اوههههههههههههههههههه
خیلی وقت بود وقت نکرده بودم اینطرفا بیام ... این مدت پر بود از اتفاق
درست شب یلدا محمدرضا کشیدم تو اتاق و به شیوه خودمون (مشت و لگد) با هم آشتی کردیم ...
مامان و بابا رفتن کربلا و برگشتن ... مراسم سال مامانی رو داشتیم ( 2 سال گذشت)... نذری دیشب
خاله منظر اینا برای تعطیلات عاشورا اومدن
الانم پاشم برم ثمین از حمام آمده بیرون تا یه کم حرف بزنیم مامان اینا هم برگشتن
خیلی وقت بود وقت نکرده بودم اینطرفا بیام ... این مدت پر بود از اتفاق
درست شب یلدا محمدرضا کشیدم تو اتاق و به شیوه خودمون (مشت و لگد) با هم آشتی کردیم ...
مامان و بابا رفتن کربلا و برگشتن ... مراسم سال مامانی رو داشتیم ( 2 سال گذشت)... نذری دیشب
خاله منظر اینا برای تعطیلات عاشورا اومدن
الانم پاشم برم ثمین از حمام آمده بیرون تا یه کم حرف بزنیم مامان اینا هم برگشتن
__________________________
:اینم پست محمدرضایه بعد از آشتیمون
با آبجی کوچیکه که هرجوری حساب کنم بین خواهر و برادرام عزیزترینمه، الکی الکی سه ماه بود که قهر بودیم و حرف نمیزدیم. یعنی من دعواش کردم و اون قهر کرد و دیگه حرف نزد و جفتمون هم یک دنده و لجباز؛ بیخودی این قهره سه ماه طول کشید! از طرفی با این که قهر بودیم حسابی هم هوای من رو داشت و مثلا کارت اینترنتم که تموم شده بود، رفته بود برام کارت خریده بود گذاشته بود روی میزم! حالا کلی هم دلمون واسه هم تنگ شده بود و چه عذابی که کسی که دوستش داری کنار دستت بشینه ولی نخوای نگاهش کنی و باهاش حرف بزنی! امشب که برمیگشتم خونه دیگه دیدم راستی راستی خسته شدم! همین که رسیدم خونه و حال و احوال کردم وقتی داشتم میرفتم در حالی که داشت از رو به روم رد میشد دستش رو گرفتم و آوردمش توی اتاق و گقتم: «دیگه خسته شدم! قهربازی بسه!» بعدش دو دقیقه به هم مشت و لگد پروندیم و توی سر و کلهی هم زدیم و آشتی!--بدجنس خیلی محکم مشت زد بهم! قفسهی سینه ام درد گرفت! ولی خوشحالم در حد تیم ملی! هیچیمون به آدمیزاد نرفته و هیچی قشنگتر از این نیست!