Monday, March 31, 2008

تازه از خونه عمه معصوم رسیدم ... صبح رفتم عید دیدنی عمه و یه سری هم رفتم خونه مهدی اینا ... مامان و بابای فرزانه نهار اونجا بودن ... حمیده جونم بود ... یه ساعتی نشستم و برای نهار برگشتم خونه عمه ... خاله اشرف اینا از لوشان اومده بودن اونجا ... زن عمو و سپیده هم بودن ... اونا که رفتن نهار خوردیم و من راه افتادم و اومدم
سر نهار ناصر آقا هی سالاد تعارف میکرد و وقتی گفتم من به اندازه کافی خوردم دیگه نمیخورم گفت ، مجتبی خیلی سالاد میخوره ... اول کپ کردم وگفتم اون میخوره به من چه !!! که عمه گفت نه اینکه جفتتون جوونین ...
قبل از عید مجتبی گفته بود که به همه میگه که منو دوست داره ... چرا این پسر عمه نمیفهمه که این دوست داشتنش راه به بی راهه داره ... اگه تو فامیل پخش بشه چی؟ ... من اصلا اینو نمیخوام ...خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
رفتم پیش زهرا و فیلم پرسپولیس رو ازش پس گرفتم ... الانم میخوام یه کارت تبریک واسه تولد احسان بفرستم...
بابا اینا باید تا یه ساعت دیگه برسن ...

Sunday, March 30, 2008

از صبح نمیدونم چرا اینقدر خسته بودم ... ولی روز بدی نبود ... همش داشتم مطلب های وی ام ور رو که دیروز استاد گفته بود میخوندم ... زبان اصلی خوندن هم سخته هان
ولی روز نسبتا کاری ای داشتیم ... همه ی بچه ها ...
الان دیگه دارم میرم ... یه سر اول میرم پیش زهرا بعد هم میرم خونه ...

Saturday, March 29, 2008

امروزم تو شرکت یه روز خوب بود مثل بقیه روزا ... امروز سارا نیومده بود و پریسا هم خبر داد دماغش شکسته و تا چند روز آینده نمیتونه بیاد ...
کلی خندیدیم ... حالا همه رفتن و استاد سجادی بهم گفته بمون تا کارا رو یادت بدم .. دو ساعتی میشه که همینطوری نشستم و دارم با مطلب خوندن خودمو سرگرم میکنم ... وای امروز میخواستم ساعت سه خونه باشم و فوتبال ببینم هان ... اشکالی نداره ... کاره دیگه
این زی زی رو بگو ... صبح اومده و تو چت میگه نیا خونمون دارم با احسان میرم بیرون به مامانم اینا گفتم میام خونه شما ... منم گغتم چشم دوستم ... سلام برسون
اما ... امروز ساعت چهار صبح بود که خانم کامرانی زنگ در رو زد و فقط من و مهشید از خواب بیدار شدیم و وقتی در رو باز کردم گفت لوله آب گرم ترکیده کلید موتورخونه رو میخوام فلکه اب گرم رو ببندیم ... کلید رو دادم و منتظر شدم تا کلید رو پس بیاره ... مهشید رفت تو راه پله سرک کشید و اومده میگه صدای خش خش میاد .. هیچ کدوم از همسایه ها هم نبودن ... بیچاره این آقای کامرانی اسمش بد در رفته هان ... کار ثواب هم که میاد بکنه همه بهش شک دارن .. هیچی پاشدیم رفتیم در خونشون و کلید رو پس گرفتیم ... مهشید زود میترسه ... رفته به خانواده مادری!
ساعت پنج بود که دیگه رفتم تو رختخواب و با هزار زور دوباره تونستم بخوابم.
الان نسرین آنلاین شد و یه سلام و علیکی کردیم و اندکی دلم وا شد ... وا که بود وا تر شد
استاد سجادی الان اومد و گفت تا یه ربع دیگه سرم خلوت میشه و با هم کار میکنیم. برم دبگه
اوه ، بالاخره این دو روزه حوصله سر بر تمام شد و فردا دوباره میرم شرکت
مامان و بابا زنگ زدن و حالمونو پرسیدن و قراره روز دوازدهم برگردن با خاله منظر هم حرف زدم خوب شارژ بود... شکر!
امروز زهرا اینا هم برگشتن ... ساعتای هشت بود که تلفن کرد و با هم حرف زدیم و قرار شد فردا برم و ببینمش... بیست روزی میشه همدیگه رو ندیدیم... آی دوستم
چرا اینقده مزخرف شدم این دو روز هیچ کار با فایده ای انجام ندادم ... یه عالمه فایل نخونده و اطلاعاتی که باید همشون برن تو مغزم ولی من حتی یه دور هم نخوندمشون ...
آی آبجی کوچیکه باید تلاش کنی تا بتونی تو شرکت بمونی هان ... اینو یادت باشه
چشم!

Friday, March 28, 2008

صبح عمه معصوم تلفن کرد ... بنده خدا حالش اصلا خوب نبود صداش در نمی اومد ... گفت از شبی که از خونه ما رفتن افتاده ... هی گفتم عمه منو بوس نکن هان .... عذابم رفت در وجدان بدجوری سرماش دادم
بالاخره پریسا رو پیدا کردم ... حالش خوب بود خیالم راحت شد.
اصلا امروز فعال نبودم ... نمیدونم چرا اینقدر نگران شنبه ام و کاری که استاد قراره بده به دستم ...

Thursday, March 27, 2008

وای خدا جونم ممنون هزار بار
آقای استاد جونم خیلی دوست دارم
من خیلی خوشحالم .... امروز استاد سجادی برگشت ... کلی برام کار جور کرد .... بعد از اینکه پسورد ادمین نجوس رو برای چک کردن به منم دادن امروز یه اتفاق فوق العاده دیگه ای هم افتاد ... استاد جونم میخواد سرور پلسک رو از سارا بگیره و تحویل من بده ... امروز شروع کردیم و تا من راه بیافتم سارا همراهمه .... اینم کنار ... (وای خدا جونم امروز کلن برام فوق العاده بود ) پروژه ی لینوکسی که پریسا روش کار میکرد از شنبه من باید روش کار کنم .... هورااااااااااااااااااااا
مرسی استاد جونم
تازه اول راهه دو ساعته دارم میگردم یه مطلب درست و حسابی درباره وی ام ور پیدا کنم تا شنبه خیلی دست خالی نباشم ... خیلی کمه ... راهنمای نصب تصویری که اصلا پیدا نکردم ... درست میشه استاد خودش کمکم میکنه
هانیه هم رفت شمال .... قرار بود به دلیل تنها موندن من و هانی فردا با هم بریم بیرون و حال زهرا اینا رو که رفتن سفر بگیریم ... که هانیه هم چند ساعت پیش رفت ... امید که بهش خوش بگذره
آهان اینو یادم رفت بگم ... عصری با بچه ها تو اتاق نشسته بودیم یهو یه کبوتر از بالای سرمون رد شد رفت تو پذیرایی ... من که خواب آلو خواب آلو اومدم و در اتاق رو بستم و خوابیدم وقتی بیدار شدم فهمیدم رفته بیرون حالا چه جوری رفته رو نمیدونم ولی میدونم که از پنجره اتاق ما اومده بوده عید دیدنیمون!
چند روزه خونه پریسا اینا زنگ میزنم کسی گوشی رو برنمیداره ... شاید اینا هم رفتن سفر

Tuesday, March 25, 2008

محمدرضا رفت اراک
باید یه کمی برنامه نویسی تمرین کنم
امروز فوتبال داره نمیدونم ساعت چند ... اصلا میتونم تلویزیون رو تسخیر کنم یا نه!
خرید هم باید برم
اخبارو گوش کردم کشفیدم بازی فرداست

Monday, March 24, 2008

اولین روز کار در سال جدید...
کلا روز خلوتیه اما انرژیم دیگه داره تموم میشه ... بدن دردم داره شدید میشه ... سرمم یه کم درد گرفته ... ولی همین که اینجام خودش کلی خوبه
زنگ زدم خونه مامان و بابا ثبت نام مکه رو انجام دادن ... اگه تفاهم برقرار باشه بعد از نهار میرن اراک ...
دیشب محمدرضا برای اولین بار رفت خونه یکی از دوستاش و شب هم اونجا موند ... هنوزم برنگشته چون اگه برگشته بود یه سری نت می اومد...

Sunday, March 23, 2008

همچنان مریض... دو روز گذشته رو فقط در رختخواب بودم ... به اندازه ای که پریشب عمه مرضی اینا اومدن اصلا نتونستم از اتاق بیام بیرون ... اما دیشب که عمه معصوم و مهدی و احمد اینا اومدن با پررویی بیرون اومدم ولی الانم که مامان اینا رفتن بازدید مهدی رو پس بدن تمام بدنم از تب داغه ... نمیدونم چرا تبم قطع نمیشه...
علیرضا خونه مونده مهشید هم رفت و برگشت ...
فردا باید برم شرکت ... بیرون خرید هم دارم ... اما جون در بدن ندارم ....

Friday, March 21, 2008

سرمای بدی خوردم.... همه رفتن خونه عمه عید دیدنی من و خواهر آخری موندیم ....
الان تلفن کردم و عید رو به استاد سجادی و امیر تبریک گفتم...
بدنم درد میکنه... چشمام هم همینطور .... هنوز خرید هم دارم ولی جون خرید کردن ندارم الان شیرین هم اومده نت ( از بچه های دبیرستان) همیشه چت با شیرین خوبه ... بچه ی دوست داشتنی ایه

Thursday, March 20, 2008

سال نو شد...
بابا در حال اتو کشی ... مامان داشت دعا میخوند ... من و علیرضا داشتیم شمع روشن میکردیم و من آرزوهای سال جدیدم رو میگفتم و سپاس از نعمت های سال پیش... بقیه بچه ها هم سر گرم یه کاری...
محمدرضا رفته کوه و هر چی به گوشیش زنگ میزنم در دسترس نیست سال نو رو بهش تبریک بگم...
به مامانی اینا و عمه اینا تلفن کردیم و تبریک گفتیم ... میدونم امسال سال خوبیه برام ... برای هممون....

Tuesday, March 18, 2008

الان اعلام کردن که خانوما ساعت دو و نیم تعطیل و برن سر خونه زندگیشون... آقایون باید تا چهار بمونن ... خیلی دارن میسوزن که چرا ما داریم زودتر میریم...
زود برم خونه بلکه اتاق تکونیم رو شروع کنم... نمیدونم اوضاع خونه چه جوریه ... صبح که بابا نه سلام داد و نه خداحافظی کرد... اما همیشه بعد از هر طوفانی آرامش هست...
الان خانوم خطیب گفت داره میره سفر و من قطعا و یقینا عید سر کارم... خوبه من دوست دارم بیام ... به امید قرار داد در سال جدید...

Monday, March 17, 2008

همه رفتن جلسه ی آخر سال ... دندونم درد میکنه ... امروز بچه ها نبودن همه تلفن ها رو هم من جواب دادم گوش دردم گرفتم... فردا آخرین روز کاریه امساله...
امروز آقای سجادی تلفن کرد اما نتونستم حتی غیر از لحن اداری صحبت کنم چه برسه به تبریک... فردا هم که نمیاد با تبریک سال نو یه جا باید تبریک بهشون گفت

Sunday, March 16, 2008

امروز روز چتیدن بود ... از صبح آمدم شرکت و چون دانشگاه تعطیل شده همش با بچه های دانشگاه چتیدم... رمضون کانکت شد و احسان که چت جی میلش رو تازه افتتاح کرده بود تا چند دقیقه پیشم داشتیم حرف میزدیم...
نیم ساعت مونده که تعطیل بشیم... روز کاری ای نبود ... چند تا مشتری زبون نفهم فقط زنگ زدن و خبر خاصی نشد...
حالا تا برم ببینیم خونه چه خبره!

Saturday, March 15, 2008

چهارشنبه عقد کنون استاد سجادی بود و رفته بود مشهد... الهی ... استادمون بیست و پنج سالشه ... امید که خوشبخت بشه....
پنجشنبه هم کلاس زبان و یه استاد پیر ... ولی جو کلاس مثل آموزشگاه های بیرون بود... خوب بود و خوب خواهد بود.
دیروزم اسباب کشی مهدی اینا بود ... از صبح رفتیم کمک ... نهار و شام هم مهمون عمه بودیم دیگه ... ولی مهدی یه خونه خوشگلی خریده ...
الان سر کارم... از این به بعد همین جا می آپم... خوب شد...

Tuesday, March 11, 2008

چه حکایتی شده قصه من و این استاد نوری و آقای علیرضا . الف
یکشنبه وقتی بعد از کلاس با استاد نوری صحبت کردم و گفتم دلایلم رو برای شکایت به مدیر گروه با اینکه کلی ناراحت بود از دستم و شاید عصبانی قبول کرد که من مهمان برم سر کلاس استاد کرمی و هر نمره ای ایشون بدن برای من رد کنن... یکشنبه دیر این اتفاق افتاد و استاد کرمی رفته بودن و نشد که صحبت ها تمام بشه برای همین گفتن امروز... چقدر خوشحال بودم...
امروز رفتم و سر کلاس استاد کرمی هم نشستم و گفتم استاد نوری اینجوری گفته و همه چی حل شد ... عصری وقتی استاد نوری آمد گفت نه ... باید بشینی سر کلاس خودم ... کلی باهاش حرف زدم و گفتم نمیتونم سر کلاسی بشینم که استادش همش بخواد بهم تیکه بندازه... گفت نه ... دو تا هندونه گذاشت زیر بقلم که تو دانشجوی خوبی هستی و میخوام میانگین کلاسم بره بالا... البته اینم فرمودن که یا بالاترین نمره کلاس میشی یا می افتی!
آخرشم یکی از دانشجوهاش براش سررسید آورده بود که وقتی رفت برگشت و به من گفت این که اشکال نداره و نمیرید به آقای رفیعی بگید... منم اشکم دراومد و از کلاسش زدم بیرون و هر چی صدام کرد برنگشتم و فقط گفتم مگه مجبور نیستم بیام پس میام.... نمیدونم....
اینا به کنار حالا باید هم یکشنبه ها و هم سه شنبه ها کامل برم دانشگاه و شرکت نمیتونم برم...اینم شانس من...
همه چی قاطی شده... دوباره نمیدونم این داداشیم چش شده که داغونه و حرف هم نمیزنه... خیلی نگرانشم... کاش میفهمید که میتونه حرف بزنه... کاش بلد بود از زبونش استفاده کنه... بی محلیاش و اینکه هر سوالی ازش میپرسم مثل بچه ها خرم میکنه اعصابم رو خورد میکنه... امروز قرار کوه داشته... الان خونه نیست... امیدوارم روحیه اش بهتر شده باشه....

Saturday, March 8, 2008

محمدرضا صبح رفت و کامپیوتر آقای افشار اینا رو درست کرد ...
الانم رفته دیدار با دوستان قدیمی... امروز چقدر هوا گرمه... همه خوابن...

Friday, March 7, 2008

امروز نذری همه معصوم بود و همه جز من و محمدرضا رفتن اونجا.... فکر میکنم دلیل نرفتنم این بود که بعدش عمه شیرین اونجا سفره داشت... منم حوصله نداشتم... الان محمدرضا رفت دنبال خونه ( فکر کنم میخواد خونه بخره ) امیدوارم بتونه....
آقاجان داره میاد تهران...
الان به استاد سجادی میل زدم که یکشنبه هم نمیتونم برم سر کار... خدا کنه یکشنبه دیگه تکلیفم معلوم بشه که باید مباحث رو حذف کنم یا نه.

Thursday, March 6, 2008

امروز شاد شاد پاشدم رفتم دانشگاه و برای ساعت یازده رسیدم و رفتم دیدم یه پیرمرد نشسته و آقای فلاح.... فلاح گفت کلاس همینه بیا تو وقتی رفتم استاد گفت کلاس ساعت ده شروع میشده الان که وقت اومدن نیست منم برگه ثبت نامم رو نشون دادم و گفتم تازه ثبت نام کردم خبر نداشتم خلاصه حاضری زد و رفت... کلاس با دو نفر آدم تشکیل نشد
تو راه عاطفه رو دیدم و جریان رو گفتم ولی به خاطر اینکه برای عاطفه آیدی بسازیم برگشتیم الهام هم اومد کارای مسنجرش رو انجام دادیم و من اومدم....
عصری با مامان رفتم مانتو بخرم الان برگشتیم هیچی هم نخریدیم....
بابا و عمو امروز خونه مامانی رو قولنامه کردن...
دیشب هر کاری کردم سایت برام باز نشد... این نوشته مال دیروز
امروز نسبتا کارای بیشتری انجام دادم و مسوولیت بیشتری بر عهده ام بود ... نهار امروز هم از بیرون سفارش دادیم و دیگه کاملا با همه آشنا شدم و همه رو دیگه میشناسم....
نگرانیم درباره دیروز و اتفاقاش مجبورم کرد به مدیر گروه زنگ بزنم و استاد هم گفت نگران نباش با نوری صحبت کردم و جوری حرف نزدم که برای تو مشکلی پیش بیاد و وقتی گفتم خوب علیرضا به استاد میگه ... گفت اون جرات نداره .... به استادتون گفتم که تو از شاگردای خوب هستی و گفته مشکلی نداره... با این جریانات خیالم یه کم راحت شد که فقط استاد قبول کنه که من مهمان استاد کرمی بشم و نمره ای که ایشون میدن رو برام رد کنه...
الان رسیدم خونه ... به محمدرضا زنگ زدم گفت تازه داریم از ابهر راه می افتیم ...
دیشب اینقدر اعصابم درب و داغون بود که یادم رفت خبر منتشر شدن مقاله هایی که برای استاد کارآفرینی نوشته بودم از کنفرانس "فلسفه و رسانه" رو بدم... دیروز آقا ضیاء (حراست دانشگاه) یکی یه مجله به من و امیر و پریسا داد جالبیش اینه که تمام چهار صفحه مطلب رو مقایسه کردم دیدم عینا همونیه که من نوشتم و دادم ... ولی گزارشی که روش کلی وقت گذاشته بودم رو به نام امیر و پریسا و مقاله ها رو به نام من و خانم حبیبی ( یکی از بچه های گرافیک که اونم مامور شده بود) چاپ کردن ... فقط موندم این چیزایی که چاپ شده همه ی اون چیزاییه که من نوشته بودم و عکس هایی که امیر و پریسا گرفته بودن ... پس کارای خانم حبیبی چی؟ ( ولی قسمت قشنگش همینه که کاری که کردیم چاپ شد!)
هنوز به مامان اینا مجله رو نشون ندادم ... آخه دیشب تا از در اومدم بابا فکر کرد سر کار بودم و ساعت هشت اومدم واسه همین یه کم بد اخلاقی جای جواب سلام نثارم کرد.... ددی منه دیگه کاریش نمیشه کرد یه سر داره و یه تیزی دیوار که هیج جوره هم حاضر نیست دیوارشو عوض کنه...
الان فیلم سنتوری رو دیدم... مهسا می گفت گریه داره و فوق العاده زیبا... گریه که نداشت... بازی فراهانی هم اصلا خوب نبود... ( از نظر من در مقام بیننده ) فکر میکنم چون مهسا الان در شرایط احساسی بالایی قرار داره گریه اش گرفته...

Wednesday, March 5, 2008

امروز نسبتا کارای بیشتری انجام دادم و مسوولیت بیشتری بر عهده ام بود ... نهار امروز هم از بیرون سفارش دادیم و دیگه کاملا با همه آشنا شدم و همه رو دیگه میشناسم....
نگرانیم درباره دیروز و اتفاقاش مجبورم کرد به مدیر گروه زنگ بزنم و استاد هم گفت نگران نباش با نوری صحبت کردم و جوری حرف نزدم که برای تو مشکلی پیش بیاد و وقتی گفتم خوب علیرضا به استاد میگه ... گفت اون جرات نداره .... به استادتون گفتم که تو از شاگردای خوب هستی و گفته مشکلی نداره... با این جریانات خیالم یه کم راحت شد که فقط استاد قبول کنه که من مهمان استاد کرمی بشم و نمره ای که ایشون میدن رو برام رد کنه...
وقتی رسیدم خونه به محمدرضا زنگ زدم گفت تازه داریم از ابهر راه می افتیم ...
دیشب اینقدر اعصابم درب و داغون بود که یادم رفت خبر منتشر شدن مقاله هایی که برای استاد کارآفرینی نوشته بودم از کنفرانس "فلسفه و رسانه" رو بدم... دیروز آقا ضیاء (حراست دانشگاه) یکی یه مجله به من و امیر و پریسا داد جالبیش اینه که تمام چهار صفحه مطلب رو مقایسه کردم دیدم عینا همونیه که من نوشتم و دادم ... ولی گزارشی که روش کلی وقت گذاشته بودم رو به نام امیر و پریسا و مقاله ها رو به نام من و خانم حبیبی ( یکی از بچه های گرافیک که اونم مامور شده بود) چاپ کردن ... فقط موندم این چیزایی که چاپ شده همه ی اون چیزاییه که من نوشته بودم و عکس هایی که امیر و پریسا گرفته بودن ... پس کارای خانم حبیبی چی؟ ( ولی قسمت قشنگش همینه که کاری که کردیم چاپ شد!)
هنوز به مامان اینا مجله رو نشون ندادم ... آخه دیشب تا از در اومدم بابا فکر کرد سر کار بودم و ساعت هشت اومدم واسه همین یه کم بد اخلاقی جای جواب سلام نثارم کرد.... ددی منه دیگه کاریش نمیشه کرد یه سر داره و یه تیزی دیوار که هیج جوره هم حاضر نیست دیوارشو عوض کنه...
الان فیلم سنتوری رو دیدم... مهسا می گفت گریه داره و فوق العاده زیبا... گریه که نداشت... بازی فراهانی هم اصلا خوب نبود... ( از نظر من در مقام بیننده ) فکر میکنم چون مهسا الان در شرایط احساسی بالایی قرار داره گریه اش گرفته...

Tuesday, March 4, 2008

بعد از کلاس تنظیم با الهام وعاطفه رفتیم پیش مدیر گروه و من جریان کلاس یکشنبه استاد نوری و خط گرفتن هاش از علیرضا.الف رو گفتم و خواستم کلاسم عوض بشه... فرمودند پیگیری میکنم...
سر ظهر تو حیاط با بچه ها داشتیم نهار میخوردیم که مدیر گروه اومد و گفت بیا رودررو صحبت کنیم ( با علیرضا) هیچی با عاطفه رفتیم و دیدم تو اتاق اساتید استاد کرمی و دو تا استاد دیگه هم هستند... مجبور شدم جلوی اونا بگم مشکلات استاد و اینکه اگه علیرضا بهش بگه نمره بده نمره میده و اگه از کسی خوشش نیاد باید فاتحه قبولی رو بخونه ... علیرضا هم که زیر بار نرفت و گفت من تو کلاس تنها فردی هستم که درس میخونم و استاد واسه همین به من علاقه داره و اونو هانی صدا میکنه و غیره ( خدایی اینجا استاد خوب اومد و گفت من دیگه بعد از این همه سال دانشجو رو نشناسم به درد نمیخورم بعد بهم اشاره کرد و گفت این همیشه از شاگردای خوب من بوده!) ... علیرضا خیلی بد با استاد صحبت کرد و اونم گفت فقط کافیه احساس کنم که سر کلاسا خط میدی یا کاری میکنی... جلوی چند تا استاد اینجوری آبرو ریزی خیلی وحشتناک بود...
علیرضا رو که کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد... هیچی ... من موندم و حوضم...
عصری که سر کلاس استاد کرمی بودم آخر کلاس فهمیدیم استاد نوری اومده و دنبال علیرضا میگرده... به به
رفتم پیش استاد کرمی و گفتم استاد چیکار کنم با استاد نوری صحبت میکنید یا برم حذف کنم... گفت نوری دوست بسیار صمیمیه منه ( به این دیگه میگن غوز بالا غوز!) و من معرفیش کردم به این مرکز و امروز با اون اتفاقای اتاق اساتید الان حتما به گوشش رسیده و حسابی از دستت شاکیه و اینکه نمی بایست یه همچین اتفاقی بیفته و ... منم گفتم ایشون حق ضایع کردن حق من رو ندارن من هیچ بی احترامی ای به ایشون نکردم ... خلاصه اینکه الان سرم داره میترکه ... نمیدونم سر سه واحد درس به این مهمی چی میخواد بیاد.

Monday, March 3, 2008

امان امان…
امشب حرف زیاد دارم… شنبه محمد و مهدی (پسر خاله های بایام که بیشتر همبازی ما هستن) اومده بودن اینجا و بعد از شام رفتن… همون روز هم قرار سفرشون رو به ابهر ( بچه ها دانشجوی ابهرن) گذاشتن… داداشی منم امروز رفت ابهر…
دیروز دانشگاه فهمیدم که استاد مختاری همچنان به خاطر فک دردش نمیاد و کلاس رو دادن به نوری… ساعت دو تا چهار و نیم ما هم که رفته بودیم نهار و مسعود خبرمون کرد با خیال راحت نهارمون رو خوردیم و وقتی رسیدیم دانشگاه کلاس تمام شده بود… استاد گفت امروز حاضریتون رو میزنم و از هفته بعد درس رو شروع میکنم… امیر و پریسا رفتن و من گفتم اسمم رو بیار تو لیست اصلی و من میمونم برای کلاس… اونم چه کلاسی…
استاد گرامی یه گوششون هدفون بود و داشتن فوتبال گوش میکردن … خلاصه که خیلی کلاس افتضاحی بود… موقع آنتراک رفتم تا احسان رو ببینم تو اتاق اساتید استاد کرمی نشسته بود ( استاد احسان اینا) پرسیدم بچه ها گفت همه رفتن کلاس زود تموم شد…
منم از خدا خواسته رفتم و جریان عوض شدن استادا و وضعیت کلاس داری استاد نوری رو گفتم و آخرشم کلی التماس کردم که استاد من تو این کلاس میمیرم و از این حرفا قبول کرد که من فردا برم سر کلاس اون بشینم و اونم با نوری صحبت کنه آخر ترم هر نمره ای کرمی داد اون برای من رد کنه…
خیلی سخت شد چون اینطوری برنامه سر کارم به هم میخوره… ولی حداقل یه چیزی یاد میگیرم… جالبیش اینه که استاد کرمی هم یه فکی داره عین ما دخترا… دیروز منو به حرف کشیده بود بفهمه نظر دخترا که نه کلا ما نسل جدید در مورد زندگی و ارتباطاتش چیه… ( منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم استاد من با نسل جدید یه کم فرق دارم قانون مندی من تو روابطم بیشتره… خلاصه که گیر افتاده بودم که یکی از استادای گروه گرافیک به دادم رسید و با اومئن اون منم جیم فنگ زدم!)
امروزم هنوز نامه کارآموزیم نرفته بود و نگهبانی یقه مو چسبید…
استاد سجادی گفت درست میشه رییسا موافقن تو بدون نامه از دانشگاه بیای به واحد کارگزینی ربطی نداره نامه ات میرسه…
وقتی هم که بهش گفتم فردا نمیام دلیلشو پرسید وقتی تعریف کردم گفت برو پیش رییس دانشگاه و بگو استاد چیکار میکرده سر کلاس… ( مطمئن نیستم این کارو میکنم یا نه ولی بلاخره به دکتر میرسونم).
آمد به سرم از آنچه میترسیدم…
چرا ماها جنبه نداریم… امروز درگیری های فکری خودم کم بود… صبح تو شرکت میلمو باز کردم و دیدم از رمضون نامه دارم…
ایمیل های رد و بدل شده امروزمون ایناهاش…
"
آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت، در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت. خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد، تنه اي بر در اين خانه تنها زد و رفت
زندگي فرياد بلنديست به نام اه زندگي مرواريد درشتي است به نام اشک زندگي گل زرديست به نام غم زندگي خانه ي بزرگيست به نام دل ،زندگي چيست؟ خون دل خوردن اولش رنج و اخرش مردن
سلام سلام آقای رمضون حواست کجاست؟... آدرس گیرنده رو اشتباه زدی

ازساعت متنفرم از اين اختراع غريب بشر که مدام جاي خالي حضورت را به رخ دلتنگي هاي تنهاييم مي كشد

حرفات تلخه ولي عسل مني ،به يادم نيستي اما زندگي مني،به فکرم نيستي اما روياي مني،با من نيستي اما نفس مني،مهربون نيستي اما دنياي مني ، دوستم نداري اما عشق مني ،به من تعلق نداري اما ماله مني
زندگی مانندجدولی است که اگر خانه های آن راپرکنیدجایزه آن مرگ است
الهی حالت خیلی بده.... شرمنده ولی فکر نکنم بتونم کمکی بهت بکنم
هر چند هنوز شرمنده معرفت های شما هستم.

یعنی واقعا نباید به روی کسی خندید… نمیشه کسی رو به خاطر همکلاسی بودن … همشهری بودن … همکار بودن … و … دوست داشت و باهاش خوب بود
کلا امروزمو خراب کرد … من بلد نیستم سرد و بی روح باشم… ولی بعد از هر لبخندی هم اگه بخوام اینطوری محکوم بشم برام سنگینه…