Friday, November 13, 2009

بیست و دوم آبان

من خسته ام ... خسته ...
خسته از بی معرفتی ... بی انصافی ... بی مهری
بیشتر از یه هفته از ناراحتی اشرف از من میگذره ...همچنان حرف نمیزنه ... به زور جواب سلام میده ... به همه گفته آبجی احترام منو نگه نداشته ... گفته من بچه ام ... اینا رو اگه به همه ی خانومای شرکت میزد برام قابل تحمل تر بود تا اینکه فهمیدم رفته پیش مازیار به اونم گفته ولی یک کلمه نیامده به خودم بگه ... چیکار کردم که بعد از دو سال یه روزه بچه شدم ...
چهارشنبه لنا و سارا میخواستن آشتی بدن اما حاضر نشدم برم بگم ببخشید ... آخه بابت چی ... چون محبت کردم ... چون دلم خواسته محبت کنم ... آخه خداااااا
بدبختی همین الان من نیم رتبه باید ارتقا پیدا کنم و اشرف با سابقه ی بیشتر همون جا باید بمونه ... نمیدونم ... از این خاله زنک بازی های خسته شدم ... هر روز سر کار دارم اشک میریزم ... در حد ابر بهار ... ابر بهار هان ... خوشحالم از اینکه اشرف براش مهم نیست یا به روی خودش نمیاره ... گریه ی چهارشنبه اینقدر بد بود که ژورا اومده و میگه چطه ... زدم به شوخی و جوابشو دادم ... بعد تا بهم گفت بداخلاق اشکام دوباره سرازیر شد و گفتم تو رو خدا... رفت ... بهش پی ام دادم که ببخشید قصد بدی نداشتم فقط چند روزی خوب نیستم ... گفت مهم نیست فقط زود خوب شو بذار کمکت کنیم ... اما من نمیخوام کسی کمکم کنه ... میخوام درک کنم که تو محیط کار نباید روابط عاطفی برقرار کنی ... باید سنگ باشی
اونروز به خاطر اینکه خیلی تابلو نباشه به زهرا زنگ زدم و پای تلفن گریه کردم ... بیچاره کپ کرده بود و هر چی میگفت فقط میگفتم بذار گریه کنم زهرا ... دیگه دیروز از کار و زندگیش زد و بعد از کارش اومد دنبال دم کلاس و با هم قدم زدیم ... رفتیم آش خوردیم ... اما من هنوز روی دلم سنگینی میکنه ... میدونم بازم فردا با جواب ندادنای اشرف اشک خواهم ریخت ... میدونم سر درد میگیرم میدونم فک درد میگیرم اما باید زندگی کرد هر چند سخت

No comments: