Thursday, September 24, 2009

دوم مهر

دیروز از اول وقت خستگیه یک هفته و اعصاب خوردیاش اینقدر روم اثر گذاشته بود که حالم خوب نبود ... کار هم زیاد داشتم ... اما هی به همه نشون دادم خوبم ... درد ندارم ... میتونم حرف بزنم و ...
یکی از پروژه های شرکت تمام شده بود و نیروهای اعزامی این 2 سال برگشته بودن شرکت ... همه جا داشتن جز خانم ح ... اومد دید قسمت ما همه ی میزها صاحاب داره ... گفت چیکار کنم؟ گفتم مدیر باید بگه ... میخواست من کارآموز رو بلند کنم و میزشو بدم به ایشون که منم این کارو نکردم ...
ظهر رفتم دکتر و طبق هفته های پیش همه چیز خوب بود ... 35 روز گذشته و دقیقن همین تعداد روز مونده ... بیچاره من
عصر قرار گذاشته بودیم بریم پیش سارای مامان شده ... من ساعت 5 رفتم و بچه ها 6 اومدن ... مثل قدیما هر 5تامون بودیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت ... برای سارا یه لباس حاملگیه پاییزه خریدیم ... جایزه ی مامان شدن
ساعت 8 گذشته بود که بچه ها پاشدن برای رفتن که چون آژانس دیرتر میومد من نیم ساعتی موندم ... تو یک ساعت اولی که با سارا تنها بودیم من کلی خبرای هیجان انگیز و خوب و بد از شرکت و همه جا دادم و تو اون نیم ساعت سارا دو تا خبر داد که داغونم کرد ... لنا داره از بهرام جدا میشه ... یعنی وقتی اینو شنیدم تا مغز استخونام درد گرفت ... هنوزم تو شوکم ... نمیدونستم چی باید بگم ... لنا آدم کاملن شکننده که حالا که این تصمیم رو گرفته و خودش روش مصممه دوره ی وحشتناکی رو طی خواهد کرد ...
خبر بعدی هم در رابطه با پریسا بود ... همکار 30 ساله ای که چند روزی بود با دوست پسرش که دیشب فهمیدم یکی از همکارای خوبمون بوده به هم زده و علت آشفتگی هر دوتاشون رو فهمیدم و باز هم غصه خوردم بیشتر برای پریسا ...
همین جا بود که آژانس اومد و کاش کمی دیرتر میومد تا حداقل من این شوک ها رو با تنها کسی که میشه باهاش حرف زد یعنی سارا هضمشون میکردم ... رسیدم خونه با اعصاب خورد ... به شامم گیر دادم فقط به سارا خبر دادم که رسیدم و گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ...
امروز صبح هم هنوز این درد عصبی کل صورتم رو گرفته تو مشتش ... وکسی نیست تا بگویم دردم را

No comments: