Tuesday, October 6, 2009

چهاردهم مهر

تبیان خوبی بود امروز ... حرفای پریسا رو گوش میکردم اما همه رو جواب نمی دادم ... امروز چند باری با مازیار هم چت کردم که همش تنم میلرزید که اگه پریسا از پشت سرم بیاد پیشم دهنمو رسمن سرویس میکنه :دی
کلن امروز روز چت بود ... مسنجرم یه دقیقه هم استراحت نکرد
یه دعوایی با احسان کردم ... جریان از این قرار بود که من بعد از جراحیم همه ی گروه های مسنجرم رو اینویزیبل کردم به جز گروه همکارام که اونایی که باهاشون کار نداشتم و حوصله ی چتیدن باهاشونم ندارم رو به این گروه اضافه کردم ... احسان چند دفعه گیرم انداخته بود که تو چرا میبینی من هستم هیچی نمیگی و اصن چرا واسه من خاموشی و منم توضیح دادم که سر کارم و از این حرفا ... امروز از صبح لینک میفرستاد منم داشتم اینترنتی یه کاری انجام میدادم و کاری به کارش نداشتم که دیدم یهو شاکی داره فحش میده که اصن پاکت میکنم دیگه نمیخوام ببینمت و از این کولی بازی ها ... منم آی بهم برخورد شروع کردم ...
شماها همتون مثل همین ... آبجی تا سالم بود دوست بود حالا که زبون حرف زدن نداره باید تاوان پس بده ... که چرا نمیتونه زنگ بزنه حال کسی رو بپرسه ... اینِ معرفتت هاتون
اصن میدونیم من در چه حالیم ... میدونی 50 روز دهنتو بدوزن به هم یعنی چی ... میدونی درد کشیدن یعنی چی... میدونی نتونی تا سر کوچه هم بری یعنی چی ... میدونی نتونی حرف بزنی نتونی بخوری یعنی چی ... میدونی با تمام این شرایط تا ساعت 10 سر کار بودن یعنی چی؟
میدونی دیدن آدمایی که نمیفهمن تو در چه وضعی هستی و ازت انتظار دارن تو همون آدم قبلی باشی یعنی چی؟
یهو برگشت گفت ولی من بهت تلفن کردم تو بر نداشتی ...
گفتم میدونی تحمل اینکه ببینی تلفنت داره زنگ میخوره ولی تو نمیتونی جواب بدی یعنی چی حالا رو این درد اینم بذار که اونی که داره زنگ میزنه کسیه که میدونه شرایط تو رو ... خیلی دردِ احسان خیلی
میدونی 50 روز تو هیچ جمعی نبودن واسه آدمی که قبلن کلی فعال بوده یعنی چی... دیگه نذاشت ادامه بدم ... گفت آروم باش... من و شقایق فقط دلمون برات تنگ شده ... دوست داریم ... میخوام ببینمت و از این حرفا
بعدش گفتم دیگه چیزی نمونده احسان 20 روز دیگه ... بعدش قول دادم اولین قراری که میتونم بذارم بعد از باز کردن دهنمو با اون و شقایق بذارم ... بعدشم چند تا بوس و بغل و همه چی ختم به خیر شد
اما همین ماجرا اینقدر روم تاثیر داشت که از درد صورتم اینقدر ورم کرد که مقنعه ام برام تنگ شده بود و تا برسم خونه هم درد بیچاره ام کرد هم اینکه یه دستم مدام داشت فاصله می انداخت بین مقنعه ام و زیر گلوم تا مثلن راحت تر باشم
وایییییییییییییییییییییییییییییی یادم رفت بگم ... صبح اول رفتم پیش جراحم ... امروز 50 روزگیم بود ... گفت عالیهههههههه ... گفت دیگه نمیخواد بیای ... مگه اینکه سیمت ببره ... گفت برو 20 روز دیگه بیا راحتت کنم ... عین بچه ها نرسیده شرکت پریدم بغل پریسا و بهش گفتم به سارا خبر دادم به زهرا به اشرف به مازیار و خلاصه به همهههههههههههههههههههههه
جالبیشم اینکه میدونم هفته ی اول آبان قرار آزاد شم کلی روحیه بهم داده و اصلن نیگاه نمیکنم که خوب همون 20 روز میشه دیگه ... اگه بدونم چند شنبه میرم دکتر شمارش معکوسم رو راه می اندازم .... دوست دارم دوشنبه باشه ... درسته که جراحیم روز یکشنبه بوده ولی شمارش دهن بسته بودن من از دوشنبه شروع شده و اصن من از دوشنبه فهمیدم دهنم بسته است دوست دارم دوشنبه هم بفهمم دهنم باز شده :دی
باید تقویم رو نیگاه کنم ببینم تا دوشنبه میشه چند روز
وای خدااااااااااااااااااااااااااااااااا ... درسته که بلافاصله نه میشه حرف زد و نه میشه خورد اما این حس رهایی فکرشم آدمو میبره تا اوج چه برسه به خودش

No comments: