Wednesday, January 7, 2009

اوههههههههههههههههههه
خیلی وقت بود وقت نکرده بودم اینطرفا بیام ... این مدت پر بود از اتفاق
درست شب یلدا محمدرضا کشیدم تو اتاق و به شیوه خودمون (مشت و لگد) با هم آشتی کردیم ...
مامان و بابا رفتن کربلا و برگشتن ... مراسم سال مامانی رو داشتیم ( 2 سال گذشت)... نذری دیشب
خاله منظر اینا برای تعطیلات عاشورا اومدن
الانم پاشم برم ثمین از حمام آمده بیرون تا یه کم حرف بزنیم مامان اینا هم برگشتن
__________________________
:اینم پست محمدرضایه بعد از آشتیمون
با آبجی کوچیکه که هرجوری حساب کنم بین خواهر و برادرام عزیزترینمه، الکی الکی سه ماه بود که قهر بودیم و حرف نمیزدیم. یعنی من دعواش کردم و اون قهر کرد و دیگه حرف نزد و جفتمون هم یک دنده و لجباز؛ بیخودی این قهره سه ماه طول کشید! از طرفی با این که قهر بودیم حسابی هم هوای من رو داشت و مثلا کارت اینترنتم که تموم شده بود، رفته بود برام کارت خریده بود گذاشته بود روی میزم! حالا کلی هم دلمون واسه هم تنگ شده بود و چه عذابی که کسی که دوستش داری کنار دستت بشینه ولی نخوای نگاهش کنی و باهاش حرف بزنی! امشب که برمی‌گشتم خونه دیگه دیدم راستی راستی خسته شدم! همین که رسیدم خونه و حال و احوال کردم وقتی داشتم میرفتم در حالی که داشت از رو به روم رد میشد دستش رو گرفتم و آوردمش توی اتاق و گقتم: «دیگه خسته شدم! قهربازی بسه!» بعدش دو دقیقه به هم مشت و لگد پروندیم و توی سر و کله‌ی هم زدیم و آشتی!--بدجنس خیلی محکم مشت زد بهم! قفسه‌ی سینه ام درد گرفت! ولی خوشحالم در حد تیم ملی! هیچیمون به آدمیزاد نرفته و هیچی قشنگتر از این نیست!