Monday, April 27, 2009

هفتم اردیبهشت

بعد از آخرین جلسه ی مشاوره تلکیفم با خودم معلوم تر شد ... من فقط خودم هستم و خودم ... به هیچ کس هم امیدی نیست ... نه خانواده ای نه خانواده ای نه خانواده ای ... من فقط خودم هستم ... یک آبجیه کوچیک
دارم برای اوقات فراغتم برنامه میچینم ... میخوام زبان رو دوباره شروع کنم ... دوست دارم برم شنا رو اساسی یاد بگیرم ... باید شروع کنم ... باید
من باید زندگی کنم ... باید
من باید خوب زندگی کنم ... باید

Monday, April 20, 2009

سی و یکم فروردین

این روزا پست شدم در حد المپیک ... شنبه از مدیریت فرمان رسید که روزای دوشنبه باید جاتو با خانم ح تو بنیاد عوض کنی بعد شنبه آخر وقت اون اومد و من به خاطر محدودیت پسوردی فقط یه ذره مشکلات ایمیل رو براش توضیح دادم تا مشتری ها رو بتونه رد کنه ... اما دیروز که من رفتم تا کار یه روز دو شنبه رو تحویل بگیرم دیدم 10 صفحه جور کرده و کار از شنبه تا چهارشنبه رو صورتجلسه نوشته ... میگم اینارو واسه چی نوشتی میگه خوب من نرسیدم انجام بدم میزارم تو دوشنبه انجام بده ... منم با پررویی گفتم من فقط وظیفه دارم کارای معمول دوشنبه رو انجام بدم هر چیشم موند خودت سه شنبه انجام بده ... هیچی با بداخلاقی صورتجلسه رو تغییر دادم به 10 مورد و گفتم من اینا رو تحویل گرفتم
هیچی امروزم با بداخلاقی تمام رفتم اونجا و با اینکه خوش گذشت اما حرصم دراومد وقتی فهمیدم این درخواست از طرف همین خانم ح بوده و تازه گفته من میخوام سه روز در هفته بیام شرکت که فعلن جناب مدیر راضی نشدن ... الانم بنده خدا زنگ زده ازم سوال بپرسه منم زیر دست آرایشگرعین جن جوابشو میدادم ... ای وای چرا دارم نامرد میشم ... آخه خوب تقصیره خودشه ... من باید کارای دوشنبه ام بمونه سه شنبه انجام بدم که چی این خانم از دخمه ی بنیاد خسته شدن ( آخه بنیاد یه سایته که نه نوری نه هوایی هیچی نداره ... زیر دوربین باید بشینی فقط به مونیتورت زل بزنی) حق داره ولی منم گناه دارم...
امروز با آقای آ دوست داداشی حرف زدم ... قرار شد مخامونو بریزیم رو هم واسه تولد داداش جونم نقشه بکشیم

Tuesday, April 14, 2009

بیست و پنجم فروردین

اوه ... عجب هفته ای بود .... هر روز تا ساعت هشت و نیم ، نه سر کار ... اما کار می کردیم هان .... الان به اندازه ی یه دنیا خوشحالم که راس پنج زدم بیرون و تو خونه نشستم وبلاگ آپدیت میکنم.
امروز از دکتره مشاورم وقت گرفتم بعد از اتفاقای وحشتناک عید و دوریه بیشتر و بیشتر از خانواده به یه حرف زدن درست و درمون نیاز دارم ...
فردا میخوام برم واسه جراحی فک وقت بگیرم ... امیدوارم بدون قالبه دندونام برای آخر اردیبهشت وقت بهم بده ...

Friday, April 10, 2009

بیست و یکم فروردین

عجب هفته ای بود ... کار و کار و کار ... بعد از تعطیلات تمام مشکلات سرازیر شده بودن ... هر روز کار تا ساعت هفت و هشت شب ... واقعن خسته ام کرد
این دو روز آخر هفته دختر خاله ها اومده بودن ... کوچیکه که صبح پرواز کرد به سمت زابل برای ترم آخر دانشگاه بزرگه هم همین الان برگشت اراک... دیشب تو بارون رفتیم پارک ... بدمینتون بازی کردیم ... یه دنیا عکس گرفتیم ... و خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از روزهاساعاتی بر من خوش گذشت
دنبال برنامه ریزی جدیدم ... شدیدا دارم خودمو توجیح میکنم که باید زبان رو شروع کنم ... و احتمالن استخر یا فعالیت دیگه ....