Thursday, December 11, 2008

دیروز بعد از یکسال و اندی دوباره برگشتم پیش مشاوره ام... با وضعیتی دقیقا امسال دریغ از پارسال
حرف زدیم و حرف زدم و حرف زدم ... دیگه قبول نکردم که پای مامان و بابا هم کشیده بشه ... گفتم اونا اگه مهم بود براشون پارسال کمک میکردن ... خودمو درست کن
مشاور میگه بی اهمیتی بابا به من رو نمیشه هیچ کاریش کرد ... میگه باید قبول کنی و کنار بیای ...
قرار تمرین کنم که دخالت نکنم ... حرف نزنم ... نظر ندم ... اما با خانواده زندگی کنم
الان با مامان حرفم شد که چرا من دارم با سپیده میرم خرید و دانشگاه نمیرم ... آیه اومده چون دو تا 5 شنبه رفتم دانشگاه هر هفته برم ...
منم گفتم از این به بعد همه جا رو به نام دانشگاه میرم تا خیالتون راحت باشه
.
.
.
چقدر من پستم

Monday, December 8, 2008

دیشب به زور تونستم امیر و پریسا رو راضی کنم که امروز بعد از ظهر هم رو ببینیم ... امروز هم احسان و شقایق هم خبر کردم ... ساعت سه مرخصی گرفتم و بعد از جنگ و جدل فراوان رفتیم بوستان
نیم ساعتی چرخیدیم و وقتی همه جمع شدیم رفتیم کافی شاپ و کلی خندیدیم ... کنار شهر کودک نشستیم و کلی به بازی و اداهای بچه ها خندیدیم و آخر سر یه پسر بچه عکس های هممون رو کشید و بهمون یادگاری داد ...
راستی علی هم اومد ... با امیر اومده بود.
الان که تو راه بودم از مشاوره زنگ زدن برای هماهنگ کردن چهارشنبه ... خوشحال شدم ولی وقتی رسیدم خونه مامان گفت از مشاوره زنگ زدن کلی داغون شدم ... نمیفهمن که وقتی شماره همراه میدی حتما نمیخوای خونه خبر دار بشن...
الان زیاد دعا میکنم که کار مامان اینا جور بشه که جمعه برن ...
فردا نهار خونه عمه معصوم ایناییم ... همیشه آرامش اونجا رو دوست داشتم و دارم و امید وارم همیشه دوست داشته باشم

Saturday, December 6, 2008

دلتنگم ... دلتنگ خودم
دلم یه همراه میخواد ... یکی که بشه باهاش حرف زد ... مدت هاست کسی صدامو نشنیده ... احساس غربته میون جمع بدجوری داره داغونم میکنه ...
برای چهارشنبه از مشاوره ام وقت گرفتم ... دعا میکنم بشه مرخصی ای یک ساعته بگیرم و برم ... کمی حرف زدن با اون میتونه به زندگی برم گردونه ... حداقل میتونه سبکم کنه تا دیده ها و شنیده های بد زندگی رو به فراموشی بسپرم ...
آقاجان اومده ... امروز صبح رسیده ... به مامان حسودیم میشه ... خیلی آقاجان دوسش داره
به خاطر اینکه مامان و بابا دارن میرن کربلا اومده که ببینتش ... عشق به مامان رو خیلی آسون میشه تو چشاش خوند...
چقدر دلم بابا رو میخواد ... چقدر دلم برای یه سلام گرم بابا تنگ شده ... خدایا کاش میدونستم چیکار کردم که این جزامه ...

Tuesday, December 2, 2008

این روزا و شبای سرد وغمناک رو جای آه کشیدن میشه با ها کردن فراموش کرد!
امشب هم هوا خیلی سرد بود و هم....
سه سال پیش امروز اولین روزی بود که مادر بزرگ سومم (همسایه طبقه پایین اونموقع هامون) دیگه پیشمون نبود ... اولین باری بود که من به بهشت زهرا رفتم ... مراسم تشییع جنازه دیدم ... و مهمتر از همه غم از دست دادن یک عزیز رو با تمام وجودم احساس کردم ... من به بینهایت ممکن این همسایه ی مادربزرگ رو دوست داشتم و دارم و همچنان غمناک میشم وقتی از طبقه ی اول میام بالا و نمیبینم دمپایی های جلوی درش رو و نمیشنوم آهنگ های قدیمیشو و نمیبویم بوی خوش غذاشو...
هنوز خیلی وقت ها با صدای زنگ آپارتمان احساس آمدنش بهم دست میده...
و چه عذابی میکشم از اینکه او چه خوب بود و ما چه بد.
روحش شاد
اما... امروز....
روز تولد سپیده هم بود و هست...
دوستی که تمام توان و انرژی ام رو برای نگه داشتنش به خرج دادم اما باز هم رفت
و من چه غصه خوردم
با بی معرفتی سپیده خیلی خیلی سخت و دیر کنار آمدم ولی هنوزم گاهی دلم هواشو میکنه و بدجوری دلم براش تنگ میشه ... مخصوصا روزای مناسبت دار و خاطره دار.
امشب تمام راه رو تو هوای سرد ها کردم تا تمام این غمها از دهنم بزنه بیرون
زیباییش این بود که با هر ها لبخندی بر لبانم نقش میبست و فکرم رو کاملا منحرف میکرد:)