساعت 7 همو ببینیم ... هیچی سردرد گرفتم از دست این همه گیر شدنش ... روحیه چسبیده به سقف دوباره حالمو خوب کردم و بعد از کار هم مُنگُلانه دو سومِ راه رو پیاده اومدم و واسه حدود 7 دیگه پیشش بودم ... هر چی اصرار کرد بریم بالا نرفتم ولی با سه نفر دیگه اومد و به جای 10 دقیقه، یک ساعت و نیم مخِ نداشته ی منو کار گرفتن و من فکم از سرما قفلید و بازم گفتم نه و اومدم خونه ... اعصاب خورد و خسته مرغ شدم و خوابیدم ... بابا من نخوام بیام تو کوئست شما کی رو باید ببینم؟
آخیش راحت شدم

No comments: