Thursday, December 11, 2008

دیروز بعد از یکسال و اندی دوباره برگشتم پیش مشاوره ام... با وضعیتی دقیقا امسال دریغ از پارسال
حرف زدیم و حرف زدم و حرف زدم ... دیگه قبول نکردم که پای مامان و بابا هم کشیده بشه ... گفتم اونا اگه مهم بود براشون پارسال کمک میکردن ... خودمو درست کن
مشاور میگه بی اهمیتی بابا به من رو نمیشه هیچ کاریش کرد ... میگه باید قبول کنی و کنار بیای ...
قرار تمرین کنم که دخالت نکنم ... حرف نزنم ... نظر ندم ... اما با خانواده زندگی کنم
الان با مامان حرفم شد که چرا من دارم با سپیده میرم خرید و دانشگاه نمیرم ... آیه اومده چون دو تا 5 شنبه رفتم دانشگاه هر هفته برم ...
منم گفتم از این به بعد همه جا رو به نام دانشگاه میرم تا خیالتون راحت باشه
.
.
.
چقدر من پستم

Monday, December 8, 2008

دیشب به زور تونستم امیر و پریسا رو راضی کنم که امروز بعد از ظهر هم رو ببینیم ... امروز هم احسان و شقایق هم خبر کردم ... ساعت سه مرخصی گرفتم و بعد از جنگ و جدل فراوان رفتیم بوستان
نیم ساعتی چرخیدیم و وقتی همه جمع شدیم رفتیم کافی شاپ و کلی خندیدیم ... کنار شهر کودک نشستیم و کلی به بازی و اداهای بچه ها خندیدیم و آخر سر یه پسر بچه عکس های هممون رو کشید و بهمون یادگاری داد ...
راستی علی هم اومد ... با امیر اومده بود.
الان که تو راه بودم از مشاوره زنگ زدن برای هماهنگ کردن چهارشنبه ... خوشحال شدم ولی وقتی رسیدم خونه مامان گفت از مشاوره زنگ زدن کلی داغون شدم ... نمیفهمن که وقتی شماره همراه میدی حتما نمیخوای خونه خبر دار بشن...
الان زیاد دعا میکنم که کار مامان اینا جور بشه که جمعه برن ...
فردا نهار خونه عمه معصوم ایناییم ... همیشه آرامش اونجا رو دوست داشتم و دارم و امید وارم همیشه دوست داشته باشم

Saturday, December 6, 2008

دلتنگم ... دلتنگ خودم
دلم یه همراه میخواد ... یکی که بشه باهاش حرف زد ... مدت هاست کسی صدامو نشنیده ... احساس غربته میون جمع بدجوری داره داغونم میکنه ...
برای چهارشنبه از مشاوره ام وقت گرفتم ... دعا میکنم بشه مرخصی ای یک ساعته بگیرم و برم ... کمی حرف زدن با اون میتونه به زندگی برم گردونه ... حداقل میتونه سبکم کنه تا دیده ها و شنیده های بد زندگی رو به فراموشی بسپرم ...
آقاجان اومده ... امروز صبح رسیده ... به مامان حسودیم میشه ... خیلی آقاجان دوسش داره
به خاطر اینکه مامان و بابا دارن میرن کربلا اومده که ببینتش ... عشق به مامان رو خیلی آسون میشه تو چشاش خوند...
چقدر دلم بابا رو میخواد ... چقدر دلم برای یه سلام گرم بابا تنگ شده ... خدایا کاش میدونستم چیکار کردم که این جزامه ...

Tuesday, December 2, 2008

این روزا و شبای سرد وغمناک رو جای آه کشیدن میشه با ها کردن فراموش کرد!
امشب هم هوا خیلی سرد بود و هم....
سه سال پیش امروز اولین روزی بود که مادر بزرگ سومم (همسایه طبقه پایین اونموقع هامون) دیگه پیشمون نبود ... اولین باری بود که من به بهشت زهرا رفتم ... مراسم تشییع جنازه دیدم ... و مهمتر از همه غم از دست دادن یک عزیز رو با تمام وجودم احساس کردم ... من به بینهایت ممکن این همسایه ی مادربزرگ رو دوست داشتم و دارم و همچنان غمناک میشم وقتی از طبقه ی اول میام بالا و نمیبینم دمپایی های جلوی درش رو و نمیشنوم آهنگ های قدیمیشو و نمیبویم بوی خوش غذاشو...
هنوز خیلی وقت ها با صدای زنگ آپارتمان احساس آمدنش بهم دست میده...
و چه عذابی میکشم از اینکه او چه خوب بود و ما چه بد.
روحش شاد
اما... امروز....
روز تولد سپیده هم بود و هست...
دوستی که تمام توان و انرژی ام رو برای نگه داشتنش به خرج دادم اما باز هم رفت
و من چه غصه خوردم
با بی معرفتی سپیده خیلی خیلی سخت و دیر کنار آمدم ولی هنوزم گاهی دلم هواشو میکنه و بدجوری دلم براش تنگ میشه ... مخصوصا روزای مناسبت دار و خاطره دار.
امشب تمام راه رو تو هوای سرد ها کردم تا تمام این غمها از دهنم بزنه بیرون
زیباییش این بود که با هر ها لبخندی بر لبانم نقش میبست و فکرم رو کاملا منحرف میکرد:)

Friday, November 28, 2008

چه هفته ای بود ... خوب و بد تمام شد ...
دو روز رفتن سینا ماموریت خیلی خوب بود ... فقط از دست فضای یواش اونجا آدم سر درد میگیره .... بقیه ی هفته ام که شرکت مثل همیشه پر هیاهو... آخرین روز هم استاد سجادی دعوام کرد که از کلاس و دانشگاه نزن که کار اینجا رو انجام بدی ... آخه قرار بود ساعت 4 برم دانشگاه ولی تا ساعت 6 شرکت پای برنامه مونیتورینگ بودیم و استاد گفت از این به بعد بیا به من بگو این کارا مونده و برو.
سارا رفته بود بهش گفته بود که من این کارو انجام داده، بعضی هوا داری های سارا رو دوست دارم
دفترچه های کاردانی به کارشناسی اومد ... فقط 7 تا انتخاب رشته دارم و باید جزو 300 نفری که پذیرش میشن باشم ... 4 تا درس تخصصی شده جای 6 تا ... آخر دی امتحانشه ...

Thursday, November 20, 2008

دوباره ماموریت بنیاد دارم ... سه شنبه و چهارشنبه بنیاد بودم و تا آخر آذر هفته ای دو بار یا بیشتر باید برم اونجا ... کارش مسخره است ...
دیشب دوباره دندونپزشکی بودم و الان از درد فک دارم میمیرم ... دکترم میگفت میشه 10 روز بعد از جراحی بری سر کار فقط باید با دهن بسته حرف بزنی ... کلی خندیدیم و قرار شد من از الان تمرین کنم با دهن بسته حرف بزنم :)
اما خوشحالم که چند وقتی شرکت نمیرم ... لنا خیلی رفته بود تو نخ دپسردگی من ... نیروی عجیبی داره که آدم راحت میتونه بهش اعتماد کنه ...
چند روز پیش هومن بهم زنگ زد و طی یه خواهش عجیب ازم خواست از 5 تا درس ترم چهار براش درسی 5 سوال با جواب در بیارم ... فرداش که رفتم و برگه ها رو بهش بدم دیدم میخواد با اینا برگه سازی کنه و نمره بگیره ... کلی با هم حرف زدیم ... درد و دل کرد ... به خاطر سربازی تا حالا پول فوق لیسانسم برای این فوق دیپلمش خرج کرده ...
شدیدا امیدوارم کارش درست بشه ... هر جور که میشه ... پسر خیلی خوبیه ... خیلی

Sunday, November 16, 2008

من دل نگرونم...
ترس از جراحی فک ، دروغ هایی که به خاطر با دوستام بودن به بابا گفتم ، مشکلم با داداشم و تنهایی تنهایی و تنهایی بدجوری دست به دست هم دادن و دارن داغونم میکنن
وحشتناک احساس نیاز میکنم به مشاورم ... اما وقت ندارم فقط تا ساعت 2 تو مطبه و من سر کار
این فشار باعث سوتی های عظیم سر کار میشه ... دیروز اشتباهی یه دامنه رو ثبت کردم که سارا امروز روش ماله کشید ... اگه لو نره خوبه ...
خسته ام ... خسته

Friday, November 14, 2008

به خیر گذشت ... حداقل در برخورد اول ... دیروز با آقای نوری ملاقات کردم و فرم کارورزیمو پر کرد
یعنی واقعا میان سر کارمون ببینن ما چی کار میکنیم؟
بعد ازظهر علیرضا رو با کامران و امیرحسین بردم بیرون ... یه گشتی زدیم و علی کیف خرید ... اونم خوب بود ...
مامان و بابا دوباره گیر دادن بریم کربلا ... دیگه حرفی نمیزنم....
به تلفنای امیر شک کردم ... الان دارم به حرف ثمین میرسم که پسرا الکی به کسی زنگ نمیزنن ... تا حالا همش بهونه داشته ... ولی این چند وقت وسط حرفاش حرفایی میزنه که شک میکنم ... امیر سیاست مداره خوبیه ... میدونه اگه همینجوری به من پیشنهاد بده جوابش منفیه ... دارم فکر میکنم که قراره هفته پیشمون اشتباه بود و حالا باید این اشتباه رو جبران کنم ...
الان زنگ زده میگه خواهرم میگه زود باش یکی رو پیدا کن ... منم گفتم خوب زود باش با مهسا آشتی کن
باید روابطمون رو کمتر کنم ... تلفناشو کمتر جواب بدم و کوتاه تر باشه

Thursday, November 13, 2008

ای روزگار...
امروز بد از ظهر قراره برم پیش استاد نوری و فرم کارورزیمو پر کنم
یه ذره نگرانم... اما همش دلم میخواد زودتر ساعت 4 بشه ببینم چه خبره .... دلم میخواد زودتر بدونم چه برخوردی میخواد باهام داشته باشه ... خلاصه اینکه یه حس قشنگ پشت این دلهره ام هست

Tuesday, November 11, 2008

خسته شدم ... از نگاه ترحم آمیز و مسخره کننده ی همکارام خسته شدم ... از اینکه همش تو چشاشون بخونم که این چه دوست داشتنیه خسته شدم ... گفتم ... دروغ گفتم ... دیروز بعد از یک ماه و اندی به بچه ها گفتم با داداشی جونم آشتی کردم ... گفتم داداشم اومد احوالپرسیم که داشتم میمردم ... و اشکم سرازیر شد و همه فکر کردند اشک شوقه!
دیروز عصری شقایق خبرم کرد که بیا کارورزی با عشقت افتادی نوری! اولش داشتم سکته میکردم که بیا بین هفت, هشت تا استاد که من با همشون خوبم باید با نوری بیفتم که به خونم تشنه است ... خیلی متین زنگ زدم امیر که فردا داری میری دانشگاه ببین امکان تغییر استاد هست یا نه ....
امروز زنگ زد گفت مدیر گروه گفته اصلا فکرشم نکن ... کلی بهم خندید ... همه بهم خندیدند ...
نمیدونم فقط میخوام اول با خودش حرف بزنم ... برخورد اول همه چیز رو معلوم میکنه ...
در ته دلم به بازی روزگار خیلی میخندم

Sunday, November 9, 2008

"رئیس گفت: «ببین این اس.ام.اس رو درست نوشتم؟»موبایلش را گرفتم و متنش را خواندم. به انگلیسی دست و پا شکسته به خانم معلم زبانش نوشته بود که: «من تازه دیشب از سفر برگشتم و اجازه بدهید کلاس فردا رو کنسل کنیم». جملات به طرز آزاردهنده‌ای آشنا بود. ضربان قلبم سیر صعودی گرفت. روی کاغذ متن اصلاح شده را برایش نوشتم و با موبایلش و لبخندی تصنعی پسش دادم و به پشت میزم برگشتم. برگ روی تقویم رومیزی‌ام یازدهم آبان را نشان می‌داد، یک روز مانده به دوازدهم... سعی کردم خودم را به کار مشغول کنم. چشمانم مانیتور را نمی‌دید و ضربان قلبم که همینطور بالا و بالاتر می‌رفت. تنفس نامنظم شده بود و به یکباره به نفس نفس افتادم و چونان کسی که مسافتی طولانی را دویده، بی‌کنترل فقط نفس نفس می‌زدم و یاد جمله‌ی همیشگی‌ات افتادم: «هرچی نفس می‌کشیدم انگار فایده نداشته باشه، انگار هوا اکسیژن نداشته باشه». نفس زبان صورتم را در میان دستهایم پنهان کردم که کسی متوجه تغییر حالتم نشود و دقایقی پشت میز به همان حال ماندم ولی حالم هر لحظه بدتر می‌شد. سر بلند کردم و به سمت رئیس برگشتم که با چشمانی نگران در حالی که یکی از همکاران با او صحبت می‌کرد به من خیره شده بود. از جا بلند شدم و تلاش کردم بگویم: «حالم اصلا خوب نیست، میرم خونه» ولی جز چند کلمه‌ی جویده چیزی از دهنم خارج نشد. احساس حقارت کردم و به سرعت به سمت آبدارخانه و تراس کوچکش رفتم بلکه آنجا اکسیژن بیشتری نصیبم شود و از این نفس نفس زدن خلاصی یابم ولی خودم هم می‌دانستم که دردم این نیست... حالم هر لحظه بدتر و بدتر می‌شد آنقدر که خود را آماده‌ی سکته می‌دیدم. دیدم توان ایستادنم نیست. به آشپزخانه برگشتم و تنها چیزی که به ذهنم رسید درست کردن شربت فشار خون با آب جوش بود بلکه افت انرژی‌ام را جبران کند. رئیس و همکاران با هم سر رسیدند و تلاش کردند احوالپرسی کنند و هرکس پیشنهادی می‌داد: «میخوای برسونمت خونه... ماشین بگیرم... بریم دکتر... عرق فلان چیز بخور!...» و من که از شدت نفس نفس زدن نمی‌توانستنم جوابشان دهم و فقط با اشاره‌ی سر و دست ازشان تشکر کردم و جواب رد دادم. مثل دیوانه‌ها زیر لب مرتب زمزمه می‌کردم: «آروم باش... آروم باش... آروم باش...» و تنها خود می‌دانستم دردم همه درد دل است و هیچم نیست مگر شوکی عصبی. روی صندلی نشستم و چند قلپ آب قند نوشیدم و تمام تلاشم بود که خود را آرام کنم. سنگینی نگاههایی که با نگرانی نظاره‌گرم بودند آزارم می‌داد. یکی از ناظران خانم بارداری که نهار دیروقتش را می‌خورد و پیشنهاد زنگ زدن به اورژانس را می‌داد.نبضم را گرفتم؛ ضربان قلبم پایین آمده بود ولی همچنان با خستگی نفس نفس می‌زدم. رئیس در کابینتهای آشپزخانه عرقی پیدا کرد و برایم شربتی ساخت و پس از خلوت کردن دور و برم، برادرانه پرسید: «چی شد یهو؟» بغضی در گلویم بود و التماسی در نگاهم که گویا هر دو را فهمید و شربت را به دستم داد: «میخوای پاشو بیا توی اتاق بشین که اینجا معذب نباشی. رئیس یه کاری باهام داره، برم پیشش و بعد میبرمت خونه». سپاسگزارانه نگاهش کردم و رفت. خود ماندم و خود. در غربت همیشگی خویش، هر آنچه از آرامشم مانده بود به خود دادم. ضربانم دوباره بالا رفت و به حد طبیعی رسید. نفس نفس زدنم تمام شد و دیدم کم کم شفاف. دانستم که این بار نیز چون بار قبل از حمله‌ی قطعی گریختم ولی بار سوم چه خواهد شد، امیدوارم که کار یک سره شود. آن بار اول تقریبا یک سال پیش بود، همین حدود، باز هم سر کار بودم و خاطره‌ای که زیر و رویم کرد. دردی که در قفسه سینه و کتف چپم پیچید و در عمل دست چپم را ناتوان از حرکت کرده بود. با درد به هر ترتیبی بود خود را به خانه رساندم ولی اجازه ندادم احد الناسی به حال بدحالم پی ببرد و باز هم تلاش مذبوحانه‌ی همیشگی برای آرام کردن خویش. چقدر دیگر باید بهای روزگاری با تو بودن را بپردازم؟ جانم بستان و خلاصم کن!"
__________________
این آخرین مطلب وبلاگ محمدرضاست و تیری دیگه به قلب من ... دلیلی دوباره برای نفرین کردن خودم که تو هیچ نیستی که برادری چنین دوست داشتنی رو در چنین وقتی تنها گزاشتی ....
خدایا من مغرور و برادرم از من مغرورتر .... و ما هر دو به هم نیازمند
من چی کار کنم ...

Thursday, October 30, 2008

باورم نمیشه ... یه ماه گذشته و محمدرضا بیخیال بیخیال ...
همیشه مطمئن بودم که محمدرضا به اندازه ی من دوسم نداره ولی فکر نمیکردم اینقدر براش بیتفاوت باشم که حتی به خاطر اشتباهی هم که کرده نیاد معذرت خواهی ... تو نت غرق شده و با بیرون نیومدن از اتاق نمیخواد ببینه ... خیلی سخته ... داداشی من برا همه چیز بود ... برادر ... دوست ... تکیه گاه .... یه پایه ی اعتماد به نفسم همیشه داشتم یه برادر همراه بود. و حالا وقتی میفهمی که این ریسمان اتصالش یه طرفه بوده ...
لنا چند روز پیش پرسید آشتی کردید ... گفتم لنا تو رو خدا نپرس ... یادم ننداز که چه درد بزرگی دارم و دارم پنهانش میکنم یادم ننداز... من دوسش ندارم
اما این حرفم تمام نشده پسش گرفتم و گفتم نه هنوزم خیلی دوسش دارم ...
لنا خندید و در آغوشم گرفت ....
و همچنان بغض بی وفاییه داداشی...

Tuesday, October 28, 2008

دیروز و امروز پر بودم از استرس مشکل سارا ... اینکه سارا فرصت مادر شدن رو برای همیشه از دست بده وحشتناک بود ... دیروز خودشم داشت داغون میشد و با اشک های سارا من داغون میشدم ... تا ساعت 11 امروز نگرانی وحشتناکی داشتم و ناتوان از شماره گیری و پرسیدن جواب آزمایش ... اما لنا این شجاعت رو داشت و خیالمون راحت شد که حداقل حالا 90 درصد اوضاع رو به راهه ...
و امید که این درصد به 100 برسه
جمعه، هفدهم آبان تولد پریسا و امیر ... دیروز زنگ زدن دعوت کردن پارک چیتگر ... موندم چه جوری اجازه از بابا جونم بگیرم ... مطمئنم که نمیزاره و مطمئنم که میخوام برم ... احتمالا میگم میرم کلاسی جایی و میرم ...
و چقدر از بابت این موضوع قراره داغون شم که چرا بابا ما رو به این کار وا میداره ...

Thursday, October 23, 2008


ای جان اینم عکس سپهر
هر چی عکسشو میزارم خراب میشیه این لینک عکساشه
وایییییییییییییییییییییییی بچه ی آیدین و امیر به دنیا آمد .... اسمش سپهره ... الهی اینقده نازه اینقده نازه که نگو... یه نوزاد سیاه کوچولو که هنوز چروکه ... حالا عکسشو میزارم
امروز نهار با سپیده رفتیم بیرون و بالاخره نهار قراردادم رو بهش دادم ... اینقدر سر نهار خندیدیم که نگو ... پیتزا پپرونی گرفتیم ، اینقدر سالامی توش ریخته بود تند بود که 4 تا نوشابه خوردیم و پیتزا موند ... یه ساعت و نیم داشتیم میخندیدیم ... بعد رفتیم پیش فرزاد دوستش و من باطری و کارت حافظه ازش گرفتم و رفتیم تو ماشین فرزاد و اون برام گوشامو سوراخ کرد ... کلی هم اونجا خندیدیم و بعد من اومدم خونه و سپیده هم رفت خونه ...امروز خیلی خوب بود ...
چون بابا اینا میدونستن با سپیده داریم میریم داروخونه گوشامو سوراخ کنم وقتی برگشتم هیچکی کارم نداشت ... برای همین تمام مدت امروز فوق العاده بود چون من اصلا استرس و اضطراب نداشتم
فردا قراره بریم رودهن خونه عمه ... میخوام برم ... آب و هوام عوض میشه ...
یه ذره نگران سارا ام ... چهارشنبه خیلی حالش بود بود ... خدایش کمکش کنه ... امیدوارم مشکلش زود حل بشه ... سارا همکار، رییس و دوست خیلی خوبیه

Friday, October 17, 2008

از خودم بدم میاد... چرا باید به خاطر قانون های بابا دوسش نداشته باشم ... خیلی تنفر انگیزه ولی دست خودم نیست ... هیچ راهی وجود نداره که بشه فهمید بابا مشکلش چیه ... چی میخواد چه کاری رو دوست داره با چی موافقه و از چی بدش میاد ... کم کم دارم فکر میکنم اینا فقط مال منه
دیشب بعد از مدت ها کار و امتحان و استرس قبول شدن و رد شدن با زهرا و هانی قرار گذاشتیم بریم فستیوال غذا که تو پارک ملت برگزار میشد ... فکر کن ... بابا گفت نه ... میگم چرا؟ ... میگه اگه از من میپرسی دیگه چرا نداره ... خوب من چی بگم...
زهرا و هانی کلی از دستم شاکی شدن ... میگن هیچ وقت نیستی ...
بدترش اینجا بود که علیرضا با نصف سن من الان با دوستاش رفته بیرون ... خیلی داغ شدم ... چرا ... کاش فقط میدونستم چرا
احساس زندانی بودن بدجوری داره اذیتم میکنه ... کلافه ام ... میترسم برم پیش بابا اینا نکنه حرفی از دهنم بپره بابا مامان ناراحت بشن ... اما بغض تو گلوم داره خفم میکنه

Thursday, October 9, 2008

ای دندونم ای دندونم ... اااا یادم نمیاد ... دیروز یه شعر که مال بچگیمون بود رو داشتم تو شرکت میخوندم هان ... این دندون درد پاک مخمو از کار انداخته ... (البته اگه قبلش چیز خاصی وجود داشته بوده !) این هفته دو بار رفتم دندونپزشکی ... دیشبیه کلی داغونم کرده ... یعنی به معنای تمام و کمال دهنم بسته است. از بس درد دارم اعصابم هم ریخته به هم و کلا ضعیفیدم.
حرف داشتم بزنم ... دلمم میخواد بگم ولی نمیاد ....
بغض روزهاست در وجودم خونه کرده ... باید برم دنبال حکم تخلیه دادگاهم رو گم کردم.

Friday, October 3, 2008

صبح ثمین رفت زاهدان که از اونجا هم بره زابل ... این دو روزی که خاله اینا اومدن خیلی خوش گذشت ... دیروز صبح و بعد از ظهر با ثمین و بهاره رفتیم خیابون گردی ... خوب بود ... بسیار خنده آمد ... یه سر هم رفتیم دفتر بهارستان و کلی آقا احسان رو گذاشتیم سر کار ... نشناختمون ... وقتی مریم معرفیمون کرد گفت اوه ... من شماهارو بچه کوچولو که بودین دیدم ...
دیشب خواب محمدرضا رو دیدم ... خیلی یادم نیست خوابم چی بود فقط اینو یادمه که داشتیم باهم میگفتیم و میخندیدم... ای جان
دیروز خاله جلوی موهامو آناناسی کوتاه کرد ... اینقدر خوب شده که نگو.... خیلی خوب درآورد ... اما وقتی اومدم جلوی مامان خانومی اینقدر بی انگیزه نیگام کرد که نگو ...

Wednesday, October 1, 2008

بالاخره عید فطر شد.... دیشب بعد از یک ماه همه با هم شام خوردیم (و طبق هیشه محمدرضا اینقدر دیر آمد که همه خورده بودن) ولی باز خوب بود
اوه ... دیروز گاف دادم اساسی ... بابا نسخه اشو داد بعد از کارم برم و داروخانه سیزده آبان برای بگیرم و من نیز رفتم ... داروها رو گرفتم و خوشحال و خنددون و گشنه اومدم خونه هنوز یه لقمه هم نخورده بودم که ددی جونم گفت ااااااااااااا چرا نسخه ی اصلی رو کنده ... گفتم خوب مگه نباید بکنه ... گفت شاهکار حالا چی رو ببریم شرکت پول داروها رو بگیریم ... خلاصه ساعت هفت و نیم بود با علیرضا راهی شدیم و رفتیم داروخانه اونجا هم گفتن شنبه بیاین از بایگانی بگیرین ... خیلی خنده آمد اما فقط برای من... بقیه حرص خوردن!
امروز صبح قرار بود خاله منظر اینا بیان هان ... خوابالوها بازم خواب موندن موندن بعد از ظهر بیان

Monday, September 29, 2008

حالم خوب نیست ... نه روحی ... نه جسمی....
دندونم یا بهتر بگم لثه ام داره دیوونه ام میکنه ... اصلا نمیدونم این همه درد برای ارتودنسیه یا دهن من یه درد دیگه ای گرفته ... فقط میدونم دارم دیوونه می شم ... لثه ام قیافه اش اصلا تغییر نکرده ولی دردش تا مغز استخونم رو می لرزونه
اینو با یه مسکن دارم آروم میکنم ولی روحم حالش خیلی بدتره... دلم برای محمدرضا و حرف زدن باهاش یه ذره شده ... اینقدر که من که اهل درد و دل نیستم امروز سر نهار به لنا (همکارم) گفتم که چقدر دلم برای این داداش بداخلاقم تنگ شده ... برای حرف زدن باهاش ... حتی برای نگاه کردنش و اذیت کردنش
صبح ها خوابه که میرم سر کار حتما یواشکی میام تو اتاقش و میبینمش بعد میرم ... یکی نیست بگه آخه ذلیل پس چرا دعوا میکنی ...
حال اونم خوب نیست ... یه کار جدید پیدا کرده و شبا نسبتا دیر میاد خونه ... اینکه نمیدونم داره چیکار میکنه اذیتم میکنه ... این فضولی نیست این احساسم برای اینه که من بودم که میرفتم و ازش حرف میکشیدم و سبکش میکردم ولی حالا که منم نیستم با هیشکی حرف نمیزنه ... داداشم همش تنهاست و من غمگینم
خدا کنه این هفته زودتر تمام شه حداقلش اینه که عید فطر نیفته 5 شنبه که من اصلا تحمل دو روز دیگه سر کار رفتن رو ندارم ... این هفته همش دعوا بود و کار و کار و کار ... اضطراب، استرس، ناراحتی
میگن اینام شیرینی های کارمند بودنه ... امروز آقای ناصری اعلام کرد هفته دیگه دو روز بنیادم ... خوبیش به اینه که از استرس ها و مشتری های اینجا خبری نیست ... بدیش که دله منم داره می لرزونه اینه که خیلی وقته حتی یه کامند لینوکسی هم نزدم و اگه اونجا مشکلی پیش بیاد من میمونم و حوضم.... و بدترش اینه که اصلا آرشیو گرفتن سیستم اونجا رو تا حالا انجام ندادم ...
خیلی نباید نگران باشم از اونجا به هر کی تو شرکت زنگ بزنم کمکم میکنه ... سارا ، لنا ، پریسا حتی اگه هیچکدوم نبودن من استاد سجادی رو دارم
خاله منظر گفته آخر هفته میاد تهران ... خدایا این ماه رمضونت که هیج جوره برای ما نبود حداقل عیدت رو بنداز چهارشنبه که دو روز با خالمون خوش بگذرونیم.

Thursday, September 25, 2008

کلافه ام بدجور .... میدونم چه مرگمه ...
نمیدونم چه کاریه وقتی نمیتونم با محمدرضا حرف نزنم و دو روز که نمیبینمش اینجوری داغون میشم بازم دعوا میکنم و مثلا قهر ... آخه تقصیر خودشه ... این داداشیه من فکر میکنه تمام و کمال هر چی اون میگه باید گفت چشم .... چند روز پیش سر اینکه من داشتم یه چیزی تایپ می کردم و روی کیبورد رو هم نگاه کردم دادی سر من زد که خدا میدونه .... که چی : تو که کارت کامپیوتره نباید اینجوری تایپ کنی و فقط باید مانیتورتو نگاه کنی ... منم بدجوری دلم شکست گفتم من تایپیست نیستم هان .... جون بچه ام بد داد زد ... ایندفه گفتم تا خودش نیاد منم باهاش حرف نمیزنم .... ولی دارم دیوانه میشم ... مخصوصا که داداشیمم از پاییز متنفره ... با هیشکی هم حرف نمیزنه .... فکر میکنم آخرش خودم میرم طرفش دوباره ... مثل همیشه.
نگران نمره هامم نمیاد ولی .... این استادا دارن پیکار میکنن من نمیدونم ....
شب داریم میریم خونه دختر خاله مامان من دوسشون دارم فکر کنم اگه پاشم از الان کارامو بکنم برم ... به هدی و غزاله هم قول دادم که برم.
اوه راستی امروز روز آخر فیزیوتراپی باباست .... مامان امروز میگفت خدا کنه که دیگه بفمه خوب شده و پاشه راه بیفته ... فکر کنم مامان از خونه نشینیه بابا خسته شده ... حقم داره این مردا تا وقتی تو خونه ان همه اش میخوان گیر بدن ...

Wednesday, September 17, 2008

امروز آخرین امتحان ترم آخر رو هم دادیم ... این آخری انصافن خوب شد ولی امتحان قبلی باید دنبال استاد بگردم تا یه پروژه ای چیزی بده قبول بشم از 10 تا سوال 2 نمره ای من فقط 3 تاشو جواب دادم اونم نصفه نیمه....
بعد از امتحان امیر و پریسا رو ندیدم ولی احسان بردم تا ونک و رفتم ولیعصر مانتو خریدم ....
از فردا مهمونی های ماه رمضون به شکل جدی قراره شروع بشه .... فردا خونه احمد اینا فرداش خونه پسر خاله مامان ....
اوههههههههههههههههههههههههه

Thursday, September 11, 2008

اوه .... معرفت بازی من دوباره گل کرد .... پریشب شیرین (از بچه های دوران دبیرستان) زنگ زد و گفت دارم پروژه تحویل میدم و چند صفحه تایپش مونده بیرون خیلی گرون میگیرن گفتم چند صفحه است گفت 15 صفحه گفتم بردار بیار من برات میزنم 15 صفحه که چیزی نیست ...
دیروز وقتی از سر کار برمیگشتم با هم قرار گذاشتیم و حدود 25 صفحه ای داد دستم .... ناراحت نیستم که چرا قبول کردم این کار رو دو روز مونده به امتحانایی که هنوز هیچی نخوندم انجام بدم یه ذره ناراحت شدم از اینکه 15 صفحه بود نه 25 صفحه ... اما اینم مهم نیست چون من یه داداشی خوب و مهربون دارم که چند صفحه ای کمکم تایپ میکنه ....
هفته دیگه شنبه و دو شنبه و چهارشنبه امتحان دارم و هیچی نخوندم .... دیروز مرخصی گرفتم برای این چند روز.... الان با شقایق حرف میزدم هر سه تا درس رو یه دور خونده بود ... منم میرسم بخونم کلی وقت دارم ...
محمدرضا تو مسابقه وبلاگ نویسی شرکت کرده ولی حیف من با این وبلاگ نمیتونم بهش رای بدم ... اینجا مال ماله خودمه ....

Saturday, September 6, 2008

همچنان سرما خورده و همچنان پررووووووو چون دکتر نرفتم و احتمال کمه اگه حالم بدتر نشه تا فردا نمیرم تا خودش از رو بره .... (البته اگه حریف مامان خانمی بشم)
امیر حالش بده ... معلوم نیست چه مرگش شده از چند روز پیش که معده اش ریخته بهم امروز میگفت لرز دارم و دکترا یه سری آزمایش جدید نوشتن براش .... اصلا نا نداشت .... امیر پرروووو تبدیل شده به یه موش .... الهی خیلی دلم براش میسوزه خیلی هم نگرانشم .... خدا کنه (به قول خودش امیر کنه) زودتر خوب بشه ....
داداشیم رفته مفید برای کار.... امروز شرکت اینقدر کار بود که وقت نکردم بهش بزنگم ببینم چی شده موندگاره یا نه ... راستشو بگم مخصوصا زنگ نزدم یه وقت فکر نکنه من خیلی نگرانشم :)

Thursday, September 4, 2008

امروز رسما آخرین روز کلاس های دانشگاه بود .... البته برای ورودی های آخر 85 .... بازم برای اونایی که واحد افتاده و برنداشته نداشته بودن .... یه حس دلتنگی قشنگ .... امروز احساس کردم دلم برای همه همه ی بچه ها تنگ میشه .... خیلی خیلی ...
آخر کلاس با امیر و پریسا برنگشتم و به دعوت الهام با اونا اومدم ... یه ساعتی با الهام و عاطفه و هوشنگ چرخ زدیم و خندیدیم و بعدشم الهام تا سر کوچه رسوندتم...
محمدرضا رفت کوه .... تنها ... چقدر دلم میخواست آرش همراش بود .... دوست ندارم شب تنها تو کوه باشه ... اما کاری ازم بر نمیاد .... یه کار براش جور شده خیلی توپ نیست اما برای بیکار نبودنش و اینکه میخواد درس بخونه هم خوبه هم حقوق و مزایای خوبی میده ... بیمه چیز خیلی فوق العاده ایه....امیدوارم قبول کنه....

Wednesday, September 3, 2008

فکر کنم سرما خوردم ... گلو درد درست و حسابی ای دارم ... بدنمم یه کم درد میکنه دانشگاه تب و لرز هم کرده بودم ....
ماه رمضونم شروع شده .... دیروز تو شرکت با پریسا رفتیم پیش وانه و نهار خوردیم .... نصف شرکت بیشتر روزه نیستن هان ولی آدم پدرش در میاد ...
امروز حقوقم رو ریخته بودم تو حسابم ... کلی افسرده شدم آخه از مزایا هیچیش به من تعلق نگرفته بود ...
دیروز زهرا زنگ زد و از دانشگاه رفتم خونه اونا تارا بازی... تارا این سری بیشتر میشناختتم .... یه ساعتی بچه بازی کردم و اومدم ...
نمیدونم این داداش ما داره چیکار میکنه دیشب ساعت نه اومد خونه و من خواب الانم نیست ... فضولیه آبجی کوچیکه گل کرده حسابییییییییییییییییی

Friday, August 22, 2008




دیروز با بچه های کلوب مردادی ها جشن تولدمون بود .... اینم کیک و هدیهمون بود ... اینقدر بهم خوش گذشت که نگو ....

Wednesday, July 30, 2008

منه یه روزه چی دارم برای گفتن ... دیروز تولده دو سالگیه بیست سالگیم بود ...
مرداد زیباییه ... چون از روز اولش قراردادی شدم و دیگه کارورز شرکت نیستم ... دوشنبه هم بچه های شرکت بهم تولدی دادن چون سارا سه شنبه ماموریت بود یه روز قبل بهم دادن ... دیروز هم بابا بالاخره بعد از یه هفته از سی سی یو مرخص شد و اومد خونه .. تو دانشگاه هم بچه ها تبریک گفتن و موقع اومدن خونه امیر برام آهنگ تولدت مبارک گذاشت ( زیگزاگ رضایار) و با پریسا یه دست گل خوشگل بهم دادن که تو خونه همه عاشقش شدن اینقدر خوشگل بود همه فکر میکردن مصنوعیه ... محمدرضا که از شاخه اش کند و کرد تو دهنش تا باورش بشه ....
من واقعا عاشق مرداد و روز تولدمم
واسه فردا قرار گذاشتیم با بچه ها بریم کافی شاپ کاوه تو تجریش .... امیر و پریسا و شقایق و احسان و سپیده اوکی اومدن رو دادن ... محمدرضا امروز رفت کوه و منم بهش گفتم اگه نیای تا سال دیگه تولدم آبجی کوچیکت نیستم ... احساسم میگه میاد ولی نگرانم اینقدر دیر بیاد و خسته بشه که خوابش ببره و نرسه بیاد ... من دلم میخواد داداشم هم باشه ... به کتایون هم خبر دادم هنوز جوابمو نداده که میاد یا نه ... ترجیح میدم هانیه و زهرا رو یه روز بگم بیان نزدیکای شرکت و بریم بیرون نهار بخوریم تا فردا تو اون جمع باشم ... آخه اینا دوستای چندین صد ساله ام هستن و مودمون باهم دیگه فرق داره تا با این بچه ها .... برای دوام دوستی باید بدونی دوستاتو چه جوری دور هم جمع کنی....
امروز تولده نگینه ... دیشب اون زنگ زده به من تبریک میگه امشب من باید زنگ بزنم تولدشو تبریک بگم ... ما چه دخترخاله های خوبی هستیم هیچ وقت تولده هم رو فراموش نمیکنیم
احتمالا امروز مهمون داریم .... چون بابا اومده خونه .. فردا که آقای رستمی دوست بابا قراره از صبح بیاد خونمون ( بنده خدا دو سه هفته است خانومش فوت کرده و بابا به خاطره اینکه پاش شکسته بود نتونست بره مراسمش؛ خدایش بیامرزد) اما حسابی خوش به حال بابا میشه و شاید هم به این خاطر به من زیاد گیر نده که کجا میری و چرا میری ... البته اگه فردا تعطیل نشه مشکلی نیست چون بعد از دانشگاه شال میبرم و با بچه ها میریم ولی اگه تعطیل بشه خیلی مشکل دارم .... امید که فردا دانشگاه برقرار باشه

Friday, July 18, 2008

داداشم رفت سفر ... منم پرروووو با اینکه دلم برای حرف زدن باهاش یه ذره شده هان ولی بی محلی طی میکنم ... چون سرم داد زد .... چون یه ذره بد اخلاق شده ...
دیروز دانشگاه زود تمام شد یعنی استاد فرمانبر کار داشت و زود رفت و منم رفتم پیش هانی و یه سه ، چهار ساعتی پیشش بودم ... زهرا هم مثل اینکه بابابزرگش خوب شده و دیروز از گنبد رفتن دامغان و امروز شاید برگردن....
قعلا نهار اماده است برم که گشنمه ....

Wednesday, July 16, 2008

اوه ... بالاخره تونستم این سایت رو بالا بیارم ... یه هفته است هر کاری میکنم نمیتونم بنویسم .... نمیدونم مشکل از خط هامون بود یا اینترنتم!
واییییییییییییییییییییییییییییی من کلی خوشحالم ... هقته پیش آقای خمسه (مدیر نسبتا کلی ترمون) صدام کرد دفترش و گفت اگه راضی هستی استخدامت کنیم و چون هنوز دانشجویی ساعتی باهات قرارداد میبندیم و اینکه وقتی قرار داد بستی هر جا ماموریت فرستادیمت باید بری و از این حرفاااا .... نمیدونم رفتن سحر باعث این شد که مدیران به فکر بیافتن که بعد از پنج ماه بالاخره با من قرار داد ببندن یا اینکه خودم به آقای ناصری(مدیر بخشمون) گفتم که برم بنیاد شاید اونا باهام قرار داد بستن!
خلاصه فرداش رفتم کارگزینی و فرم رو هم پر کردم و قراره از اول مرداد قراردادی بشم ( این بهتریم مرداد زندگیم خواهد بود). هنوز به مامان اینا نگفتم فقط محمدرضا میدونه ... تا از پیش خمسه اومدم بهش خبر دادم و داداشم کلی خوشحال شد ... دوستامم همه میدونن ... تو شرکت همه خیلی خوشحال شدن ... من هنوز و همیشه ممنون استادم هستم.
از یکشنبه کلاسای تابستونی شروع شد ... برای سه تا درس و نه واحد باید چهارروز برم دانشگاه ... خوبیش به اینه که این ترم هم با امیر و پریسا و هم با شقایق و احسان یه گروهیم ... من همه اینا رو خیلی میدوستم....
دیروز جشن بود دانشگاه و احسان با دوستاش به نیمچه کنسرت سنتی برامون اجرا کرد و من بسی بسیار حال کردم... بر عکس همینوجوری که خیلی باهم شوخی داریم ولی خیلی پسر فوق العاده ایه و با شقایق بودن فوق العاده ترش کرده.
امروز مهمون داشتیم ... عمه معصوم اینا و احمد اینا با عمه مرضی اینا نهار اینجا بودن .... الان رفتن ... کلی خوش گذشت ....
برم بشینم بقیه کتاب لینوکس رو بخونم و شنبه برم پیش استاد سجادی بگم برای کلاس آماده ام .

Wednesday, July 2, 2008

اوه ... این چک لیست هر شب هم شده دردسری هان .... سه ساعته گیرشم ... بالاخره هم اوکی نشده فرستادم. این چند روز کلن خیلی درگیر کار بودم از صبح دقیقا همش کار میکردیم ... لنا چند روز پیش بهم گفت رفته با آقای سجادی در رابطه با قرارداد من صحبت کرده و ایشون هم گفتن منتظر مدرکشیم ... از وقتی اینو شنیدم کلی دپسرده شدم آخه میشه نزدیک به شش ماه دیگه شایدم بیشتر ... یعنی حدود یک سال من کارآموز خواهم بود...
دو روز گذشته مهمون داشتیم ... دایی اینا از اراک اومده بودن ... مهدیار و شهریار نصبتن بزرگ شده بودن و خیلی باهاشون مثل دفه های گذشته مشکل نداشتم البته شایدم دلیلش نبودن من تو خونه بود!!!
خیلی نگران محمدرضام ... شبا اینقدر خسته میام خونه که وقت حرف زدن با هم رو نداریم اصلا نمیدونم داره چیکار میکنه .... ولی مطمئنا داره یه کارایی میکنه ....
خیلی خسته ام و مامان اینا هم میخوان تلفن کنن .... اوه یه زنگم باید به زهرا بزنم امروز انتخاب واحد داشته ببینم چی برداشته و چی کار کرده.

Friday, June 27, 2008

امتحانا تمام شد ... خوب و بد هم داشت ... امیدوارم معدلم بالای 18 بشه تا مامان اینا بهم گیر ندن که چون میری سر کا دیگه نمیخوای درس بخونی
بابا افتاده و پاش شکسته الان 10 روزی میشه که نشسته خونه .... هفته پیش از اراک مهمون داشتیم و ثمین هم از زابل اومد و رفت اراک...
پنجشنبه پیش با محمدرضا و آرش و سمیه و دانیال (دوستای محمدرضا) رفتم کوه ... کلی خوب بود و کلی بیشتر خوش گذشت.
سر کار هم هنوز کارآموز حساب میشم... پریسا که یک ماه بیشتره هی میگه برو حرف بزن ... هفته پیش لنا خیلی جدی کشوندم کنار و گفت باید بعد از چهار ماه بری و حرف بزنی ... سه شنبه هم سحر میگفت داری کوتاهی میکنی هیچی نمیگی ... منم جواب همشونو اینجوری میدم که برم چی بگم ...خودشون وقتش که بشه قرارداد هم میبندن
استاد سجادی سه شنبه اومد و گفت میخواد برای من و سارا کلاس خصوصی بذاره و لینوکس دوره مدیریت رو بهمون درس بده بعدشم گفت میخواد سرور لینوکسی رو بده دست من ... خوب وقتی اینجوری برام برنامه ریزی کرده حتما حواسشم به قرارداد من هست دیگه ... من میگم پررویی من برم بهش بگم کی با من قرارداد میبندن من هنوزکلی چیز مونده تا یاد بگیرم و بتونم درست و حسابی کار کنم .... اما خودمم فکر میکردم که دیگه این ماه باهام قرارداد میبندن یا میاندازتنم بیرون ... بدیش به همینه که واقعا نمیدونم موندنی ام یا رفتنی.
دیشب بالاخره یه فوتبال درست و حسابی از جام ملت های اروپا رو کامل دیدم و خوبیش به این بود که تیم من برد ....
فردا ثبت نام دارم ... از سه تا استادی که درس برداشتن من فقط میتونم با یکی از اونا کلاس بردارم خداییش کار سختیه ...

Friday, June 13, 2008

سه شنبه امتحان تنظیم داشتم ... بعدشم کلاسای استاد کرمی ....
عصری که برگشتم خونه فهمیدم صبح بابا خورده زمین و بردنش بیمارستان ... پاش شکسته و شنبه باید عمل بشه و استخوان های خورد شده تو قوزک پاشو باید در بیارن ....
ای بابا قرار بود برن بندر عباس هان ... اتفاقه دیگه
مامانی داره از اراک میاد ... الان باید رسیده باشه تهران ...
سرما خوردم ... دیروز که رفته بودم بیمارستان دیدن بابا دکتر هم رفتم ... گفت فقط باید مایعات بخوری تبت قطع بشه ... امروز از صبح تب دارم ... فقط دلم میخواد بخوابم .. بیمارستان هم نرفتم ...
امتحانا از این هفته شروع میشه ... یه کم برنامه نویسی کار کردم ... ولی کلا حال عمومیم خوب نیست
الان دارم با آیدین یکی از بچه های کلوب چت میکنم ... الهی از مشکلات حاملگی داره میگه ... آخی مامان شدن تو بیست سالگی هم سخته هان ....

Thursday, June 5, 2008

امروز صبح یه سر رفتم پیش زهرا و نصب رشنال رو انجام دادیم و برگشتم تا خودم کار کنم ... الان تمام شد برای علیرضا و حمید هم درست شد و براشون فرستادم ...
محمدرضا رفت مجلس ختم خواهر دوستش الهی داداشم خیلی ناراحت شده بود و افسرده ...
اما اتفاق عجیب و قریب رفتن مهدخت به اراک بود.... امروز صبح بابا بردش ترمینال و اونم رفت.
باید اتاق رو مرتب کنم و وسایل داخل کارتون رفته رو در بیارم ولی اصلا حسش نیست.

Tuesday, June 3, 2008

پنج شش روز تعطیلی ولی من تو خونه .... هفته ی پیش سر این بنایی دوباره با بابایی بحثم شد .... دوباره دلگیری ... دوباره ...
همیشه شبای قبل از وقت دندونپزشکی بابا پول رو برام میاورد شنبه نیاورد منم نرفتم ... شب که اومدم خونه مامان گفت چرا نیامدی پول بگیری خواستم بگم چون بابا بهم پول نداد دلم نیامد گفتم یادم رفت...
اما شرکت خیلی خوب داره پیش میره ... همه بچه ها خیلی امیدوارن که باهام قرارداد ببندن ... رابطه ام با همه خیلی خیلی خوبه .... احساس میکنم همه به عنوان یه عضوی که خیلی کوچیکتره قبولم کردن و با رغبت کمکم میکنن و بهم یاد میدن و هر روز بیشتر از استاد سجادی سپاسگذار میشم بابت این لطف بزرگش ... استاد جونمه دیگه...
امتحانا از بعد تعطیلات شروع میشه ....
کاش تو این روزا یه خبرخوبی یه اتفاق قشنگی ... یه خاطره ای رخ بده ... من نمیدونم دلم تنوع میخواددددددددددددددددددد
داداشیمون هم که رفتن کوه .... یه ذره باهام قهره سر جریان روتختی ای که ازش کش رفتم ...
امروز هر کاری کردم برنامه رشنال رو نتونستم نصب کنم ... .نه زهرا خونه بود نه پریسا .... به علیرضا و حمید قول دادم براشون درست میکنم و میفرستم حالا خودم برنامه رو اصلا ندارم!

Friday, May 16, 2008

بازم آخر هفته شد و من تونستم بیام و بنویسم ....
هفته ی خوبی بود ... بنایی همچنان در خونه ادامه داره .... مونده رنگ دیوارها که قراره یکشنبه و دوشنبه بیان و انجامش بدن و انباری تو تراس که نمیدونم کی قراره درست بشه و تعویض درها ... خوبه خیلی نمونده !
از اول هفته داشتم با دوستای محمدرضا هماهنگ میکردم برای تولد آخر هفته ...
و بالاخره دیروز .... سر ظهر بود که سپیده بهم خبر داد داداشم قرارشو باهاش بهم زده و گفته نمیام ... هر کاری کردیم بره سر قرار نرفت .. دیدم کاری نمیتونم بکنم رفتم و بهش گفتم من و سپیده گفتیم برای تولدت دور هم جمع بشیم تو هم که میدونستی چرا میگی نمیام ... پرسید کس دیگه ای هم هست ... گفتم تو کیو داری که من بگم بیاد ... خودمونیم فقط تو برو من جایی کار دارم خودم میام ....
ساعت دو رفتم و دیدم کافی شاپ خیلی شلوغه ترسیدم برای ساعت چهار میز خالی نداشته باشه آبروم بره رفتم و رزرو کردم و بعد رفتم کیک خریدم و گل ... کیک رو بردم گذاشتم تو کافی شاپ و همونجا هم گل ها رو تو جعبه کادوییش با کمک مدیر کافی شاپ گذاشتم و بعد رفتم ونک منتظر سپیده تا راه رو بهش نشون بدم ... که دیر کرد و مجبور شدم تلفنی بهش بگم که با محمدرضا کجا بیان و رفتم سر قراری که با دوستاش داشتم و همه رو از طریق تلفن و آدرس دادن رنگ شال خودم و لباسای اونا پیدا کردم .... با سهراب و نیما و مهرزاد رفتیم کافی شاپ و آرش خبر داد یه ربع دیر میرسه .... وقتی آرش زنگ زد که منم رسیدم و من رفتم دنبالش سپیده و محمدرضا رسیده بودن به کافی شاپ و من صحنه زیبای سوپرایز شدن رو از دست دادم ... ئلی آرش رو هم که دید کلی ذوق کرد ...
امیر نیامد ... اطهر هم همینطور ....
ولی خوب بود .... دو ساعت خوبی رو با هم داشتیم ... با داداشم که بر میگشتیم اعتراف کرد که اساسی سوپرایز شده ... چون تقریبا هشت سال بود که نیما رو ندیده بود و دقیقا من آدمایی رو دعوت کردم که هم خیلی دوسشون داشته و هم فکر نمیکرده من بتونم اینا رو پیدا کنم و بیارمشون ... مهرزاد هم همون معلم ادبیات دوست داشتنی محمدرضا بوده که بعدا خیلی خیلی با هم دوست شدن...
دیشب احساس خیلی خوبی داشتم و این احساس بیشتر شد وقتی مطمئن شدم از فلشی هم که براش خریده بودم خوشش اومده ....

Friday, May 9, 2008

بالاخره جمعه شد و من تونستم بیام و بنویسم ... احساس میکنم خیلی خیلی به نوشتن هر روز نیاز دارم ولی حیف که اصلا امکان نداره ....
بنایی داریم و خونه به طرز وحشتناکی به هم ریخته است ... همه چی جمع شده و وسط پذیراییه ... کف رو سرامیک کردیم و قرار خونه نقاشی بشه و برای مامان تو تراس یه انباری درست بشه و در ها و پنجره ها هم نو بشه ....
به به ... خیلی خوبه هان ولی پدر من که داره در میاد همش احساس کثیفی میکنم ... خیلی تو گرد و خاکم ...
دوشنبه قراره تحویل پروژه ویرژوال ماشین رو به آقای سجادی بدم و هنوز چیزی پیدا نکردم .. چی کار کنم ...
هر چی میگردم باز سر خونه ی اولم و همونیه که خودم پیدا کردم ... ولی جواب نمیده نمیدونم چرا ....
میشه سه روز دیگه وقت دارم ....
این هفته سرم خیلی شلوغه ... باید بگردم و کافی شاپ مورد نظر رو پیدا کنم و کادویی داداشم هم بخرم که مهمونا رو دعوت کردم برای پنج شنبه تولد محمدرضا .... خوبه که دوستاش خیلی خوب همکاری کردن و همه قول دادن بیان ...
احتمالا خیلی زیاد قراره بهمون خوش بگذره ....

Friday, May 2, 2008

چرااااااااااااااااااااااااااااااا
شرکت پراکسی گذاشته هیج جا رو نمیتونم باز کنم ... محمدرضا هم که من میام خونه است و نمیشه نوشت... چقدر نیاز دارم به هر روز نوشتم ... و چقدر محدودم

Monday, April 21, 2008

اوه اوه ... امروز آقای سجادی که اومد گفت دیروز تو میلینگ لیست یه خرابکاری بزرگ انجام دادی که من جمعش کردم ... بعد سارا اومد برام توضیح داد و تازه به عمق فاجعه پی بردم... بعدش ... الان باید زودی چک لیست رو بفرستم که به محمدرضا گفتم بیاد تا با هم بریم دندونپزشکی...
از فردا دیگه پروکسی های شرکت عوض میشه و آپ بی آپ ...ای بابا ...

Sunday, April 20, 2008

امروزم یه روز خوبه دیگه ... صبح شاد و خندون رفتم دانشگاه و بعد از کلاس هم با سعید و زهرا تا ونک اومدم و از اونجا هم به طرف شرکت ...
امروز روز امن و امان و خوبی بود ... چک لیستم هم فرستادم و منتظرم سارا از نماز برگرده که برم پیش زهرا سی دی رشنال رو بهش بدم و برم خونه ... الان زنگ زدم زدم به زی زی ... خونه ی خاله اش بود .. پس پیش اونم نمیرم... مستقیم خونه ... البته اگه الان یه مشکلی پیش نیاد که بخوان بمونم... دیشب تو اتاق مریم درم بسته بود و داش تلفنی صحبت میکرد جالبش اینه که منم نفهمیدم که اون طرف یه پسره ... خدا خدا کردم کس دیگه ای نره تو اتاق چون پسره یک دادی میزد صدای گوشی مریم هم زیاد بود و کل اتاق صداش پیچیده بود... اوه اوه اینو بگم ... مهدخت دیروز عصر رفته بود خونه عمه برای روضه و شب هم رفت خونه مهدی اینا و قرار شد امروز نهار بره خونه عمه دوباره و امروز عصری برگرده ... اینم عجیب بود.
خوب سارا هم اومدم من دیگه برم

Saturday, April 19, 2008

الان اینجا کلاس لینوکس تشکیل شده و استاد سجادی هم استادشه ... منم گفتم بیام گفت اولاشو تو بلدی موقع اش که شد صدات میکنم تو هم بیای ... ولی خیلی باحاله همون جزبه ی سر کلاس رو اینجا هم داره ...
پنجشنبه کلی خوش گذشت ... بعد از کلاس یه ساعتی با الهام و عاطفه و صادق و رمضون نشستیم تو حیاط و بعد اومدیم من سر کوچه پیاده شدم تا برم مترو که راحت تر برم خونه هانیه اینا ... منتظر اتوبوس بودم که رمضونم اومد و گفت انگار نه انگار من از ساعت نه منتظر تو نشسته بودم ... منم باز خودم رو زدم به کوچه علی چپ و با هم رفتیم تا مترو ...
نهار خونه هانی اینا بودم و بعدش با هم رفتیم خونه زهرا اینا ... تا نزدیکای هفت اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه هامون ... جمعه هم خیلی عادی سپری شد و خبرش این بود که بابا اینا بالاخره تقسیم ارث رو انجام دادن و خونه مامانی هم خالی کردن ...
امروزم صبح اول رفتم سر کلاس اخلاق و بعد جینگی اومدم شرکت ... پریسا بعد از سه هفته برگشته بود ... خوبیش به این بود که قیافه اش خیلی تغییر نکرده ...
خوب دیگه این چک لیسته رو تکمیل کنم و برم ..

Wednesday, April 16, 2008

امروز روز شلوغی بود ... از صبح اینقده بر و کله زدم با افراد مختلف و این پلسک که نگو...
دیروز که کلا دانشگاه بودم ... کلاس آخر استاد کرمی بود که ایتاد نوری هم اومد ... جلوی در کلاس ایستاده بودن این دو تا استاد با یکی از شاگردای استاد نوری و داشتن صحبت میکردن ... منم خیلی تشنه ام بود رفتم آب خوردم و موقع برگشتن به امید اینکه اینا حرفاشون تمام شده باشه و استاد نوری رفته باشه سر کلاس خودش ... اما نشده بود .... دیدم خیلی ضایع است و نوری ذل زده تو چشمام و کرمی هم اونجاست یه سلام دادم و تا اومدم زودی وارد کلاس بشم نوری گقت .... یکشنبه نیامدی سر کلاس خانم آبجی کوچیکه ... اومدم جوابشو بدم و عقده هام خالی کنم که دیدم استاد کرمی اونجاست و داره نیگاه میکنه و میشنوه و من آبرو دارم و هزار و دو دلیل دیگه ... خیلی مودبانه گفتم من دیگه نمیام سر کلاس شما و به خاطر اینکه مجبور نباشم سوال دیگه ای رو اینقدر مودب جواب بدم زودی رفتم سر کلاس...
جالبیش اینه که بعد از کلاس خودمون پریسا رفت یه سوال ازش بپرسه ... اولا که کارد میزدی بهش خونش در نمی اومد ... بعدشم به پریسا گفت به من ربطی نداره شما هم میتونین برین مثل بعضی ها شکایت و اعتراض و حقتونو بگیرین ... اولش جوش آوردم وقتی شنیدم ولی بعدش کلی خندیدم که چه شاهکاریم من که تونستم اینقدر حال اینوبگیرم ...
بعدش رفتم پیش هانیه و با هم رفتیم خونه زهرا اینا و آش پشت پای مامانش اینا رو خوردیم .... تو راه کلی با هانیه در مورد اینکه مراقب باشه تو روابطش با محمدرضا و اینکه من دوست ندارم داداشم دوباره ضربه بخوره و مراقب باشه حرف زدم ... خوبیش به اینه که هانیه خیلی خوب اینا رو میفهمه و از دستم ناراحت نمیشه ...
دیشب اصلا محمدرضا رو ندیدم با دوستاش رفته بود بیرون و منم چون کلی خسته بودم خوابیدم .... ولی امروز به تلافیش کلی چت کردیم و چند بار هم تلفنی با هم حرف زدیم ( خوبه من امروز زیاد کار داشتم وگرنه چی میشد!) ... کارا تقریبا تمام شده الان شروع میکنم به چک لیست پر کردن و بعدشم خونه ....

Monday, April 14, 2008

بعد از چند روز امروز فرصت دوباره نوشتن ... اوه اوه این چند روز هم کلی خبر بوده ...
پنجشنبه بعد از کلاس با عاطفه و الهام رفتیم و اطراف دانشگاه یه چرخی زدیم و بعد رفتیم باغ ونک ... اینقدر خوشگل بود ... همینجوری قرار گذاشتیم اگه بچه های دیگه هم بیان هفته دیگه نهار بیایم اینجا ... وقتی رسیدم خونه قرار بود ثمین آمده باشه تهران تا فرداش بره زابل ... ولی نیومده بود ... در عوضش خاله زنگ زد و گفت همگیمون داریم میایم تهران تا هم ثمین رو فردا بذاریم فرودگاه هم یه سری زده باشیم ... کلی خوب بود و اونشب کلی خوش گذشت ...
فرداشم صبحش با ثمین رفتیم بیرون و یه گشتی زدیم و بعد از نهار هم که خاله اینا رفتن ... شبشم پسر خاله مامان اومد عیدیمون ....
شنبه هم باز دانشگاه نرفتم و اومدم شرکت ... هانی زنگ زد و گفت رابطه میلیش با محمدرضا به اس ام اس هم کشیده ... از این ناراحت نیستم که داداشم با دوستم رابطه داره .... از این نگرانم که محمدرضا به خاطر فرار از داستان سمیه بخواد وابسته به هانی بشه ... هانی دختر راحتیه ... همونطوری که من با حمید برادر هانی راحتم ولی میترسم ... چون هم هانی تازه با نیما بهم زده و هم محمدرضا کاملا تو عشقش شکست خورده ....
اما دیروز کلی خوش گذشت ... صبح کلاس استاد کرمی و بعد از کلاس هم با امیر و پریسا رفتیم نهار و من بالاخره نهار باختن شرطم اینکه حلیم رو کیلویی میفروشن یا ظرفی را بعد از دو ماه دادم .
بعدش تندی اومدیم تا ولیعصر و من اومدم شرکت و بچه ها هم رفتن .
دیروز تو شرکت سارا نبود و مسوولیت سنگین ... این چند روز که سارا نیست خیلی اضطراب دارم ...
اما امروز بعد از چند روز سحر اومده ...

Wednesday, April 9, 2008

خوب خوب ... الان یه پروکسی بچه ها بهم رسوندن که بتونم وبلاگ آپ کنم ...
اما ... دیروز شاخ غول رو شکستم و با شجاعت و پررویی تمام پاشدم رفتم دانشگاه پیش مدیر گروه ( استاد جون رفیعی) و بهش گفتم یا من رو حذف کنید یا مهمانم کنید یه کلاس دیگه ... خیلی جالب پرسید استاد نوری حرفی زده ... من به خاطر اینکه کش پیدا نکنه گفتم نه ولی من دیگه نمیخوام تو اون کلاس باشم تو رو خدا من تو کلاسا شرکت نمیکنم فقط استادم بشه یکی دیگه ... استادم قبول کرد .... هوراااااااااااااااااااااااا ... بهترش اینکه منو مهمان نکرد کاملا کلاسم رو عوض کرد و یه برگه انتخاب واحد جدید داد دستم ... دیگه آقای نوری دستش بهم نمیرسه
سرور های میل ها قاطی کرده باید برم و چک لیست هم بفرستم ... فکر کنم یه ساعت دیگه هم موندگارم

Monday, April 7, 2008

خبر اول تو شرکت سایت ها رو بستن و دیگه وبلاگ خونی تعطیل ... ولی اینجا رو با فیلتر شکن میتونم باز کنم ... البته فعلا
دیروز صبح کلاس استاد کرمی تشکیل نمیشد برای کلاس دومش هم نرفتم و شرکت بودم ولی برای ساعت دو خودم رو رسوندم دانشگاه تا کلاس نوری رو از دست ندهم .. خوب به اون اندازه ای که فکر میکردم بد نبود ولی خوب هم نبود نیم ساعت اول کلاس رو داشت به من تیکه می انداخت ولی بعدش مثلا درس داد ... بهتر دیدم که در طول کلاس هیچ تیکه ای نندازم و اصلا حرفی هم نزنم ... هر چی مکالمه ای بینمون نباشه احتمال دعوای دوباره کمتره
امروزم که اومدم شرکت ... نمیدونم فردا صبح برم دانشگاه یا نه ... احتمالا میرم و برای ساعت نه از کلاس میام بیرون برم بلکه یه دور دیگه با مدیر گروه صحبت کنم کلاس مباحثم رو عوض کنه ...

Saturday, April 5, 2008

ساعت کاری تمام شده ولی همه همچنان مشغول کار...
استاد سجادی یه سری کارای ویرایشی داده دستم که حالا حالاها طول میکشه ...
امروز صبح اول رفتم دانشگاه و کلاس اخلاق ... استاد قبول نکرد غیر حضوری برم ... تازشم بعد از حدود یک ماه امیر و پریسا رو دیدم ... هر چند کم بود ولی خوب فردا هست ...
امیر امروز گفت استاد کرمی گفته فردا کلاس صبح تشکیل نمیشه ... پس من کلاس دومش هم نمیرم و میام شرکت ... ولی باید برای کلاس نوری برم دانشگاه ... دلم قیلی بیلی میره وقتی به فردا و اتفاقایی که نمیدونم چه جوری قراره بیافته فکر میکنم ...
وایی خدا جون تو که این چند وقته بد ما رو دوست داشتی فردا هم روش ... وضعیت ما رو به سوی بهتر بیانجام...

Thursday, April 3, 2008

دیروز سوغاتی های زهرا رو هم براش بردم ... هانی برامون کلی لواشک سوغاتی آورده و یه شیشه مربا...
مامان اینا رفتن عیدی خاله اعظم .. با محمدرضا و علی رضا ... قراره محمدرضا زنگ بزنه که برم تا گوشی بخریم ...

Wednesday, April 2, 2008

دیروز با محمدرضا اوبونتو نصب کردیم ... بعدش ویندوزامون پرید ... کلی با حال بود ...
عصری هم مجتبی اومد عید دیدنیمون ... من تو اتاق داشتم کارامو انجام میدادم و گفتم اینکه میخواد زود بره نرم بیرون که بخواد شوخی کنه و منم مجبور باشم جلوی مامان اینا جوابشو بدم و باز جوگیر بشه ... هیچی من حمام رفتم و اومدم کل جزوه های ترم رو مرور کردم لاک زدم این هنوز نشسته بود ... ساعت نه بود و مطمئن شدم که شام میمونه پاشدم لباسم رو عوضم کردم و رفتم تو پذیرایی فقط یه سلام دادم و اصلا نگاهشم نکردم و برگشتم تو اتاق پای کامپیوتر ... دو دقیقه نگذشت که پاشد رفت ... آی سوختم ... سه ساعت نشسته بود تا من برم بیرون بعد رفت ...ولی بیشتر از اینکه حرصم در بیاد خنده ام گرفته بود بابا بهش میگفت تا ساعت نه وایسادی حالا میخوای بدون شام بری ...
امروز تو شرکت لنا برای هدیه ازدواج استاد سجادی پول جمع کرد ... منتظر نشستم تا خانم خطیب از نهار بیاد تا من و سحر بریم برای نهار ... آی گشنمه
طبق آخرین چتم با هانی قرار شد بعد از کار برم خونشون و من براش بادوم ببرم و اونم سوغاتیای شمالم رو بده ...

Monday, March 31, 2008

تازه از خونه عمه معصوم رسیدم ... صبح رفتم عید دیدنی عمه و یه سری هم رفتم خونه مهدی اینا ... مامان و بابای فرزانه نهار اونجا بودن ... حمیده جونم بود ... یه ساعتی نشستم و برای نهار برگشتم خونه عمه ... خاله اشرف اینا از لوشان اومده بودن اونجا ... زن عمو و سپیده هم بودن ... اونا که رفتن نهار خوردیم و من راه افتادم و اومدم
سر نهار ناصر آقا هی سالاد تعارف میکرد و وقتی گفتم من به اندازه کافی خوردم دیگه نمیخورم گفت ، مجتبی خیلی سالاد میخوره ... اول کپ کردم وگفتم اون میخوره به من چه !!! که عمه گفت نه اینکه جفتتون جوونین ...
قبل از عید مجتبی گفته بود که به همه میگه که منو دوست داره ... چرا این پسر عمه نمیفهمه که این دوست داشتنش راه به بی راهه داره ... اگه تو فامیل پخش بشه چی؟ ... من اصلا اینو نمیخوام ...خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
رفتم پیش زهرا و فیلم پرسپولیس رو ازش پس گرفتم ... الانم میخوام یه کارت تبریک واسه تولد احسان بفرستم...
بابا اینا باید تا یه ساعت دیگه برسن ...

Sunday, March 30, 2008

از صبح نمیدونم چرا اینقدر خسته بودم ... ولی روز بدی نبود ... همش داشتم مطلب های وی ام ور رو که دیروز استاد گفته بود میخوندم ... زبان اصلی خوندن هم سخته هان
ولی روز نسبتا کاری ای داشتیم ... همه ی بچه ها ...
الان دیگه دارم میرم ... یه سر اول میرم پیش زهرا بعد هم میرم خونه ...

Saturday, March 29, 2008

امروزم تو شرکت یه روز خوب بود مثل بقیه روزا ... امروز سارا نیومده بود و پریسا هم خبر داد دماغش شکسته و تا چند روز آینده نمیتونه بیاد ...
کلی خندیدیم ... حالا همه رفتن و استاد سجادی بهم گفته بمون تا کارا رو یادت بدم .. دو ساعتی میشه که همینطوری نشستم و دارم با مطلب خوندن خودمو سرگرم میکنم ... وای امروز میخواستم ساعت سه خونه باشم و فوتبال ببینم هان ... اشکالی نداره ... کاره دیگه
این زی زی رو بگو ... صبح اومده و تو چت میگه نیا خونمون دارم با احسان میرم بیرون به مامانم اینا گفتم میام خونه شما ... منم گغتم چشم دوستم ... سلام برسون
اما ... امروز ساعت چهار صبح بود که خانم کامرانی زنگ در رو زد و فقط من و مهشید از خواب بیدار شدیم و وقتی در رو باز کردم گفت لوله آب گرم ترکیده کلید موتورخونه رو میخوام فلکه اب گرم رو ببندیم ... کلید رو دادم و منتظر شدم تا کلید رو پس بیاره ... مهشید رفت تو راه پله سرک کشید و اومده میگه صدای خش خش میاد .. هیچ کدوم از همسایه ها هم نبودن ... بیچاره این آقای کامرانی اسمش بد در رفته هان ... کار ثواب هم که میاد بکنه همه بهش شک دارن .. هیچی پاشدیم رفتیم در خونشون و کلید رو پس گرفتیم ... مهشید زود میترسه ... رفته به خانواده مادری!
ساعت پنج بود که دیگه رفتم تو رختخواب و با هزار زور دوباره تونستم بخوابم.
الان نسرین آنلاین شد و یه سلام و علیکی کردیم و اندکی دلم وا شد ... وا که بود وا تر شد
استاد سجادی الان اومد و گفت تا یه ربع دیگه سرم خلوت میشه و با هم کار میکنیم. برم دبگه
اوه ، بالاخره این دو روزه حوصله سر بر تمام شد و فردا دوباره میرم شرکت
مامان و بابا زنگ زدن و حالمونو پرسیدن و قراره روز دوازدهم برگردن با خاله منظر هم حرف زدم خوب شارژ بود... شکر!
امروز زهرا اینا هم برگشتن ... ساعتای هشت بود که تلفن کرد و با هم حرف زدیم و قرار شد فردا برم و ببینمش... بیست روزی میشه همدیگه رو ندیدیم... آی دوستم
چرا اینقده مزخرف شدم این دو روز هیچ کار با فایده ای انجام ندادم ... یه عالمه فایل نخونده و اطلاعاتی که باید همشون برن تو مغزم ولی من حتی یه دور هم نخوندمشون ...
آی آبجی کوچیکه باید تلاش کنی تا بتونی تو شرکت بمونی هان ... اینو یادت باشه
چشم!

Friday, March 28, 2008

صبح عمه معصوم تلفن کرد ... بنده خدا حالش اصلا خوب نبود صداش در نمی اومد ... گفت از شبی که از خونه ما رفتن افتاده ... هی گفتم عمه منو بوس نکن هان .... عذابم رفت در وجدان بدجوری سرماش دادم
بالاخره پریسا رو پیدا کردم ... حالش خوب بود خیالم راحت شد.
اصلا امروز فعال نبودم ... نمیدونم چرا اینقدر نگران شنبه ام و کاری که استاد قراره بده به دستم ...

Thursday, March 27, 2008

وای خدا جونم ممنون هزار بار
آقای استاد جونم خیلی دوست دارم
من خیلی خوشحالم .... امروز استاد سجادی برگشت ... کلی برام کار جور کرد .... بعد از اینکه پسورد ادمین نجوس رو برای چک کردن به منم دادن امروز یه اتفاق فوق العاده دیگه ای هم افتاد ... استاد جونم میخواد سرور پلسک رو از سارا بگیره و تحویل من بده ... امروز شروع کردیم و تا من راه بیافتم سارا همراهمه .... اینم کنار ... (وای خدا جونم امروز کلن برام فوق العاده بود ) پروژه ی لینوکسی که پریسا روش کار میکرد از شنبه من باید روش کار کنم .... هورااااااااااااااااااااا
مرسی استاد جونم
تازه اول راهه دو ساعته دارم میگردم یه مطلب درست و حسابی درباره وی ام ور پیدا کنم تا شنبه خیلی دست خالی نباشم ... خیلی کمه ... راهنمای نصب تصویری که اصلا پیدا نکردم ... درست میشه استاد خودش کمکم میکنه
هانیه هم رفت شمال .... قرار بود به دلیل تنها موندن من و هانی فردا با هم بریم بیرون و حال زهرا اینا رو که رفتن سفر بگیریم ... که هانیه هم چند ساعت پیش رفت ... امید که بهش خوش بگذره
آهان اینو یادم رفت بگم ... عصری با بچه ها تو اتاق نشسته بودیم یهو یه کبوتر از بالای سرمون رد شد رفت تو پذیرایی ... من که خواب آلو خواب آلو اومدم و در اتاق رو بستم و خوابیدم وقتی بیدار شدم فهمیدم رفته بیرون حالا چه جوری رفته رو نمیدونم ولی میدونم که از پنجره اتاق ما اومده بوده عید دیدنیمون!
چند روزه خونه پریسا اینا زنگ میزنم کسی گوشی رو برنمیداره ... شاید اینا هم رفتن سفر

Tuesday, March 25, 2008

محمدرضا رفت اراک
باید یه کمی برنامه نویسی تمرین کنم
امروز فوتبال داره نمیدونم ساعت چند ... اصلا میتونم تلویزیون رو تسخیر کنم یا نه!
خرید هم باید برم
اخبارو گوش کردم کشفیدم بازی فرداست

Monday, March 24, 2008

اولین روز کار در سال جدید...
کلا روز خلوتیه اما انرژیم دیگه داره تموم میشه ... بدن دردم داره شدید میشه ... سرمم یه کم درد گرفته ... ولی همین که اینجام خودش کلی خوبه
زنگ زدم خونه مامان و بابا ثبت نام مکه رو انجام دادن ... اگه تفاهم برقرار باشه بعد از نهار میرن اراک ...
دیشب محمدرضا برای اولین بار رفت خونه یکی از دوستاش و شب هم اونجا موند ... هنوزم برنگشته چون اگه برگشته بود یه سری نت می اومد...

Sunday, March 23, 2008

همچنان مریض... دو روز گذشته رو فقط در رختخواب بودم ... به اندازه ای که پریشب عمه مرضی اینا اومدن اصلا نتونستم از اتاق بیام بیرون ... اما دیشب که عمه معصوم و مهدی و احمد اینا اومدن با پررویی بیرون اومدم ولی الانم که مامان اینا رفتن بازدید مهدی رو پس بدن تمام بدنم از تب داغه ... نمیدونم چرا تبم قطع نمیشه...
علیرضا خونه مونده مهشید هم رفت و برگشت ...
فردا باید برم شرکت ... بیرون خرید هم دارم ... اما جون در بدن ندارم ....

Friday, March 21, 2008

سرمای بدی خوردم.... همه رفتن خونه عمه عید دیدنی من و خواهر آخری موندیم ....
الان تلفن کردم و عید رو به استاد سجادی و امیر تبریک گفتم...
بدنم درد میکنه... چشمام هم همینطور .... هنوز خرید هم دارم ولی جون خرید کردن ندارم الان شیرین هم اومده نت ( از بچه های دبیرستان) همیشه چت با شیرین خوبه ... بچه ی دوست داشتنی ایه

Thursday, March 20, 2008

سال نو شد...
بابا در حال اتو کشی ... مامان داشت دعا میخوند ... من و علیرضا داشتیم شمع روشن میکردیم و من آرزوهای سال جدیدم رو میگفتم و سپاس از نعمت های سال پیش... بقیه بچه ها هم سر گرم یه کاری...
محمدرضا رفته کوه و هر چی به گوشیش زنگ میزنم در دسترس نیست سال نو رو بهش تبریک بگم...
به مامانی اینا و عمه اینا تلفن کردیم و تبریک گفتیم ... میدونم امسال سال خوبیه برام ... برای هممون....

Tuesday, March 18, 2008

الان اعلام کردن که خانوما ساعت دو و نیم تعطیل و برن سر خونه زندگیشون... آقایون باید تا چهار بمونن ... خیلی دارن میسوزن که چرا ما داریم زودتر میریم...
زود برم خونه بلکه اتاق تکونیم رو شروع کنم... نمیدونم اوضاع خونه چه جوریه ... صبح که بابا نه سلام داد و نه خداحافظی کرد... اما همیشه بعد از هر طوفانی آرامش هست...
الان خانوم خطیب گفت داره میره سفر و من قطعا و یقینا عید سر کارم... خوبه من دوست دارم بیام ... به امید قرار داد در سال جدید...

Monday, March 17, 2008

همه رفتن جلسه ی آخر سال ... دندونم درد میکنه ... امروز بچه ها نبودن همه تلفن ها رو هم من جواب دادم گوش دردم گرفتم... فردا آخرین روز کاریه امساله...
امروز آقای سجادی تلفن کرد اما نتونستم حتی غیر از لحن اداری صحبت کنم چه برسه به تبریک... فردا هم که نمیاد با تبریک سال نو یه جا باید تبریک بهشون گفت

Sunday, March 16, 2008

امروز روز چتیدن بود ... از صبح آمدم شرکت و چون دانشگاه تعطیل شده همش با بچه های دانشگاه چتیدم... رمضون کانکت شد و احسان که چت جی میلش رو تازه افتتاح کرده بود تا چند دقیقه پیشم داشتیم حرف میزدیم...
نیم ساعت مونده که تعطیل بشیم... روز کاری ای نبود ... چند تا مشتری زبون نفهم فقط زنگ زدن و خبر خاصی نشد...
حالا تا برم ببینیم خونه چه خبره!

Saturday, March 15, 2008

چهارشنبه عقد کنون استاد سجادی بود و رفته بود مشهد... الهی ... استادمون بیست و پنج سالشه ... امید که خوشبخت بشه....
پنجشنبه هم کلاس زبان و یه استاد پیر ... ولی جو کلاس مثل آموزشگاه های بیرون بود... خوب بود و خوب خواهد بود.
دیروزم اسباب کشی مهدی اینا بود ... از صبح رفتیم کمک ... نهار و شام هم مهمون عمه بودیم دیگه ... ولی مهدی یه خونه خوشگلی خریده ...
الان سر کارم... از این به بعد همین جا می آپم... خوب شد...

Tuesday, March 11, 2008

چه حکایتی شده قصه من و این استاد نوری و آقای علیرضا . الف
یکشنبه وقتی بعد از کلاس با استاد نوری صحبت کردم و گفتم دلایلم رو برای شکایت به مدیر گروه با اینکه کلی ناراحت بود از دستم و شاید عصبانی قبول کرد که من مهمان برم سر کلاس استاد کرمی و هر نمره ای ایشون بدن برای من رد کنن... یکشنبه دیر این اتفاق افتاد و استاد کرمی رفته بودن و نشد که صحبت ها تمام بشه برای همین گفتن امروز... چقدر خوشحال بودم...
امروز رفتم و سر کلاس استاد کرمی هم نشستم و گفتم استاد نوری اینجوری گفته و همه چی حل شد ... عصری وقتی استاد نوری آمد گفت نه ... باید بشینی سر کلاس خودم ... کلی باهاش حرف زدم و گفتم نمیتونم سر کلاسی بشینم که استادش همش بخواد بهم تیکه بندازه... گفت نه ... دو تا هندونه گذاشت زیر بقلم که تو دانشجوی خوبی هستی و میخوام میانگین کلاسم بره بالا... البته اینم فرمودن که یا بالاترین نمره کلاس میشی یا می افتی!
آخرشم یکی از دانشجوهاش براش سررسید آورده بود که وقتی رفت برگشت و به من گفت این که اشکال نداره و نمیرید به آقای رفیعی بگید... منم اشکم دراومد و از کلاسش زدم بیرون و هر چی صدام کرد برنگشتم و فقط گفتم مگه مجبور نیستم بیام پس میام.... نمیدونم....
اینا به کنار حالا باید هم یکشنبه ها و هم سه شنبه ها کامل برم دانشگاه و شرکت نمیتونم برم...اینم شانس من...
همه چی قاطی شده... دوباره نمیدونم این داداشیم چش شده که داغونه و حرف هم نمیزنه... خیلی نگرانشم... کاش میفهمید که میتونه حرف بزنه... کاش بلد بود از زبونش استفاده کنه... بی محلیاش و اینکه هر سوالی ازش میپرسم مثل بچه ها خرم میکنه اعصابم رو خورد میکنه... امروز قرار کوه داشته... الان خونه نیست... امیدوارم روحیه اش بهتر شده باشه....

Saturday, March 8, 2008

محمدرضا صبح رفت و کامپیوتر آقای افشار اینا رو درست کرد ...
الانم رفته دیدار با دوستان قدیمی... امروز چقدر هوا گرمه... همه خوابن...

Friday, March 7, 2008

امروز نذری همه معصوم بود و همه جز من و محمدرضا رفتن اونجا.... فکر میکنم دلیل نرفتنم این بود که بعدش عمه شیرین اونجا سفره داشت... منم حوصله نداشتم... الان محمدرضا رفت دنبال خونه ( فکر کنم میخواد خونه بخره ) امیدوارم بتونه....
آقاجان داره میاد تهران...
الان به استاد سجادی میل زدم که یکشنبه هم نمیتونم برم سر کار... خدا کنه یکشنبه دیگه تکلیفم معلوم بشه که باید مباحث رو حذف کنم یا نه.

Thursday, March 6, 2008

امروز شاد شاد پاشدم رفتم دانشگاه و برای ساعت یازده رسیدم و رفتم دیدم یه پیرمرد نشسته و آقای فلاح.... فلاح گفت کلاس همینه بیا تو وقتی رفتم استاد گفت کلاس ساعت ده شروع میشده الان که وقت اومدن نیست منم برگه ثبت نامم رو نشون دادم و گفتم تازه ثبت نام کردم خبر نداشتم خلاصه حاضری زد و رفت... کلاس با دو نفر آدم تشکیل نشد
تو راه عاطفه رو دیدم و جریان رو گفتم ولی به خاطر اینکه برای عاطفه آیدی بسازیم برگشتیم الهام هم اومد کارای مسنجرش رو انجام دادیم و من اومدم....
عصری با مامان رفتم مانتو بخرم الان برگشتیم هیچی هم نخریدیم....
بابا و عمو امروز خونه مامانی رو قولنامه کردن...
دیشب هر کاری کردم سایت برام باز نشد... این نوشته مال دیروز
امروز نسبتا کارای بیشتری انجام دادم و مسوولیت بیشتری بر عهده ام بود ... نهار امروز هم از بیرون سفارش دادیم و دیگه کاملا با همه آشنا شدم و همه رو دیگه میشناسم....
نگرانیم درباره دیروز و اتفاقاش مجبورم کرد به مدیر گروه زنگ بزنم و استاد هم گفت نگران نباش با نوری صحبت کردم و جوری حرف نزدم که برای تو مشکلی پیش بیاد و وقتی گفتم خوب علیرضا به استاد میگه ... گفت اون جرات نداره .... به استادتون گفتم که تو از شاگردای خوب هستی و گفته مشکلی نداره... با این جریانات خیالم یه کم راحت شد که فقط استاد قبول کنه که من مهمان استاد کرمی بشم و نمره ای که ایشون میدن رو برام رد کنه...
الان رسیدم خونه ... به محمدرضا زنگ زدم گفت تازه داریم از ابهر راه می افتیم ...
دیشب اینقدر اعصابم درب و داغون بود که یادم رفت خبر منتشر شدن مقاله هایی که برای استاد کارآفرینی نوشته بودم از کنفرانس "فلسفه و رسانه" رو بدم... دیروز آقا ضیاء (حراست دانشگاه) یکی یه مجله به من و امیر و پریسا داد جالبیش اینه که تمام چهار صفحه مطلب رو مقایسه کردم دیدم عینا همونیه که من نوشتم و دادم ... ولی گزارشی که روش کلی وقت گذاشته بودم رو به نام امیر و پریسا و مقاله ها رو به نام من و خانم حبیبی ( یکی از بچه های گرافیک که اونم مامور شده بود) چاپ کردن ... فقط موندم این چیزایی که چاپ شده همه ی اون چیزاییه که من نوشته بودم و عکس هایی که امیر و پریسا گرفته بودن ... پس کارای خانم حبیبی چی؟ ( ولی قسمت قشنگش همینه که کاری که کردیم چاپ شد!)
هنوز به مامان اینا مجله رو نشون ندادم ... آخه دیشب تا از در اومدم بابا فکر کرد سر کار بودم و ساعت هشت اومدم واسه همین یه کم بد اخلاقی جای جواب سلام نثارم کرد.... ددی منه دیگه کاریش نمیشه کرد یه سر داره و یه تیزی دیوار که هیج جوره هم حاضر نیست دیوارشو عوض کنه...
الان فیلم سنتوری رو دیدم... مهسا می گفت گریه داره و فوق العاده زیبا... گریه که نداشت... بازی فراهانی هم اصلا خوب نبود... ( از نظر من در مقام بیننده ) فکر میکنم چون مهسا الان در شرایط احساسی بالایی قرار داره گریه اش گرفته...

Wednesday, March 5, 2008

امروز نسبتا کارای بیشتری انجام دادم و مسوولیت بیشتری بر عهده ام بود ... نهار امروز هم از بیرون سفارش دادیم و دیگه کاملا با همه آشنا شدم و همه رو دیگه میشناسم....
نگرانیم درباره دیروز و اتفاقاش مجبورم کرد به مدیر گروه زنگ بزنم و استاد هم گفت نگران نباش با نوری صحبت کردم و جوری حرف نزدم که برای تو مشکلی پیش بیاد و وقتی گفتم خوب علیرضا به استاد میگه ... گفت اون جرات نداره .... به استادتون گفتم که تو از شاگردای خوب هستی و گفته مشکلی نداره... با این جریانات خیالم یه کم راحت شد که فقط استاد قبول کنه که من مهمان استاد کرمی بشم و نمره ای که ایشون میدن رو برام رد کنه...
وقتی رسیدم خونه به محمدرضا زنگ زدم گفت تازه داریم از ابهر راه می افتیم ...
دیشب اینقدر اعصابم درب و داغون بود که یادم رفت خبر منتشر شدن مقاله هایی که برای استاد کارآفرینی نوشته بودم از کنفرانس "فلسفه و رسانه" رو بدم... دیروز آقا ضیاء (حراست دانشگاه) یکی یه مجله به من و امیر و پریسا داد جالبیش اینه که تمام چهار صفحه مطلب رو مقایسه کردم دیدم عینا همونیه که من نوشتم و دادم ... ولی گزارشی که روش کلی وقت گذاشته بودم رو به نام امیر و پریسا و مقاله ها رو به نام من و خانم حبیبی ( یکی از بچه های گرافیک که اونم مامور شده بود) چاپ کردن ... فقط موندم این چیزایی که چاپ شده همه ی اون چیزاییه که من نوشته بودم و عکس هایی که امیر و پریسا گرفته بودن ... پس کارای خانم حبیبی چی؟ ( ولی قسمت قشنگش همینه که کاری که کردیم چاپ شد!)
هنوز به مامان اینا مجله رو نشون ندادم ... آخه دیشب تا از در اومدم بابا فکر کرد سر کار بودم و ساعت هشت اومدم واسه همین یه کم بد اخلاقی جای جواب سلام نثارم کرد.... ددی منه دیگه کاریش نمیشه کرد یه سر داره و یه تیزی دیوار که هیج جوره هم حاضر نیست دیوارشو عوض کنه...
الان فیلم سنتوری رو دیدم... مهسا می گفت گریه داره و فوق العاده زیبا... گریه که نداشت... بازی فراهانی هم اصلا خوب نبود... ( از نظر من در مقام بیننده ) فکر میکنم چون مهسا الان در شرایط احساسی بالایی قرار داره گریه اش گرفته...

Tuesday, March 4, 2008

بعد از کلاس تنظیم با الهام وعاطفه رفتیم پیش مدیر گروه و من جریان کلاس یکشنبه استاد نوری و خط گرفتن هاش از علیرضا.الف رو گفتم و خواستم کلاسم عوض بشه... فرمودند پیگیری میکنم...
سر ظهر تو حیاط با بچه ها داشتیم نهار میخوردیم که مدیر گروه اومد و گفت بیا رودررو صحبت کنیم ( با علیرضا) هیچی با عاطفه رفتیم و دیدم تو اتاق اساتید استاد کرمی و دو تا استاد دیگه هم هستند... مجبور شدم جلوی اونا بگم مشکلات استاد و اینکه اگه علیرضا بهش بگه نمره بده نمره میده و اگه از کسی خوشش نیاد باید فاتحه قبولی رو بخونه ... علیرضا هم که زیر بار نرفت و گفت من تو کلاس تنها فردی هستم که درس میخونم و استاد واسه همین به من علاقه داره و اونو هانی صدا میکنه و غیره ( خدایی اینجا استاد خوب اومد و گفت من دیگه بعد از این همه سال دانشجو رو نشناسم به درد نمیخورم بعد بهم اشاره کرد و گفت این همیشه از شاگردای خوب من بوده!) ... علیرضا خیلی بد با استاد صحبت کرد و اونم گفت فقط کافیه احساس کنم که سر کلاسا خط میدی یا کاری میکنی... جلوی چند تا استاد اینجوری آبرو ریزی خیلی وحشتناک بود...
علیرضا رو که کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد... هیچی ... من موندم و حوضم...
عصری که سر کلاس استاد کرمی بودم آخر کلاس فهمیدیم استاد نوری اومده و دنبال علیرضا میگرده... به به
رفتم پیش استاد کرمی و گفتم استاد چیکار کنم با استاد نوری صحبت میکنید یا برم حذف کنم... گفت نوری دوست بسیار صمیمیه منه ( به این دیگه میگن غوز بالا غوز!) و من معرفیش کردم به این مرکز و امروز با اون اتفاقای اتاق اساتید الان حتما به گوشش رسیده و حسابی از دستت شاکیه و اینکه نمی بایست یه همچین اتفاقی بیفته و ... منم گفتم ایشون حق ضایع کردن حق من رو ندارن من هیچ بی احترامی ای به ایشون نکردم ... خلاصه اینکه الان سرم داره میترکه ... نمیدونم سر سه واحد درس به این مهمی چی میخواد بیاد.

Monday, March 3, 2008

امان امان…
امشب حرف زیاد دارم… شنبه محمد و مهدی (پسر خاله های بایام که بیشتر همبازی ما هستن) اومده بودن اینجا و بعد از شام رفتن… همون روز هم قرار سفرشون رو به ابهر ( بچه ها دانشجوی ابهرن) گذاشتن… داداشی منم امروز رفت ابهر…
دیروز دانشگاه فهمیدم که استاد مختاری همچنان به خاطر فک دردش نمیاد و کلاس رو دادن به نوری… ساعت دو تا چهار و نیم ما هم که رفته بودیم نهار و مسعود خبرمون کرد با خیال راحت نهارمون رو خوردیم و وقتی رسیدیم دانشگاه کلاس تمام شده بود… استاد گفت امروز حاضریتون رو میزنم و از هفته بعد درس رو شروع میکنم… امیر و پریسا رفتن و من گفتم اسمم رو بیار تو لیست اصلی و من میمونم برای کلاس… اونم چه کلاسی…
استاد گرامی یه گوششون هدفون بود و داشتن فوتبال گوش میکردن … خلاصه که خیلی کلاس افتضاحی بود… موقع آنتراک رفتم تا احسان رو ببینم تو اتاق اساتید استاد کرمی نشسته بود ( استاد احسان اینا) پرسیدم بچه ها گفت همه رفتن کلاس زود تموم شد…
منم از خدا خواسته رفتم و جریان عوض شدن استادا و وضعیت کلاس داری استاد نوری رو گفتم و آخرشم کلی التماس کردم که استاد من تو این کلاس میمیرم و از این حرفا قبول کرد که من فردا برم سر کلاس اون بشینم و اونم با نوری صحبت کنه آخر ترم هر نمره ای کرمی داد اون برای من رد کنه…
خیلی سخت شد چون اینطوری برنامه سر کارم به هم میخوره… ولی حداقل یه چیزی یاد میگیرم… جالبیش اینه که استاد کرمی هم یه فکی داره عین ما دخترا… دیروز منو به حرف کشیده بود بفهمه نظر دخترا که نه کلا ما نسل جدید در مورد زندگی و ارتباطاتش چیه… ( منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم استاد من با نسل جدید یه کم فرق دارم قانون مندی من تو روابطم بیشتره… خلاصه که گیر افتاده بودم که یکی از استادای گروه گرافیک به دادم رسید و با اومئن اون منم جیم فنگ زدم!)
امروزم هنوز نامه کارآموزیم نرفته بود و نگهبانی یقه مو چسبید…
استاد سجادی گفت درست میشه رییسا موافقن تو بدون نامه از دانشگاه بیای به واحد کارگزینی ربطی نداره نامه ات میرسه…
وقتی هم که بهش گفتم فردا نمیام دلیلشو پرسید وقتی تعریف کردم گفت برو پیش رییس دانشگاه و بگو استاد چیکار میکرده سر کلاس… ( مطمئن نیستم این کارو میکنم یا نه ولی بلاخره به دکتر میرسونم).
آمد به سرم از آنچه میترسیدم…
چرا ماها جنبه نداریم… امروز درگیری های فکری خودم کم بود… صبح تو شرکت میلمو باز کردم و دیدم از رمضون نامه دارم…
ایمیل های رد و بدل شده امروزمون ایناهاش…
"
آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت، در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت. خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد، تنه اي بر در اين خانه تنها زد و رفت
زندگي فرياد بلنديست به نام اه زندگي مرواريد درشتي است به نام اشک زندگي گل زرديست به نام غم زندگي خانه ي بزرگيست به نام دل ،زندگي چيست؟ خون دل خوردن اولش رنج و اخرش مردن
سلام سلام آقای رمضون حواست کجاست؟... آدرس گیرنده رو اشتباه زدی

ازساعت متنفرم از اين اختراع غريب بشر که مدام جاي خالي حضورت را به رخ دلتنگي هاي تنهاييم مي كشد

حرفات تلخه ولي عسل مني ،به يادم نيستي اما زندگي مني،به فکرم نيستي اما روياي مني،با من نيستي اما نفس مني،مهربون نيستي اما دنياي مني ، دوستم نداري اما عشق مني ،به من تعلق نداري اما ماله مني
زندگی مانندجدولی است که اگر خانه های آن راپرکنیدجایزه آن مرگ است
الهی حالت خیلی بده.... شرمنده ولی فکر نکنم بتونم کمکی بهت بکنم
هر چند هنوز شرمنده معرفت های شما هستم.

یعنی واقعا نباید به روی کسی خندید… نمیشه کسی رو به خاطر همکلاسی بودن … همشهری بودن … همکار بودن … و … دوست داشت و باهاش خوب بود
کلا امروزمو خراب کرد … من بلد نیستم سرد و بی روح باشم… ولی بعد از هر لبخندی هم اگه بخوام اینطوری محکوم بشم برام سنگینه…

Friday, February 29, 2008

گفتم دیگه معلوم نیست بتونم هر روز بنویسم... بیشترش به این دلیله که محمدرضا خونه است و منم نمیخوام کسی از اینجا خبر دار بشه... تجربه قبلی کافی بود
چهارشنبه که سر کار بودم و معمولی و دیروز هم یه سری از جزوه های شی گرایی رو مرور کردم تا برای کلاس یکشنبه استاد مختاری آماده باشم.... مامان و بابا و علیرضا دیروز رفتن رودهن برای نذری عمه... دوست داشتم برم ولی چون از وقتی ارتودنسی کردم هنوز فامیل منو ندیدن و این چند روز هم دندون دردم شدیده و خوردنم یه فیلم طنز درست و حسابی فعلا نرم جلو دوربین های این پسر عمه ها بهتره....
امیدوارم فردا که ویندوز کامپیوتر شرکتم رو عوض میکنم بتونم این سایت رو باز کنم اینجوری هر روز میتونم بنویسم....

Tuesday, February 26, 2008

ساعت نه و نیم گذشته بود که از کلاس تنظیم رفتم شرکت... با دندون درد فراوون ... فکر میکنم سیم ها دارن کارشون رو درست انجام میدن و دندوانام دارن صاف میشن... ولی فکم هم امروز گرفته بود .... اشتباه کردم دیروز قرمه سبزی خوردم... در عوضش امروز مجبور شدم شیر و بیسکوییت بخورم....
امروز استاد سجادی که قول دادم دیگه سر کار بهش نگم استاد یه کنسول برام تو شبکه تعریف کرد که با لینوکس غریبه نشم... باید یه سری فایل هام رو ببرم اونجا که یادم نره....
اوه اوه .... عکس هم اسکن نکردم باید بدم محمدرضا فردا بره اسکن کنه و بیاد ثبت نامم رو انجام بده....
دیشب آخر وقت پریسا زنگ زد و گفت فردا نمیاد دانشگاه... حالش خوب نبود جویا شدم که چی شده گفت ثمینا بهترین دوستش فوت کرده... ناراحتی قلبی داشته یهو اکسیژن به مغزش نرسیده و امروز دقیقا روز تولدش تشییع جنازه اشه.... نمیدونستم چی باید به پریسا بگم.... فقط گفتم کنار نیا پریسا بپذیر.... الان برم یه زنگ بهش بزنم ببینم حالش چطوره...

Monday, February 25, 2008

امروز اولین روز رسمی کار.... بیشتر وقتم هم صرف ویندوز نصب کردن و دنبال برنامه گشتن و اینا بود.... ولی فوق العاده بود... مرسی خدا ... مرسی استاد سجادی....
این داداشمون هم که اخراج شده خیلی نگرانشم... هر چند بهتره که این یک ماه رو خوش بگذرونه و بعد از چند سال بتونه به کارایی که باید میرسیده برسه... مخصوصا بعد از نامردی های سمیه حسابی خودش درگیر کرده بود که نفهمه دورش چی میگذره و خودش رو بین کار غرق کرد... فقط ترسم از اینه که حالا یهو سرش خلوت شده به اون موضوع فکر کنه و ...
امروز هر چی تلاش کردم از اونجا بتونم بلاگم رو آپ کنم اصلا این صفحه رو بهم نمیداد شاید فردا و فرداها بهتر بشه...
این زهرا هم دو روزه منو خسته و کوفته میکشونه در خونشون خودش پا میشه میره بیرون... منو باش برای این معرفت میزارم میخوام فیلم بهش بدم....
کاش بابا راضی بشه که من سر ساعت پنج نباید برگردم خونه....

Sunday, February 24, 2008

امتحان ورودی استاد سجادی رو که قبول شدم... قراره از فردا برم کارآموزی... وای خدا جون مرسی...
بعدش تندی رفتم دانشگاه چون امروز کلا کلاس داشتم... ساعت بقیه روزها رو هم تنظیم کردم تا بیشتر بتونم برم سر کار... خدا رحم کرد برای تغییر ساعت ها احسان رو پیدا کردم که جامون رو عوض کنیم وگرنه یک هفته بعد از حذف و اضافه هیچ کاریش نمیشد کرد...
من امروز بی نهایت خوشحالم...فقط دیگه پریسا و امیر رو کمتر میبینم... فقط یکشنبه ها با همدیگه ایم... باقی روزها من تنهام ولی برای رسیدن همیشه باید سختی راه روکشید
...فکر کنم دیگه هر روز نتونم بنویسم

Saturday, February 23, 2008

صبح تا رسیدم دانشگاه رفتم سراغ استاد رفیعی و تا برگه پایگاه رو نکشید بیرون ولش نکردم... آخرشم نمره دوازده شد پانزده و نیم.... همینشم غنیمته... معدلم یک نمره فرقشه....
کارای تحقیق عاطفه هم انجام دادم و اونم نمره قبولی رو گرفت.... بعدش رفتیم ولیعصر و دفترچه ها رو خریدیم و اومدم خونه....
اصل کاری اینه که الان که اومدم نت استاد سجادی هم بود مسنجری سلام و علیکی کردم و استاد گفت یه زنگ بزن کارت دارم وای خدا جون برام کارآموزی رو جور کرده... حداقلش اینه که گفت فردا پاشو بیا ببینم چی یادت مونده... از خوشحالی دارم میمیرم.... شش ماهه دارم دنبال کارآموزی تو یه جای درست و حسابی میگردم....
خدا جونم ممنون یه دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااا
برم جزوه ها رو یه مرور بکنم که استاد فردا قراره امتحان بگیره ازم.....

Friday, February 22, 2008

بابا برای ثبت نام کربلا رفته بود که نفرات پر شده بود... کار خدا بوده چون مامان و بابا نمیتونن زمینی این همه راه رو برن... بابا میگه امروز گفتن که بعد از عید هوایی هم میبرن... حالا یکم خیالم راحت شد

Thursday, February 21, 2008

مامان و بابا گذرنامه گرفتن تا یه سفر زیارتی برن... کربلا یا سوریه... من میگم سوریه که راحت هوایی برن ولی خودشون میخوان برن کربلا بیشتر به خاطر اینه که کربلا نذر مامانی ایه که نتونست بره و عمرش تمام شد...
زهرا دفترچه گیرش نیومد و خودم شنبه باید برم دنبالش

Wednesday, February 20, 2008

تمام فایل ها رو خوندم و تونستم حدود چهل صفحه از توش مطلب در بیارم که فکر میکنم تحقیق خوبی از آب دراومد... اما حالم خیلی خوب نیست، صبح به رمضون زنگ زدم تا فلشش رو براش ببرم ولی همش گفت نیازش نداره و یکشنبه که میریم دانشگاه براش ببرم (بهش گفتم که اگه نیاز داشته باشه و رودرواسی کنه مدیونم میشه!) نمیدونم این همه معرفت واسه چی برای همکلاسیش به خرج داد... احساس میکنم حال بدم هم به خاطر همین مقدار زیاد معرفت دریافتی باشه!
بعد از اینکه دیروز در رابطه با لینوکس با احسان صحبت کردم انگار دوباره علاقه ام مضاعف شد دوباره چند تا فایل دیگه گرفته ام تا بخونم... ( من میدونم اگرم بخوام چیزی بشم در رابطه با لینوکسه!) الان یکی از فیلم هایی که هانیه بهم داد رو دیدم نمی دونم بگم خوب بود یا بد بود چون تو روحیه ام هیچ تغییری ایجاد نکرد.
(are we done yet)
زهرا هم قرار شد بره دفترچه های سراسری رو بگیره و پر کنیم... (امیدوارم حس کنکوری خوندنم برگرده!)
یه حس اضطراب و دلشوره ای دارم... کاش میدونستم برای چیه؟
دیروز هم از صبح کلاس داشتم و بعد از کلاس زبان باز هم پریسا و امیر تصمیم گرفتن که برای کلاس بعد ازظهر نمونن و رفتن، منم رفتم سر کلاس مباحث استاد کرمی و چون کلاسش بخاطر نصب نبودن نرم افزار کنسل شد با چند تا از بچه ها با استاد گپ زدیم . کلی خندیدیم.
قرار بود رمضون ساعت پنج بیاد دانشگاه و عکس ها و فایل ها رو بهم برسونه ... ( وقتی به عاطفه گفتم رمضون نت نداشته و با ایرانسل تا نصف شب داشته میگشته، فکر کردیم اگه بفهمه برای عاطفه میخوام از دستم ناراحت بشه و این همه معرفت رو الکی گذاشته باشه برای همین بهش نگفتم...)، تا ساعت پنج یه ربع رفتم سر کلاس تنظیم و حاضری زدمو بقیه اش رو هم با بچه ها بودیم و خوش گذشت ولی از رمضون خبری نبود (آدمی هم نبود که بخواد سر کار بزاره!)... تا ساعت هفت با عاطفه موندیم و علیرضا هم نگه داشتیم تنها نباشیم تو دانشگاه همه کلاسا یا تموم شده بود یا کنسل... (مشکل این بود که شماره اش خونه بود و من نمیخواستم از علیرضا شماره اش رو بگیرم)... دیگه ساعت هفت که راه افتادیم که بیایم وقتی داشتیم جدا میشدیم عاطفه از علیرضا شمارشو گرفت و ما رفتیم... وقتی زنگ زدم بهش بنده خدا با کلی معذرت خواهی گفت داره میره دانشگاه و تو شرکت براش مشکلی پیش اومده بوده؛ قرار رو گذاشتیم نزدیک خونه ما چون من تقریبا رسیده بودم و مسیر خونه اونا هم همین طرف بود... تا ساعت هشت منتظر موندم تا برسه بعد رفتیم کافی نت تا بفهمم چی به چیه، بعدشم که اومدم خونه و به عاطفه فقط خبر دادم که همه چیز خوبه و حرف دیگه نزدم چون اینقدر خسته بودم که نگو...

Tuesday, February 19, 2008

الان خیلی خسته ام... اتفاقای امروز رو فردا صبح مینویسم...

Monday, February 18, 2008

دقیقا بعد از یک ماه تولد زهرا مبارک شد... همیشه بیرون بودن با زهرا و هانیه بهم آرامش میده... دوستی چیز فوق الاده ایه اگه اون دوست، دوست جون هم باشه که دیگه چه بهتر!
این کارای مریم حسابی داره رو اعصابم راه میره... به طرز وحشتناکی شروع کردن دوستا برای همدیگه دوست پسر و شوهر پیدا کردن... میترسم اشتباه بکنه... هر چیزی و هر کاری یه وقتی داره اگه تو اون دوران نخواستی یا نتونستی کاری رو انجام بدی وقتی دورانش تموم شد نباید بهش فکر کنی... مرز سی سالگی وقت دوستی کردن و سر کار رفتن نیست ...
دارم دعا میکنم آقای رمضون (از همکلاسیهام) زنگ بزنه و تحقیق رو پیدا کرده باشه... نمیدونم چرا بهش زنگ زدم ولی پاس شدن عاطفه به این تحقیق بستگی داره...

Sunday, February 17, 2008

صبح خواب آلو خواب آلو پاشدم و اول برای عاطفه پول واحدهای حذف و اضافه اش رو واریز کردم و بدو رفتم دانشگاه به هوای اینکه استاد جون زود اومده ولی من نیم ساعت دیر رسیدم اونم نیامده بود....
نهار هم با پریسا و امیر رفتیم آش خوردیم (کلی خوشمزه بود!) و بعدش خوشحال خوشحال برگشتیم. کلاس دوم برگزار نشد و آموزش گفت کلاس سوم حتما برگزار میشه و با استادش حرف زدیم و منتظر باشید میان... موندیم... کلاس قرار بود ساعت سه شروع بشه تا چهار نشستیم نیامد دیگه اومدیم... ( بچه ها کلی منو دعوا کردن چون من گفتم بمونیم نریم!)
بالاخره بعد از یک ماه فردا زهرا جونم میخواد نهار تولد بهمون بده و کادوشو بگیره... دو ساعت داشتم میگشتم تا یه چیزی بتونم بخرم ...
حالا موندم با این وضعیتی که من کیک هم با دندونام نمیتونم بخورم فردا چه جوری میخوام پیتزا بخورم!

Saturday, February 16, 2008

ترم جدید با کلاس اخلاق اسلامی شروع شد... صبح پریسا زنگ زد و گفت که اون و امیر امروز نمیان ولی من مجبور بودم به خاطر پیگیری اعتراضم به نمره پایگاه داده برم... کلاس اخلاق و من و عاطفه و کلی خنده ...
از کل کلاس فقط فهمیدم که استاد ده دفعه این شعر رو خوند:

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

از کلاسم که اومدیم بیرون تا وقتی که برسیم خونه همش داشتیم به مردم گیر میدادیم که کی حق الناس کرده... خوب اثر داشت...
الانم یه کم فکر هومنم بالاخره امروز اومد ثبت نام با کلی واحد افتاده.... کلی دلش پر بود.... قراره فردا با مدیر گروه صحبت کنیم و وساطت یه جورایی کمتر اذیتش کنن و زودتر ثبت نامش رو انجام بدن تا از کلاسا عقب نیفته.