Monday, September 29, 2008

حالم خوب نیست ... نه روحی ... نه جسمی....
دندونم یا بهتر بگم لثه ام داره دیوونه ام میکنه ... اصلا نمیدونم این همه درد برای ارتودنسیه یا دهن من یه درد دیگه ای گرفته ... فقط میدونم دارم دیوونه می شم ... لثه ام قیافه اش اصلا تغییر نکرده ولی دردش تا مغز استخونم رو می لرزونه
اینو با یه مسکن دارم آروم میکنم ولی روحم حالش خیلی بدتره... دلم برای محمدرضا و حرف زدن باهاش یه ذره شده ... اینقدر که من که اهل درد و دل نیستم امروز سر نهار به لنا (همکارم) گفتم که چقدر دلم برای این داداش بداخلاقم تنگ شده ... برای حرف زدن باهاش ... حتی برای نگاه کردنش و اذیت کردنش
صبح ها خوابه که میرم سر کار حتما یواشکی میام تو اتاقش و میبینمش بعد میرم ... یکی نیست بگه آخه ذلیل پس چرا دعوا میکنی ...
حال اونم خوب نیست ... یه کار جدید پیدا کرده و شبا نسبتا دیر میاد خونه ... اینکه نمیدونم داره چیکار میکنه اذیتم میکنه ... این فضولی نیست این احساسم برای اینه که من بودم که میرفتم و ازش حرف میکشیدم و سبکش میکردم ولی حالا که منم نیستم با هیشکی حرف نمیزنه ... داداشم همش تنهاست و من غمگینم
خدا کنه این هفته زودتر تمام شه حداقلش اینه که عید فطر نیفته 5 شنبه که من اصلا تحمل دو روز دیگه سر کار رفتن رو ندارم ... این هفته همش دعوا بود و کار و کار و کار ... اضطراب، استرس، ناراحتی
میگن اینام شیرینی های کارمند بودنه ... امروز آقای ناصری اعلام کرد هفته دیگه دو روز بنیادم ... خوبیش به اینه که از استرس ها و مشتری های اینجا خبری نیست ... بدیش که دله منم داره می لرزونه اینه که خیلی وقته حتی یه کامند لینوکسی هم نزدم و اگه اونجا مشکلی پیش بیاد من میمونم و حوضم.... و بدترش اینه که اصلا آرشیو گرفتن سیستم اونجا رو تا حالا انجام ندادم ...
خیلی نباید نگران باشم از اونجا به هر کی تو شرکت زنگ بزنم کمکم میکنه ... سارا ، لنا ، پریسا حتی اگه هیچکدوم نبودن من استاد سجادی رو دارم
خاله منظر گفته آخر هفته میاد تهران ... خدایا این ماه رمضونت که هیج جوره برای ما نبود حداقل عیدت رو بنداز چهارشنبه که دو روز با خالمون خوش بگذرونیم.

Thursday, September 25, 2008

کلافه ام بدجور .... میدونم چه مرگمه ...
نمیدونم چه کاریه وقتی نمیتونم با محمدرضا حرف نزنم و دو روز که نمیبینمش اینجوری داغون میشم بازم دعوا میکنم و مثلا قهر ... آخه تقصیر خودشه ... این داداشیه من فکر میکنه تمام و کمال هر چی اون میگه باید گفت چشم .... چند روز پیش سر اینکه من داشتم یه چیزی تایپ می کردم و روی کیبورد رو هم نگاه کردم دادی سر من زد که خدا میدونه .... که چی : تو که کارت کامپیوتره نباید اینجوری تایپ کنی و فقط باید مانیتورتو نگاه کنی ... منم بدجوری دلم شکست گفتم من تایپیست نیستم هان .... جون بچه ام بد داد زد ... ایندفه گفتم تا خودش نیاد منم باهاش حرف نمیزنم .... ولی دارم دیوانه میشم ... مخصوصا که داداشیمم از پاییز متنفره ... با هیشکی هم حرف نمیزنه .... فکر میکنم آخرش خودم میرم طرفش دوباره ... مثل همیشه.
نگران نمره هامم نمیاد ولی .... این استادا دارن پیکار میکنن من نمیدونم ....
شب داریم میریم خونه دختر خاله مامان من دوسشون دارم فکر کنم اگه پاشم از الان کارامو بکنم برم ... به هدی و غزاله هم قول دادم که برم.
اوه راستی امروز روز آخر فیزیوتراپی باباست .... مامان امروز میگفت خدا کنه که دیگه بفمه خوب شده و پاشه راه بیفته ... فکر کنم مامان از خونه نشینیه بابا خسته شده ... حقم داره این مردا تا وقتی تو خونه ان همه اش میخوان گیر بدن ...

Wednesday, September 17, 2008

امروز آخرین امتحان ترم آخر رو هم دادیم ... این آخری انصافن خوب شد ولی امتحان قبلی باید دنبال استاد بگردم تا یه پروژه ای چیزی بده قبول بشم از 10 تا سوال 2 نمره ای من فقط 3 تاشو جواب دادم اونم نصفه نیمه....
بعد از امتحان امیر و پریسا رو ندیدم ولی احسان بردم تا ونک و رفتم ولیعصر مانتو خریدم ....
از فردا مهمونی های ماه رمضون به شکل جدی قراره شروع بشه .... فردا خونه احمد اینا فرداش خونه پسر خاله مامان ....
اوههههههههههههههههههههههههه

Thursday, September 11, 2008

اوه .... معرفت بازی من دوباره گل کرد .... پریشب شیرین (از بچه های دوران دبیرستان) زنگ زد و گفت دارم پروژه تحویل میدم و چند صفحه تایپش مونده بیرون خیلی گرون میگیرن گفتم چند صفحه است گفت 15 صفحه گفتم بردار بیار من برات میزنم 15 صفحه که چیزی نیست ...
دیروز وقتی از سر کار برمیگشتم با هم قرار گذاشتیم و حدود 25 صفحه ای داد دستم .... ناراحت نیستم که چرا قبول کردم این کار رو دو روز مونده به امتحانایی که هنوز هیچی نخوندم انجام بدم یه ذره ناراحت شدم از اینکه 15 صفحه بود نه 25 صفحه ... اما اینم مهم نیست چون من یه داداشی خوب و مهربون دارم که چند صفحه ای کمکم تایپ میکنه ....
هفته دیگه شنبه و دو شنبه و چهارشنبه امتحان دارم و هیچی نخوندم .... دیروز مرخصی گرفتم برای این چند روز.... الان با شقایق حرف میزدم هر سه تا درس رو یه دور خونده بود ... منم میرسم بخونم کلی وقت دارم ...
محمدرضا تو مسابقه وبلاگ نویسی شرکت کرده ولی حیف من با این وبلاگ نمیتونم بهش رای بدم ... اینجا مال ماله خودمه ....

Saturday, September 6, 2008

همچنان سرما خورده و همچنان پررووووووو چون دکتر نرفتم و احتمال کمه اگه حالم بدتر نشه تا فردا نمیرم تا خودش از رو بره .... (البته اگه حریف مامان خانمی بشم)
امیر حالش بده ... معلوم نیست چه مرگش شده از چند روز پیش که معده اش ریخته بهم امروز میگفت لرز دارم و دکترا یه سری آزمایش جدید نوشتن براش .... اصلا نا نداشت .... امیر پرروووو تبدیل شده به یه موش .... الهی خیلی دلم براش میسوزه خیلی هم نگرانشم .... خدا کنه (به قول خودش امیر کنه) زودتر خوب بشه ....
داداشیم رفته مفید برای کار.... امروز شرکت اینقدر کار بود که وقت نکردم بهش بزنگم ببینم چی شده موندگاره یا نه ... راستشو بگم مخصوصا زنگ نزدم یه وقت فکر نکنه من خیلی نگرانشم :)

Thursday, September 4, 2008

امروز رسما آخرین روز کلاس های دانشگاه بود .... البته برای ورودی های آخر 85 .... بازم برای اونایی که واحد افتاده و برنداشته نداشته بودن .... یه حس دلتنگی قشنگ .... امروز احساس کردم دلم برای همه همه ی بچه ها تنگ میشه .... خیلی خیلی ...
آخر کلاس با امیر و پریسا برنگشتم و به دعوت الهام با اونا اومدم ... یه ساعتی با الهام و عاطفه و هوشنگ چرخ زدیم و خندیدیم و بعدشم الهام تا سر کوچه رسوندتم...
محمدرضا رفت کوه .... تنها ... چقدر دلم میخواست آرش همراش بود .... دوست ندارم شب تنها تو کوه باشه ... اما کاری ازم بر نمیاد .... یه کار براش جور شده خیلی توپ نیست اما برای بیکار نبودنش و اینکه میخواد درس بخونه هم خوبه هم حقوق و مزایای خوبی میده ... بیمه چیز خیلی فوق العاده ایه....امیدوارم قبول کنه....

Wednesday, September 3, 2008

فکر کنم سرما خوردم ... گلو درد درست و حسابی ای دارم ... بدنمم یه کم درد میکنه دانشگاه تب و لرز هم کرده بودم ....
ماه رمضونم شروع شده .... دیروز تو شرکت با پریسا رفتیم پیش وانه و نهار خوردیم .... نصف شرکت بیشتر روزه نیستن هان ولی آدم پدرش در میاد ...
امروز حقوقم رو ریخته بودم تو حسابم ... کلی افسرده شدم آخه از مزایا هیچیش به من تعلق نگرفته بود ...
دیروز زهرا زنگ زد و از دانشگاه رفتم خونه اونا تارا بازی... تارا این سری بیشتر میشناختتم .... یه ساعتی بچه بازی کردم و اومدم ...
نمیدونم این داداش ما داره چیکار میکنه دیشب ساعت نه اومد خونه و من خواب الانم نیست ... فضولیه آبجی کوچیکه گل کرده حسابییییییییییییییییی