دیبا برادر زاده ی امیر هم اونجا بود و تازه فهمیدم که چقدر سختمه که من یه نی نی جلوم باشه و نتونم برم بغلش کنم و بچلونمش و خلاصه اینا دیگه
دوم- بد شد ...امروز هر کاری کردم تا جلوی پریسا رو بگیرم که نگه پارتنرش مازیارِ نشد ... یهو عکسشو داد دستم ... حالا تمام آرامش هدیه گرفته از سارا بر باد رفت ... دوباره ریختم به هم ... چند تا تیکه به پریسا گفتم که دیگه انتظار نداشته باش من بگم چی و چی ... چون حالا من میدونم ونمیخوام سوء تفاهمی پیش بیاد ... کلافه ام... خیلی
سوم- ساعت 3 منشی زنگ زده که پاشو بیا شرکت (ماموریت تبیان بودم) میگم چه خبره میگه مدیر ن گفته خیلی سریع بیا ... میگم ماشین بفرست میگه خیلی دیر میشه ...پاشدم اومدم میگم چه خبره؟ مدیر ن میگه هیچی من دارم میرم اینجا کسی نیست فلانی و فلانی هم نیستن این سرور مشکل داره این یکی هم میخوایم بد از ساعت اداری روش این کارو انجام بدیم دیگه شما باش ... یعنی شاکی فقط گفتم چشم
بعد پررو میگه کاری بود به من زنگ بزنید ... هر چی زنگ زدم گوشیشو یا قطع میکنه یا جواب نمیده ... مردک
چهارم - هنوز شرکتم ... حوصله ی خونه رفتن ندارم شدید ... اینجا هم دیگه کاری ندارم ... فقط دارم یه بک آپ از اطلاعاتم رو برمیدارم میبرم خونه واسه روز مبادا
پنجم- حوصله ی خونه رو ندارم چون دیگه دایی رو دوست ندارم ... چون همچنان ادای حرف زدن منو در میاره ... چون من ناراحت میشم ... اشک تو چشام جمع میشه ... میرم خودمو تو اتاق زندونی میکنم ... غذامو قایمکی تو آشپزخونه میخورم ... و هیچ کس اینا رو نمیبینه و فردا دوباره همین تکرارِ تلخِ روزگار