Thursday, February 26, 2009

آقای مشاور دیروز رو تعطیل کرده بودن ... رفت برای دو هفته ی دیگه ... خسته ام ... نیاز شدیدی به حرف زدن دارم ...
خاله بزرگه داره میاد خونمون ... اصلا حوصله ی مهمون بازی رو ندارم ...
داداشیه نامرد پاشد رفت کوه بی من ...

Tuesday, February 24, 2009

الان از بیمارستان برگشتم ... ملاقات احسان ... دیروز آپاندیس عمل کرده ... کلی خندوندیمش ....چهار تا دختر پاشدیم رفتیم احتمالا شب مامانش بهش میگه فرزندم تو تو دانشگاه یه دوست پسر نداشتی ...
جالبش اینه که هر چی ما سه تا لودگی کردیم و خندیدم شقایق که همشونم میشناختنش خیلی سنگین و متین جلوی خانواده ی همسر آینده اش نشون میداد.
امیدوارم خیلی زود خوب شه.
مامان اینا هنوز از خونه ی عمه برنگشتن ... گشنمه ... دعا میکنم زود بیان و نذری بیارن

Sunday, February 22, 2009

تمام شد ...
از دست این پایان نامه هم خلاص شدیم ... ترم آخر با دو درس کارورزی و پروژه معدلم 20 شد ... کلی حال کردم .... هر چند این آخرای جلسه استاد رفیعی بد گیر داده بود که پایه ی دیتابیست غلطه هان ... اما به خیر گذشت

Saturday, February 21, 2009

فردا دفاعیه دارم ... کلی نگرانم ... من نمیدونم اینا واسه فوق دیپلم اینجوری دارن ما رو دق میدن سر لیسانس چه بلایی میخوان سرمون بیارن
دیروز مجبور شدم اول پایان نامه ام هم صفحه ی تقدیم داشته باشم و هم صفحه ی تشکر ... مثال خر گیر کرده بودم تو گل ... آخرشم الهام خواهر زهرا اومد و برام دو خط نوشت و گفت همین خوبه ... و من مجیور به گذاشتن نوشته ای شدم که درصدی بهش اعتقاد ندارم
و «با تشکر از استاد گرامي كه اطلاعات خود را در به انجام رساندن اين پروژه در اختيار من قرار دادند»و«تقديم به پدر و مادر «مهربانم كه طي 23 سال زحمات مرا همواره به جان و دل خريده و هيچ گاه مرا تنها نگذاشتند
چند روزه محمدرضا دپه ... نمیدونم چشه ... ولی دیدنش تو این بی حوصلگی حسابی افسردم کرده ....

Wednesday, February 18, 2009

اگه خدا بخواد دیگه داره تموم میشه ... چقدر پروژه دادن سخته ... چند وقته خیلی بیشتر و بیشتر دلم برای وبلاگ خوندن تنگ میشه ... و خیلی بیشتر کمتر وقت می کنم ... شایدم تنبلی ...
دوباره دارم میرم تو لاک خودم ... نصف زندگی من صرف رها شدن و کنده شدن از این لاک گذشته و خواهد گذشت.
همش دلم میخواد زودتر چهارشنبه ی دیگه بیاد برم پیش مشاورم ... اونجا فقط و فقط با حرف زدن برای یک موجود زنده ای که هیچ دخل و تصرفی تو زندگیت نداره خیلی آروم میشی... اینکه میتونی حرفایی رو بزنی که بعدش تو روزمرگی هات و برخوردات با آدمایی که مجبوری تحملشون کنی تاثیر نداره خیلی شیرینه ...

Tuesday, February 10, 2009

دیشب دندونپزشکی بودم ... دکترم گفت شک نکن که جراحی نکنی .... گفتم پس بعد از عید ... خرداد ... گفت نخیرم ... خیلی بشه آخرای فروردین .. اوایل اردیبهشت ...
نمیخوام قبل از امضای قرارداد جدید باشه .... نمیخوام برای تولد محمدرضا دهنم بسته باشه و نتونم براش کاری کنم ....
خدا ... چی کار کنم
الان زهرا بهم اس ام اس داد که کل پروژه ات رو از اول درست کردم مشکلش حل شد ... شوکه شدم ... این دیگه آخر معرفت بود ... ایول دوست
پنج شنبه باید ببرم نشون استاد بدم ... خدا کنه بگه خوبه تا تموم بشه ... پیر من که دراومد ببین بچه ام زهرا چی کشید ... من فقط کد پیدا می کردم اون میزد و درست راستیش می کرد.
پنجشنبه و جمعه مهمونیم ... خونه ی پسر خاله های مامان ... امیدوارم دندون دردم خوب بشه بتونم برم....

Thursday, February 5, 2009

بعد از مدت ها دوباره هستم ....
دوباره مثل دوباره های قبل پر از نگرانی ، تنهایی و ...
پروژه ام مونده و تا 10 روز دیگه باید تحویل بدم ... اگه زهرا نبود مطمئنن تا 3 ترم دیگه هم تموم نمیشد ... الان دیگه نوشتن داکیومنتش مونده که فقط و فقط کار خودمه ...زهرا الان رفت دانشگاهش تا پایان نامه اش رو تحویل بده ... امیدوارم نمره خوبی بگیره
دارم فکر میکنم پایان نامه ام رو تقدیم زهرا کنم ... اگه به اون تقدیم نکنم هیچ صفحه ی تشکری نخواهم داشت.
بابا شدیدا داره دنبال کار میگرده ... میخواد بعد از عید دیگه اینجا نره ... و مامان شدیدتر از بابا نگران ... همیشه همه ی ظلم ها متوجه ی مامان بود ایندفعه هم روش ... کاش بابا می فهمید که مامان بیشتر از اینها از زندگی سهم داره.
صبح به محمدرضا گفت اگه بابا بخواد بشینه تو خونه میزاره میره ... مامان هیچ وقت این کارو نمیکنه ولی به زبون آوردن این جمله یعنی چقدر داره عذاب میکشه ... وما هیچ کدوم کنارش نیستیم و حتی درکش هم نمیکنیم
مطمئنم همینقدر که من از فردا و تنهاییم می ترسم مامان هم از اینکه هیچ کس یارش نیست وحشت داره.
جراحی فکم رو کنسل کردم ... وقت دوباره ای هم نگرفتم ... با این شرایط روحی وحشتناک من یک ماه تو خونه موندن و حرف نزدن مطمئنن دیوانه ام خواهد کرد.
سپیده 3 روزی میشه که رفت ابوظبی تا معماری بخونه ... خوب بهم میل میزنیم ... دختر عموییم دیگه ...امیدوارم موفق بشه