Monday, October 26, 2009

چهارم آبان

ساعت 30/10
تمام شد ... زنده باد آزادی
از ساعت 9 بیمارستان بودم و الان دارم طعم زندگی رو میچشم ... دکتر که قفل و بست ها رو باز کرد گفت باز و بسته کن ولی خوب نمیشد ... واقعن هم نمیشه ... هم میترسم هم درد دارم ... تا آخر هفته شدید مراقبت لازمم ... چهارشنبه هم دوباره باید بیام ویزیت
الان فهمیدم دکتر هانی رفته آمریکا یعنی ادامه ارتودنسی موکول شد به چند وقت دیگه که البته فکر کنم خوبه چون دهن من که اصلن باز نمیشه ... صبح مسواک هم همرام آوردم که یه حالی به دهنم بدم ولی هیج جوره باز نمیشه ... فقط با آب شستشو دادم که اینم خودش کلی حال داد ... راحت تف کنی :دی
درد دارم ... نمیتونم حرف بزنم حتی مثل وقتی حصار داشتم اما خیلی خوبم خیلییییییییییییییییییییییییی خوبم
گوشیم رو خاموش کردم و الان راهی میشن میرم درکه ... کنار رودخونه ... فقط آب میوه ام رو بخورم ... اما دل کندن از وایرلس اینجا هم سخته :دی
برم دیگه ... امروز روز منِ
ساعت 14:12
کنار رودخونه - درکه
بعد از هفتاد روز آزاد شدم ... وایسا... همین الان از دست ماسک هم راحت شدم ... نیت بود دیگه کاریش نمیشد کرد ... قرارم با خودم این بود که بلافاصله بعد از باز کردن دهنم بیام خلوت کنم ... خوب منم درکه رو هم خیلی دوست دارم و هم نسبتن راحت میام و برمیگردم ... کلی اومدم بالا اونم با چی با یه شیر کاکائو ... یه جا دیدم قشنگ از نوک پام تا سرم داره بندری میلرزه ... کیف لپتاپ یه دستم و کیف سنگین خودم هم اون یکی دستم ... فکر کنم 4 کیلویی بار دارم حمل میکنم ... اما اینقدر تو حال و هوای خودم نبودم که اومدم و اومدم
روزبه داره میخونه ... سرده ... دستشویی دارم ... اما دلم نمیخواد برم ... میخوام باشم میخوام احساس کنم هوا رو با دهنم ... اینجا داره خالیم میکنه ... خالی از هفتاد روز
تا یادم نرفته که کیا بد بودن و کیا عذابم دادن و کیا بی معرفت بودن همین جا خواهم ماند ... باید آبجیِ جدید بشم و برم ...
باد با صدای آب ... من عاشقشم
میخوام بگم، بگم از یه دنیا احساس جدید که تا جای من نباشی نمیدونی چه طعمی داره ... من با یه دنیا استرس، شکایت، خستگی، ناراحتی، دلخوری، بدبینی، غم، غصه و فریاد و فریاد و فریاد خوابیدم رو صندلی و دکتر شروع کرد به کندن قفل و زنجیرها و با کنده شدن هر سیم هر قفل این احساس ها هم کنده شدن و به سطل ریخته شدن
وقتی از رو صندلی بلند شدم خالی بودم ... تهی ... دل و فکرم رو خالی کرد به شکل معجزه آسا
فقط یه احساس داشتم ... درد ... اینقدر بد بود که یه لحظه فکر کردم محاله بتونم تا درکه حتی تو ماشین دووم بیارم و الان باید سر خر رو کج کنم و برم خونه ... اما من پررو ام ... اینو دیگه همه میدونن
دستام داره بی حس میشه ... آخه سرده
جینگه جینگه جان ... به خودت خودِ خودت قول بده که از هیچکی دلخور نباشی ... اونی که دوست نداشت و ازت احوال نپرسید ... اونی که بهت خندید ... اونی که مسخره ات کرد ... اونی که ... اونی که ...
دیگه باید برم ...

No comments: