Tuesday, September 29, 2009

هفتم مهر

اول- دیشب تا ساعت هشت اینا پیش سارا بودم ... حسابی مغزم خالی شد ... گفتم نمیخوام پریسا پیشم درد و دل کنه ... گفتم نمیخوام لنا بیاد بشینه پیشم بگه میخوام طلاق بگیرم ... گفتم دیگه نمی کشم ... گفتم نمیخوام پریسا بدونه که من میدونم رفیقش کیه ... تمام اینا رو فقط میشد به سارا گفت و نه هیچ کس دیگه ... کلی آروم شدم ... بعد از 5, 6 روز اعصابم رنگ سفیدی رو به خودش دید ...
دیبا برادر زاده ی امیر هم اونجا بود و تازه فهمیدم که چقدر سختمه که من یه نی نی جلوم باشه و نتونم برم بغلش کنم و بچلونمش و خلاصه اینا دیگه
دوم- بد شد ...امروز هر کاری کردم تا جلوی پریسا رو بگیرم که نگه پارتنرش مازیارِ نشد ... یهو عکسشو داد دستم ... حالا تمام آرامش هدیه گرفته از سارا بر باد رفت ... دوباره ریختم به هم ... چند تا تیکه به پریسا گفتم که دیگه انتظار نداشته باش من بگم چی و چی ... چون حالا من میدونم ونمیخوام سوء تفاهمی پیش بیاد ... کلافه ام... خیلی
سوم- ساعت 3 منشی زنگ زده که پاشو بیا شرکت (ماموریت تبیان بودم) میگم چه خبره میگه مدیر ن گفته خیلی سریع بیا ... میگم ماشین بفرست میگه خیلی دیر میشه ...پاشدم اومدم میگم چه خبره؟ مدیر ن میگه هیچی من دارم میرم اینجا کسی نیست فلانی و فلانی هم نیستن این سرور مشکل داره این یکی هم میخوایم بد از ساعت اداری روش این کارو انجام بدیم دیگه شما باش ... یعنی شاکی فقط گفتم چشم
بعد پررو میگه کاری بود به من زنگ بزنید ... هر چی زنگ زدم گوشیشو یا قطع میکنه یا جواب نمیده ... مردک
چهارم - هنوز شرکتم ... حوصله ی خونه رفتن ندارم شدید ... اینجا هم دیگه کاری ندارم ... فقط دارم یه بک آپ از اطلاعاتم رو برمیدارم میبرم خونه واسه روز مبادا
پنجم- حوصله ی خونه رو ندارم چون دیگه دایی رو دوست ندارم ... چون همچنان ادای حرف زدن منو در میاره ... چون من ناراحت میشم ... اشک تو چشام جمع میشه ... میرم خودمو تو اتاق زندونی میکنم ... غذامو قایمکی تو آشپزخونه میخورم ... و هیچ کس اینا رو نمیبینه و فردا دوباره همین تکرارِ تلخِ روزگار
ششم- دایی اینا برگشتن اراک؛ دکتر برای 20 آبان به آقاجان وقت جراحی قلب داده ... بنده خدا تا یه ماه دیگه اینقدر میترسوننش که نگو ... کلی ناراحتش شدم ... ای بابا، به خاطر 3 تا دونه رگ ... هر چند ما تجربه ی جراحیِ بابا رو داریم و میدونیم که خطر آنچنانی نداره و همه مون یه پا دکتر قلب شدیم اما نگرانیه من از اینه که برای رفتن به اتاق جراحی مهم ترین چیز داشتن روحیه است که قربونش برم آقاجان کامل از بیماری و درمان فراریه ... خدایش کمکش کند

Sunday, September 27, 2009

پنجم مهر

من چه سبزم امشب
امروز از صبح تبیان بودم ... یعنی یه استراحت نسبتن خوب ... چتیدم ... دانلود کردم ... ریدرمو کامل خوندم ... چند تا وبلاگ خوب دیگه واسه خوندن پیدا کردم و در کل مفید که نه ولی خوب گذشت.
نزدیکای 5 بود که با زهرا قرار پارک لاله رو گذاشتیم ... از خوشحالی داشتم پر میکشیدم ... بعد از حدود 2 ماه ... پارک ... آزادی ... پیاده روی ... نفس کشیدن ...
از شرکت رو تا پارک پیاده رفتم (یعنی از وصال) هر قدمی که برمیداشتم احساس بودن می کردم ... نفس میکشیدم گاهی بوی دود استشمام میکردم ولی بازم عشق میکردم ... موقع رفتن شیر کاکائو خریدم که دوپینگ کنم و جونم ته نکشه ... کلی تو پارک گشتیم ... بعدم نشستیم و حرف زدیم ... زهرا دوست فوق العاده ایه ... درسته که هیچکدوم از مشکلات این دو سه روز رو نتونستم بهش بگم؛ یعنی نخواستم که بگم اما کلی آروم شدم ... همراهیش خودش کلیه ... اینقدر خوب و شیرین بهت انرژی میده که دلت میخواد داد بزنی که زی زی جونم عاشقتم ... و مطمئنن زهرا میگه بازم داری بهم پیشنهاد بیشرمانه میدی چند بار بگم من شوهر دارم و بهش متعهدم :دی
آقاجان امشب باید بیمارستان بمونه ... دایی هنوز نرسیده خونه، هنوز نمیدونیم دکتر چی گفته ... اما هنوز حوصله ی مهمان ندارم ... حتی اگه دایی و شهریار باشن...
به خاطر فشارهای عصبی ِ این روزا تورم صورتم بیشتر شده ... تیر کشیدن هاشم فرق کرده که این فکر کنم روند بهبودیشه ...

Saturday, September 26, 2009

چهارم مهر

چقدر بد ِ که دو تا دوست ... دو تا همکار ... دو تا آدم همش بخوان دیگران رو راضی کنن که در این مجادله حق با منه ...
امروز چیزایی بسی وحشتناک تر از طلاق گرفتن لنا یا بهم خوردن دوستی ِ پریسا دیدم و شنیدم ... اینقدر وحشتناک که فکم قفل کرد و تمام بدنم داغ شد ... اینقدر که کم آوردم و فریاد برآوردم که دیگه نمیکشم ... بسه خواهش میکنم بسِ
نمیدونم چی باید بنویسم ... نمیدونم چی باید بگم ... دلم میخواست با یکی حرف بزنم اما کسی نبود ... میدونم تمام این داستانی که پریسا برای من تعریف کرد برای اشرف و بقیه هم تعریف کرده ... یه جورایی یار کشی ... اینکه چرا لنا موقع طلاق گرفتنش یاد دوست پسر من افتاده و از اون کمک میخواد و ... چرا و چرا و چرا ...
میدونم که همین روزا لنا تو یه فرصت بهم خواهد گفت که قصد جدایی از بهرام رو داره ... من نمیدونم چی باید بگم ... نمیتونم فکر کنم که چه عکس العملی باید نشون بدم ... چیکار باید بکنم ... آخه خدا این همه روزای سخت همه با هم ...بذار یکی یکی
چقدر دلم میخواست سارا بود ... با سارا میتونم حرف بزنم ... خسته ام ... این دو تا جفتی لجباز و یک دنده ان ... و وای به روزی که بخوان حال همدیگه رو بگیرن ...
بعد از کار رفتم پیش امیر و یه سری جزوه واسه آزمون جامع ازش گرفتم و فهمیدم که آبیک قزوین که قبول شده بود میتونه بره ... دانشگاه جامع بهش مدرک رو داده ... خیلی خوشحال شدم ... مبارک امیر جان
امروز دقیقن چهلمین روز من در این وضعیت بود
آقاجان اینا دارن از اراک میان ... فردا صبح وقت آنژیو دارن ... خدایش کمکشان کند.

Thursday, September 24, 2009

دوم مهر

دیروز از اول وقت خستگیه یک هفته و اعصاب خوردیاش اینقدر روم اثر گذاشته بود که حالم خوب نبود ... کار هم زیاد داشتم ... اما هی به همه نشون دادم خوبم ... درد ندارم ... میتونم حرف بزنم و ...
یکی از پروژه های شرکت تمام شده بود و نیروهای اعزامی این 2 سال برگشته بودن شرکت ... همه جا داشتن جز خانم ح ... اومد دید قسمت ما همه ی میزها صاحاب داره ... گفت چیکار کنم؟ گفتم مدیر باید بگه ... میخواست من کارآموز رو بلند کنم و میزشو بدم به ایشون که منم این کارو نکردم ...
ظهر رفتم دکتر و طبق هفته های پیش همه چیز خوب بود ... 35 روز گذشته و دقیقن همین تعداد روز مونده ... بیچاره من
عصر قرار گذاشته بودیم بریم پیش سارای مامان شده ... من ساعت 5 رفتم و بچه ها 6 اومدن ... مثل قدیما هر 5تامون بودیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت ... برای سارا یه لباس حاملگیه پاییزه خریدیم ... جایزه ی مامان شدن
ساعت 8 گذشته بود که بچه ها پاشدن برای رفتن که چون آژانس دیرتر میومد من نیم ساعتی موندم ... تو یک ساعت اولی که با سارا تنها بودیم من کلی خبرای هیجان انگیز و خوب و بد از شرکت و همه جا دادم و تو اون نیم ساعت سارا دو تا خبر داد که داغونم کرد ... لنا داره از بهرام جدا میشه ... یعنی وقتی اینو شنیدم تا مغز استخونام درد گرفت ... هنوزم تو شوکم ... نمیدونستم چی باید بگم ... لنا آدم کاملن شکننده که حالا که این تصمیم رو گرفته و خودش روش مصممه دوره ی وحشتناکی رو طی خواهد کرد ...
خبر بعدی هم در رابطه با پریسا بود ... همکار 30 ساله ای که چند روزی بود با دوست پسرش که دیشب فهمیدم یکی از همکارای خوبمون بوده به هم زده و علت آشفتگی هر دوتاشون رو فهمیدم و باز هم غصه خوردم بیشتر برای پریسا ...
همین جا بود که آژانس اومد و کاش کمی دیرتر میومد تا حداقل من این شوک ها رو با تنها کسی که میشه باهاش حرف زد یعنی سارا هضمشون میکردم ... رسیدم خونه با اعصاب خورد ... به شامم گیر دادم فقط به سارا خبر دادم که رسیدم و گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ...
امروز صبح هم هنوز این درد عصبی کل صورتم رو گرفته تو مشتش ... وکسی نیست تا بگویم دردم را

Tuesday, September 22, 2009

سی و یکم شهریور

بد درد دارم ... جالبیشم اینه که درد استخوانی ندارم ... درد گوشتی دارم مثل اینکه بد خوابیده باشم و لپم رفته گیر کرده بین این سیم و پلاک ها...
امروز کم و بیش امن و امان بود ... جز اندکی دق دادن مدیر محترم که کار هر روزشه اتفاق دیگه ای نبود ...
یه ضعف عمومی هیکلمو گرفته که نگو ...
تو راه که میومدم فکر میکردم که امشب چه قدر میخوام بنویسم ... اما الان هیچی گفتنم نمیاد ...

Monday, September 21, 2009

سی ام شهریور

دیروز تا امروز عجب روزی بود ...
دیشب حدود ساعت 11 بود که دیگه گوشیمو خاموش کردم تا واسه خواب آماده بشم که داداشی صدام زد و رفتم تو اتاقش دیدم گوشیشو گرفته به طرفم و میگه امیرِ ... گفتم خوب بگو نمیتونه حرف بزنه که امیر گفته بود مسئله ی مرگ و زندگیه باید باهاش حرف بزنم بگو فقط گوش بده ...
اولش فکر کردم امیر داره اذیتم میکنه ... بعد دیدم با لرزشی وحشتناک که تو صداش بود و تپش قلب میگه با پریسا مشکل پیدا کردم ... اولش تعجب کردم که امیر تو این سه سال هیچ وقت پیش من گله نکرده بود ... یعنی اینقدر صبور هست که نخواد جوش بیاره ... حالا موضوع سر چی بود؟ امیر کشفیده بود که پریسا یه ایمیل یاهو داره و تو ارسال هاش برای یه پسره یکی از خوشگل ترین عکس هاشو فرستاده و ... اولش شروع کردم که امیر داری تند میری تو که نمیدونی واسه چی و شاید سوءتفاهم شده و بذار آروم شی باهاش حرف بزن و از این جور حرفا ... بعدش دیدم نه امیر داغون تر از این حرفاست و گویا یک ماه اخیر همه ش با هم تو جنگ بودن و چند باری هم پریسا حرف از جدایی زده ... داستان میبافت و تمام حرفها و اتفاقات رو با هم قاطی کرده بود ... منم زدم رو اون دنده که آره این اگه خیانتِ پس تصمیم بگیر میخوای باهاش چیکار کنی و تو که اینقدر دوسش داری میزاریش کنار ... اگه نه میتونی با همون چشم چند روز پیش بهش نیگاه کنی و اونم یه سری جوابا داد و آخرش گفت آبجی کوچیکه چیکار کنم؟
قرار شد از اون ایمیل پرینت بگیره و ببره پیش پریسا و تمام حرفاشو اینقدر گوش بده تا راضی بشه یا تمام بشه ...
حالا من لال بازی حرف میزدم وفکم درد گرفته بود وحشتناک اما امیر اینقدر حالش بد بود که فقط یه گوش میخواست ... منم شدم گوش واسه کسی که به حق تو جنس مخالف بهترین دوستیِ که دارم ... ساعت از 2 گذشته بود که امیر به زور خداحافظی کرد و هر چی گفتم بذار حرف میزنیم گفت نه برات خوب نیست و دیگه بهتر شدم ... خدایی صداش که از اولش خیلی بهتر بود و تپش قلب هم نداشت ...
حالا اعصابم خورد شده بود خوابم نمیبرد ... رفتم یه دوش گرفتم و ذهنم سبک تر بشه .... ساعت 3 بود که خوابیدم و تا صبح کابوس امیر و پریسا می دیدم
رفتم سر کار و طرفای ظهر امیر خبر داد که دارم میرم پیشش ... تا شش که خبر بده همه چی خوب تمام شده داشتم دق میکردم ... امیر میخواست توضیح بده که چی گفته و چی شنیده که گفتم بذار یه چیزایی فقط و فقط مثل راز بین خودتون بمونه فقط به من خبر شاد بودنتونو بدین :دی
امروز دوباره بچه های شرکت رو شیر کردم که بریم دیدنِ مامان سارا ... همه موافقت کردن و قرار شد بریم براش یه لباس حاملگی بگیریم و 4 شنبه بریم خونشون ... هنوزم وقتی فکر میکنم قند تو دلم آب میشه که سارا مامان شده ... که من خاله میشم ...
مامان اینا همین الان رسیدن ... شام ندارم ... هر چی مایع تو خونه بوده خوردم دیگه هیچی نمونده

Sunday, September 20, 2009

بیست و نهم شهریور

ماه رمضون تمام شد ... به سلامتی ...
از صبح کلی فعال بودم واسه خودم ... یه سوپ پختم که تا شب هی صافش کنم و بخورم ... الان بوش دراومده ... کلی خوش بو شده خدا کنه خوشمزه هم باشه ... هر چند وقتی مجبوری می خوری دیگه :دی
یه معجونِ شیر و پسته و موز و بستنی درست کردم که آی خوشمزه بوداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... بچه ها هم کلی خوششون اومد ... فقط چون پسته ها رو پوست نکنده بودم موقع خوردن هر 30 ثانیه یه دور میبایست برم مسواک بزنم تا راه دندونام باز بشه و بشه بقیشو خورد :دی ... برادر کوچیکه سر همین دهن شستن ها کلی مسخره ام کرد بدجنس
همین برادره صبح رفته ماست موسیر و چیپس خریده ... منم شیکمو ... دلمم میخواست برداشتم ماست موسیر رو گذاشتم رو دندونام و ماستش رفت پایین موسیراش مونده بود ... آی خندیدیم ... ولی بچه ام داشت می افتاد دیگه :دی
دیشبم برداشتم هر چی آلو داشتیم ریختم تو مخلوط کن و جاتون خالی اونم کلی حال داد ...
دیروز یه سر رفتم خونه هانی اینا ... مامانش حالش خوب نبود ... اما 3 تایی کلی خندیدیم ... هانی برام یه پودینگ شیر درست کرد... فکر میکردم نمیتونم پودینگ بخورم اما هانی گفت رقیق تر درست میکنیم که بتونی، از شیر کاکائو که بهتره ... راستم میگفت ... هم مقوی تره هم خوشمزه تر ... احتمالن از این به بعد پودینگ هم به نهارهای شرکت اضافه میشه ...
الان دیگه آماده ام برای دوباره یک هفته کله پاچه خوردن
مامان و بابا رفتن اراک ... فردا برمیگردن ...
وای یه چیزی رو یادم رفت .... من خاله شدممممممممممممممممممممممممممممممممم
دیروز تو راه خونه هانی اینا بودم که سارا پیام داد که "سلام خاله آبجی کوچیکه من الان 8 هفته و 2 روزمه... آقای دکتر گفت سلامتم (پیامک از طرف ویرگول بود)" یعنی اینقدر عشق کردم که تلفن کردم و لال بازی کلی قربون صدقه ی سارا و فطرتش(همون ویرگول) رفتم و سارا هم هی میگفت تو چرا زنگ زدی به زور حرف نزن برات خوب نیست ... ای جانم

Friday, September 18, 2009

بیست و هفتم شهریور

دلم آشوبه ... نگرانم ... نگرانه همه ی سبزهایی که الان تو خیابونای تهران انگشتشونو به نشانه ی پیروزی بالا آوردن ... روسری و شال سبز به تن دارن ... شعار میدن ... حقشونو میخوان ... 

و من در خانه ... چند تا وبلاگی که داره از احوالات شهر مینویسه و معتبره رو چک میکنم و اشک میریزم . همینطور نگرانم

بشنو از نی شهرام ناظری گوش میدم ... فکر میکنم که آیا درگیری میشه یا نه ... الان خوندم که تو ولیعصر به سمت روزه دارا گازاشک آور زدن ... بازم میترسم ... چند نفرو میخوان بگیرن ... خدایا کسی کشته نشه ... 

هیچ کس نت نیست ... مسنجر خالی ... همه رفتن و من نگران برای همه ... برادر قالم گذاشت ... قرار بود منم ببره با خودش ... 

سخنرانیه دروغ گوی متقلب شروع شده ... حرص میخورم ... نگرانم نگران

صدای اسپیکرها رو بلند تر میکنم تا زر زدن های این مردک به گوشم نرسه ... 

خیلی وقته کسی به روز نکرده ببینم چی به چیه ... نکنه تلفنا و پیامکا قطع شده باشه ... هفت تیر شلوغه ...  نگرانم نگران

Thursday, September 17, 2009

بیست و ششم شهریور

یعنی هان ... امان از دست اتفاقات این چند روز
امان از دست مدیری که هنوز بعد از یک ماه میگه تلفن بزن این کارو بکن
امان از دست همکاری که میاد آدامس بهت تعارف میکنه
امان از دهنِ بسته
امان از تحمل چهل روز دیگه
امان از مشتری ای که گیر میده و نمیفهمه
امان از سِروری که سر ناسازگاری بر میداره
امان از وِبی که بالا نمیاد و پیغام خطای از سر سیری میده
امان از فورمت کردن 4 باره ی سرور
امان از آبمیوه ... کله پاچه ... شیره گوشت و هر چی مایعاتِ
امان از مهمونی های ماه رمضون
امان از درک نشدن
امان امان امان
اینا بخشی از معضلات این چند روزم بود
امروز یک ماه و یک روز از جراحی میگذره ... 39 روز دیگه مونده ... امشب مهمونیم من نخواهم رفت ... فردا مهمون داریم و من متنفر از حس مترسک شدن شاکی ام وحشتناک ... اما پدر جان دوست دارند در ماه رمضان ثواب افطاری دادن رو کسب کنند ... ثواب بدست آوردن دل فرزند کیلو چند!
دیروز در اقدامی بعد از دوهفته تصمیم یک هفته ایمون رو با اشرف اجرا کردیم و بعد از کار رفتیم خونه ی سارا ... حالش خوب بود ... ساعت 5 که میخواستیم برگردیم لنا خبر داد که واسه ساعت 6 میرسه اونجا... این شد که من موندم و اشرف رفت تا به افطار درست کردن برای خودش و امید برسه ... مامان سارا بجای اینکه به سارا برسه دلش واسم سوخته بود و هی آبمیوه و شیرکاکو میاورد و سوپ صاف میکرد تا من بخورم ... لنا هم واسه هفت و نیم اومد و افطار اونجا بودیم و کلی خندیدیم ... اینقدر که موقع اومدن دیگه فکم توان حرف زدن نداشت ... سارا شنبه سونوگرافی داره تا ببینیم نینیش هست یا هست :دی
برای نی نیشون اسم گذاشتیم ... فرخ ... چون معلوم نیست دختره یا پسر
امیر میگفت اگه شنبه همه چی خوب بشه اسمشو میذاریم عید فطر ... شایدم فطرت :دی
خدایش کمکش کند

Sunday, September 13, 2009

بیست و دوم شهریور

آنژیوی آقاجان افتاد عقب ... الان برگشتن اراک ... خواهر را هم راضی کردن و با خودشون بردن ... به سلامت

امروز تبیان بودم ... موقع اومدن دیگه آژانس نگرفتم و تا سر کوچه اومدم و سوار اتوبوس شدم ... همون دو قدم راه کلی حالمو خوب کرد ... من همیشه با پیاده روی تو بلوار حال میکنم و تازه میشم.

همینجوری و الکی الکی اعصاب ندارم ... مامان داره تو خونه واسه من پاچه کز میده که درست کنه ... خدااااااااااااااااااااااااااا این فاجعه است ... دارم خفه میشم

وای من چم شده دوباره ... زده به سرم ... اشکام دم در وایسادن ... یه بغض گنده تو گلوم نشسته ... شاید اگه میشد لقمه نانی خورد مثل تیغ ماهی ردش میکرد و با خودش میبردش

Friday, September 11, 2009

بیستم شهریور

دارم با شهریار میچتم ... کلی کیفوره ... تبریزو دوست داره

یه نموره دردم زیاد شده ... اما میخوام که نخوابم ... میخوام باهاش مبارزه کنم تا بندازتم ... من هیچوقت مقابل درد پیروزی نداشتم :دی

به احتمال قوی آقاجان فردا باید آنژیو بکنه ... یه ذره ترسیده ....

گشنمه .... این مهم ترین احساس این روزامه 

Thursday, September 10, 2009

نوزدهم شهریور

شهریار مهندسی پزشکی تبریز قبول شد ... ایول پسر دایییییییی

مامانی و مامان تو آشپزخونه مشغول نذری پختن و کارای افطار و شام رو انجام دادن ان ... و من خسته ی خسته از این دو روز کار مسخره و زیاد دوباره بی جونه بی جون ...

دیشب بعد از کار مستقیم رفتم پیش زهرا ... دوستم بعد از افتادن احسان به اصفهان کلی دپ شده بود که با تصادف عموش و عمه اش و رفتن مامان و باباش به شهرستان کلی حالش بدتر بود ... نیم ساعت پیشش بودم و اومدم خونه ... 

دکتر تو ویزیت این هفته گفت سه هفته گذشته اما برای ما انگار 3 روز گذشته منم گفتم برای من سه سال گذشته ... گفت باید هفتاد روز همینجوری کامل بسته بمونه بعدش کم کم بازش کنیم ... یعنی فریادم پشت حصار دندونام گیر کرده هان...

Thursday, September 3, 2009

دوازدهم شهریور

امروز 5شنبه است ... بعد از یه هفته کار و یه 4شنبه ی وحشتناک شلوغ و اعصاب خورد کن ... فقط خوابیدم ... دیروز ساعت 7 گذشته بود که رسیدم خونه  و تخته گاز از ساعت 8 تا امروز صبح خوابیدم ... تازه تا حدود ظهر همچنان خواب بودم ... انگار که تمام شده باشم ... هر چی میخورم و میخوابم احیا نمیشم...

میدونم هفته ی دیگه از نظر کاری دیوانه کننده است ... قراره یه سرور مشتری رو منتقل کنیم و مدیر قول داده یا پولشو میگیریم نمیدونم ولی کارای اپراتورشونم من باید انجام بدم.

خوبه که دو روز باید برم تبیان و اونجا بیکاریه :دی

فردا باید بریم خونه عمه ... از الان حوصله ندارم ...

دلم پیاده روی میخواد ... دلم پارک میخواد ... دلم استقلالمو میخواد ... 

Tuesday, September 1, 2009

دهم شهریور

امروز تولد هانیه بود ... دوست قدیمیه دوست داشتنی ... دوست جونم تولدت مبارک

منم که حسابی معلولیت هام بالاست ... سه چهار روزی بود که به زهرا میگفتم باید جوره کادو خریدن منم بکشی و اونم مظلوم و میگفت باشه ... الهی

امروز وقت معاینه ی هفتگیم بود واسه همین صبح اول رفتم پیش جراحم و سیم هام رو چک کرد و یکیش که بریده بود رو عوض کرد ... دستیارش می خندید میگفت از این بچه چیزیش نمونده ... دکتر گفت بین 8 تا 12 کیلو وزن کم میکنن بعد از این جراحی ... وقتی فهمیدن تازه 4 کیلو لاغر کردم خندیدیم و به این نتیجه رسیدیم که تا آخر 2 ماه از من فقط عینکم میمونه :دی

اتفاق قشنگ امروز این بود که از بیمارستان به سمت شرکت رو دیگه آژانس نگرفتم و تصمیم گرفتم بعد از دو هفته رو پاهام وایسم ... چون نمیتونستم تاکسی بگیرم یه ربعی وایسادم و با اتوبوس رفتم شرکت ... کلی احساسات خوب داشتم

وای خدااااااااااااااااا ... وقتی رسیدم شرکت فهمیم سارا مامان شده... یعنی داره مامان میشه ... اینقدر خوشحال شده بودم که تمام فریادم پشت این همه سیم تو دهنم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد که لنا کمک کرد تا تخلیه اش کنم :دی دکترش بهش دو هفته استراحت مطلق داده ... امیدوارم حالش زودی خوب بشه که حال نینیشم خوب بشه

طرفای ظهر هم مدیر عاقلمون تصمیم گرفت من جای سارا این دو هفته برم تبیان ... من تا حالا با میل سرور کار نکردم و دو هفته ادمین میل سرورم ! چی میشه گفت

ساعت 3 زهرا که اومده بود ولیعصر سر راه اومد دنبالم و رفتیم خونه ی هانی اینا ... آش پشت پای حمید رو خوردیم (البته خوردن ... من به اندازه ی یه بند انگشت آب آش که به هزار زحمت صاف کرده بودیم رو خوردم) آی چسبید .... تولدت مبارک گفتیم و اومدیم

میدونم فردا خیلی خیلی کار دارم ... مخصوصن با سوتی هایی که امروز همکار جدید اومد و کلی منو دق داد ... اما دوست ندارم مرخصی بگیرم که نبود سارا بره تو چشم ... سارا تنها کسیه که بی منظور هوامو خیلی داره