Saturday, October 24, 2009

دوم آبان

دو روز دیگر
شصت و نه شب پیش در چنین ساعاتی من بودم و تنهاییِ بیمارستان
هانی زنگ زد ... گریه کردم
زهرا زنگ زد ... گریه کردم
سارا زنگ زد ... گریه کردم
داداشی زنگ زد ... گریه کردم
با هر پیامکی ... گریه کردم
خودم شدم و خودم ... باز هم گریه کردم
ثانیه شمار حرکت میکرد و دل منو با خودش میبرد ... صبر منو میبرد
شصت و نه شب پیش در همین دقایق بود که من در کلنجار بین عقل و احساس باز هم گیر کرده بودم ... احساس تنهایی ... بی کسی ... بی پناهی ... عقل هم اون وسطا هی میگفت مگه بده رو پای خودت وایسادی ... استقلال داری ... با هزار تا کوفت و زهرمار دیگه همیشه گولم زده، این دفعه هم روش و من همیشه برای عقلم فیلم بازی کردم که آره تو راست میگی ... اما حقیقت تنهایی منه
اما من میدونستم فردا قراره چی بشه ... قراره برم زیر تیغ جراحی ... اونم نه یه جراحی ساده ... فک ... یکی از سخت ترین جراحی ها ... و دوران نقاهتی که از هر کوفتی کوفت تر خواهد بود ... بی زبانی بی زبانی بی زبانی
چرا ساعت ها نمیگذرن ... چرا فردا نمیشه تا بگم 1 چرا فردا تمام نمیشه تا این بمب دوم هم بترکه و شاید من خلاص شم
امروز برای دوشنبه و سه شنبه مرخصیم رو گرفتم ... فردا کلی کار دارم مثل روزای آخر آزادی که کلی کار داشتم ... فردا روز آخر اسارتِ
نمیدونم کی کمکم میکنه این دفعه شمارش معکوسم 0 بشه ... دفعه ی قبل صفر اسیریم رو مازیار به نمایش گذاشته بود ... نمیدونم فردا موقعیتش پیش میاد که بهش بگم صفر آزادیم رو هم خودت بزن
مسخره است میدونم ... اما یه دنیا دلهره ... اضطراب ... ترس، از برای چی... نمیدونم

No comments: