Friday, November 28, 2008

چه هفته ای بود ... خوب و بد تمام شد ...
دو روز رفتن سینا ماموریت خیلی خوب بود ... فقط از دست فضای یواش اونجا آدم سر درد میگیره .... بقیه ی هفته ام که شرکت مثل همیشه پر هیاهو... آخرین روز هم استاد سجادی دعوام کرد که از کلاس و دانشگاه نزن که کار اینجا رو انجام بدی ... آخه قرار بود ساعت 4 برم دانشگاه ولی تا ساعت 6 شرکت پای برنامه مونیتورینگ بودیم و استاد گفت از این به بعد بیا به من بگو این کارا مونده و برو.
سارا رفته بود بهش گفته بود که من این کارو انجام داده، بعضی هوا داری های سارا رو دوست دارم
دفترچه های کاردانی به کارشناسی اومد ... فقط 7 تا انتخاب رشته دارم و باید جزو 300 نفری که پذیرش میشن باشم ... 4 تا درس تخصصی شده جای 6 تا ... آخر دی امتحانشه ...

Thursday, November 20, 2008

دوباره ماموریت بنیاد دارم ... سه شنبه و چهارشنبه بنیاد بودم و تا آخر آذر هفته ای دو بار یا بیشتر باید برم اونجا ... کارش مسخره است ...
دیشب دوباره دندونپزشکی بودم و الان از درد فک دارم میمیرم ... دکترم میگفت میشه 10 روز بعد از جراحی بری سر کار فقط باید با دهن بسته حرف بزنی ... کلی خندیدیم و قرار شد من از الان تمرین کنم با دهن بسته حرف بزنم :)
اما خوشحالم که چند وقتی شرکت نمیرم ... لنا خیلی رفته بود تو نخ دپسردگی من ... نیروی عجیبی داره که آدم راحت میتونه بهش اعتماد کنه ...
چند روز پیش هومن بهم زنگ زد و طی یه خواهش عجیب ازم خواست از 5 تا درس ترم چهار براش درسی 5 سوال با جواب در بیارم ... فرداش که رفتم و برگه ها رو بهش بدم دیدم میخواد با اینا برگه سازی کنه و نمره بگیره ... کلی با هم حرف زدیم ... درد و دل کرد ... به خاطر سربازی تا حالا پول فوق لیسانسم برای این فوق دیپلمش خرج کرده ...
شدیدا امیدوارم کارش درست بشه ... هر جور که میشه ... پسر خیلی خوبیه ... خیلی

Sunday, November 16, 2008

من دل نگرونم...
ترس از جراحی فک ، دروغ هایی که به خاطر با دوستام بودن به بابا گفتم ، مشکلم با داداشم و تنهایی تنهایی و تنهایی بدجوری دست به دست هم دادن و دارن داغونم میکنن
وحشتناک احساس نیاز میکنم به مشاورم ... اما وقت ندارم فقط تا ساعت 2 تو مطبه و من سر کار
این فشار باعث سوتی های عظیم سر کار میشه ... دیروز اشتباهی یه دامنه رو ثبت کردم که سارا امروز روش ماله کشید ... اگه لو نره خوبه ...
خسته ام ... خسته

Friday, November 14, 2008

به خیر گذشت ... حداقل در برخورد اول ... دیروز با آقای نوری ملاقات کردم و فرم کارورزیمو پر کرد
یعنی واقعا میان سر کارمون ببینن ما چی کار میکنیم؟
بعد ازظهر علیرضا رو با کامران و امیرحسین بردم بیرون ... یه گشتی زدیم و علی کیف خرید ... اونم خوب بود ...
مامان و بابا دوباره گیر دادن بریم کربلا ... دیگه حرفی نمیزنم....
به تلفنای امیر شک کردم ... الان دارم به حرف ثمین میرسم که پسرا الکی به کسی زنگ نمیزنن ... تا حالا همش بهونه داشته ... ولی این چند وقت وسط حرفاش حرفایی میزنه که شک میکنم ... امیر سیاست مداره خوبیه ... میدونه اگه همینجوری به من پیشنهاد بده جوابش منفیه ... دارم فکر میکنم که قراره هفته پیشمون اشتباه بود و حالا باید این اشتباه رو جبران کنم ...
الان زنگ زده میگه خواهرم میگه زود باش یکی رو پیدا کن ... منم گفتم خوب زود باش با مهسا آشتی کن
باید روابطمون رو کمتر کنم ... تلفناشو کمتر جواب بدم و کوتاه تر باشه

Thursday, November 13, 2008

ای روزگار...
امروز بد از ظهر قراره برم پیش استاد نوری و فرم کارورزیمو پر کنم
یه ذره نگرانم... اما همش دلم میخواد زودتر ساعت 4 بشه ببینم چه خبره .... دلم میخواد زودتر بدونم چه برخوردی میخواد باهام داشته باشه ... خلاصه اینکه یه حس قشنگ پشت این دلهره ام هست

Tuesday, November 11, 2008

خسته شدم ... از نگاه ترحم آمیز و مسخره کننده ی همکارام خسته شدم ... از اینکه همش تو چشاشون بخونم که این چه دوست داشتنیه خسته شدم ... گفتم ... دروغ گفتم ... دیروز بعد از یک ماه و اندی به بچه ها گفتم با داداشی جونم آشتی کردم ... گفتم داداشم اومد احوالپرسیم که داشتم میمردم ... و اشکم سرازیر شد و همه فکر کردند اشک شوقه!
دیروز عصری شقایق خبرم کرد که بیا کارورزی با عشقت افتادی نوری! اولش داشتم سکته میکردم که بیا بین هفت, هشت تا استاد که من با همشون خوبم باید با نوری بیفتم که به خونم تشنه است ... خیلی متین زنگ زدم امیر که فردا داری میری دانشگاه ببین امکان تغییر استاد هست یا نه ....
امروز زنگ زد گفت مدیر گروه گفته اصلا فکرشم نکن ... کلی بهم خندید ... همه بهم خندیدند ...
نمیدونم فقط میخوام اول با خودش حرف بزنم ... برخورد اول همه چیز رو معلوم میکنه ...
در ته دلم به بازی روزگار خیلی میخندم

Sunday, November 9, 2008

"رئیس گفت: «ببین این اس.ام.اس رو درست نوشتم؟»موبایلش را گرفتم و متنش را خواندم. به انگلیسی دست و پا شکسته به خانم معلم زبانش نوشته بود که: «من تازه دیشب از سفر برگشتم و اجازه بدهید کلاس فردا رو کنسل کنیم». جملات به طرز آزاردهنده‌ای آشنا بود. ضربان قلبم سیر صعودی گرفت. روی کاغذ متن اصلاح شده را برایش نوشتم و با موبایلش و لبخندی تصنعی پسش دادم و به پشت میزم برگشتم. برگ روی تقویم رومیزی‌ام یازدهم آبان را نشان می‌داد، یک روز مانده به دوازدهم... سعی کردم خودم را به کار مشغول کنم. چشمانم مانیتور را نمی‌دید و ضربان قلبم که همینطور بالا و بالاتر می‌رفت. تنفس نامنظم شده بود و به یکباره به نفس نفس افتادم و چونان کسی که مسافتی طولانی را دویده، بی‌کنترل فقط نفس نفس می‌زدم و یاد جمله‌ی همیشگی‌ات افتادم: «هرچی نفس می‌کشیدم انگار فایده نداشته باشه، انگار هوا اکسیژن نداشته باشه». نفس زبان صورتم را در میان دستهایم پنهان کردم که کسی متوجه تغییر حالتم نشود و دقایقی پشت میز به همان حال ماندم ولی حالم هر لحظه بدتر می‌شد. سر بلند کردم و به سمت رئیس برگشتم که با چشمانی نگران در حالی که یکی از همکاران با او صحبت می‌کرد به من خیره شده بود. از جا بلند شدم و تلاش کردم بگویم: «حالم اصلا خوب نیست، میرم خونه» ولی جز چند کلمه‌ی جویده چیزی از دهنم خارج نشد. احساس حقارت کردم و به سرعت به سمت آبدارخانه و تراس کوچکش رفتم بلکه آنجا اکسیژن بیشتری نصیبم شود و از این نفس نفس زدن خلاصی یابم ولی خودم هم می‌دانستم که دردم این نیست... حالم هر لحظه بدتر و بدتر می‌شد آنقدر که خود را آماده‌ی سکته می‌دیدم. دیدم توان ایستادنم نیست. به آشپزخانه برگشتم و تنها چیزی که به ذهنم رسید درست کردن شربت فشار خون با آب جوش بود بلکه افت انرژی‌ام را جبران کند. رئیس و همکاران با هم سر رسیدند و تلاش کردند احوالپرسی کنند و هرکس پیشنهادی می‌داد: «میخوای برسونمت خونه... ماشین بگیرم... بریم دکتر... عرق فلان چیز بخور!...» و من که از شدت نفس نفس زدن نمی‌توانستنم جوابشان دهم و فقط با اشاره‌ی سر و دست ازشان تشکر کردم و جواب رد دادم. مثل دیوانه‌ها زیر لب مرتب زمزمه می‌کردم: «آروم باش... آروم باش... آروم باش...» و تنها خود می‌دانستم دردم همه درد دل است و هیچم نیست مگر شوکی عصبی. روی صندلی نشستم و چند قلپ آب قند نوشیدم و تمام تلاشم بود که خود را آرام کنم. سنگینی نگاههایی که با نگرانی نظاره‌گرم بودند آزارم می‌داد. یکی از ناظران خانم بارداری که نهار دیروقتش را می‌خورد و پیشنهاد زنگ زدن به اورژانس را می‌داد.نبضم را گرفتم؛ ضربان قلبم پایین آمده بود ولی همچنان با خستگی نفس نفس می‌زدم. رئیس در کابینتهای آشپزخانه عرقی پیدا کرد و برایم شربتی ساخت و پس از خلوت کردن دور و برم، برادرانه پرسید: «چی شد یهو؟» بغضی در گلویم بود و التماسی در نگاهم که گویا هر دو را فهمید و شربت را به دستم داد: «میخوای پاشو بیا توی اتاق بشین که اینجا معذب نباشی. رئیس یه کاری باهام داره، برم پیشش و بعد میبرمت خونه». سپاسگزارانه نگاهش کردم و رفت. خود ماندم و خود. در غربت همیشگی خویش، هر آنچه از آرامشم مانده بود به خود دادم. ضربانم دوباره بالا رفت و به حد طبیعی رسید. نفس نفس زدنم تمام شد و دیدم کم کم شفاف. دانستم که این بار نیز چون بار قبل از حمله‌ی قطعی گریختم ولی بار سوم چه خواهد شد، امیدوارم که کار یک سره شود. آن بار اول تقریبا یک سال پیش بود، همین حدود، باز هم سر کار بودم و خاطره‌ای که زیر و رویم کرد. دردی که در قفسه سینه و کتف چپم پیچید و در عمل دست چپم را ناتوان از حرکت کرده بود. با درد به هر ترتیبی بود خود را به خانه رساندم ولی اجازه ندادم احد الناسی به حال بدحالم پی ببرد و باز هم تلاش مذبوحانه‌ی همیشگی برای آرام کردن خویش. چقدر دیگر باید بهای روزگاری با تو بودن را بپردازم؟ جانم بستان و خلاصم کن!"
__________________
این آخرین مطلب وبلاگ محمدرضاست و تیری دیگه به قلب من ... دلیلی دوباره برای نفرین کردن خودم که تو هیچ نیستی که برادری چنین دوست داشتنی رو در چنین وقتی تنها گزاشتی ....
خدایا من مغرور و برادرم از من مغرورتر .... و ما هر دو به هم نیازمند
من چی کار کنم ...