Tuesday, October 20, 2009

بیست و نهم مهر

شش روز دیگر

دارم آلبوم جدید نامجو رو گوش میدم ... آخ :دی

تو اتاق داداشی نشستم ... داره دنبال سِت کروات واسه عروسیه فردا شب (که من قرار نیست برم) میگرده ... عروسی علیرضا که به نظر من پسر بهترین و قدیمی ترین دوست باباست

امروز صبح کلی کلنجار رفتم با خودم تا برم شرکت ... تو تخت خوابیده بودم و هی آبجیه قرمز میگفت نرو تو خسته ای این هفته زیاد کار کردی...اصلن امروز که قراره لیلا پشت میزت بشینه پس نرو ... بخواب ... بعد فوری آبجیه سفید نه سبز میومد میگفت پاشو برو نباید جای خالیِ سارا احساس بشه ... اشرف امروز تنهاست گناه داره ... یه ساعتی این دو تا با هم جر و بحث کردن و آخرشم آبجیه سبز برنده شد و راهی شدم و با نیم ساعت تاخیر شرکت بودم

تا رسیدم اشرف گفت کجا اومدی برو ... فکر کردم خستگی رو از تو قیافه ام خونده ... گفتم خوب نیستم ولی میمونم ... گفت نه بابا آقای س گفته امروز جای لیلا بری تبیان ... شاکی شدم در حد خدا ... رفتم پیش آقای س که چرا برم ... کلی هندونه در باب اینکه تا یک ماه دیگه فیلد کاریت باید عوض بشه و یه پله دیگه میای بالا گذاشت زیر بغلم و هر چی گفتم اونجا سردِ فک من پیاده میشه گفت یه روزه ... بازم گفتم چشم چون ایشون استاد من هستند و کسی که من رو بردن اونجا

مدیر ن هم که خیر سرش مدیر مستقیم بنده تشریف دارن هیچ وقت خدا نیست اونم ساعت 8 صبح ... ماشین گرفتم و رفتم و تنها دلخوشیم بودن سارا بود

بعد از ظهر هم کاملن رو به موت شدم و اگه آقای ن نرفته بود و دنت نخریده بود جون پاشدن هم نداشتم ... مثل زلزله بدنم میلرزید
خوبیه امروز این بود که ساعت 5 ساعت کاری به پایان رسید و از اضافه کاریِ اجباری خبری نبود
بدیه امروز این بود که وقتی حرفای آقای س رو به سارا گفتم ناراحت شد ... و من خیلی نفهمیدم که از این که من تقریبن باید جای اون رو بگیرم ناراحته یا از اینکه وقتی من جای اون رو میگیرم اون میره یه پله بالاتر که شاید این پله ی بالاتر تغییر نحوه ی کار یعنی از قسمت اجرایی به قسمت طراحیه

و از این ناراحتم که چرا هیچ مدیری به فکر اشرف نیست

_____________________________________
پنج روز دیگه
دیشب در لحظه ی فرستادن پست نیما آنلاین شد و داداشی به سرعت اومد نشست با ریفیقش بچته ... منم به سرعت برق و باد پنجره رو بستم و همه چی پرید اینام تو حافظه اش مونده بود ... اما الان
مامان اینا رفتن عروسی ...
امروز یکی از روزای بد کاریم بود ... و من باز هم متنفر شدم از مدیر ن ... و سارا ایمان آورد که این آقا فقط و فقط به خاطر اینکه معرف من آقای س بوده این همه با من بده، این همه ای که میگم این همه است هان
مهم این بود که با اعصاب من و سارا بازی شد ... آقای س یه جلسه ی سه نفره با من و سارا گذاشت و قرار شد من از الان آموزش تمام کارهای سارا رو شروع کنم و یه برنامه هم بهشون بدیم که در جریان باشن (کلک زدم ... سارا فقط تو برنامه سرورهای ایمیل رو نوشته بود که من گفتم نه بذار حالا که دعوا شده بفهمن ما چقدر کار میکنیم و هم اینکه زمان رو واسه خودمون بخریم واسه همین هفت تا سرور شد 17 تا سرور)
بعد از این جلسه حال جفتمون بد بود و بلافاصله یه جلسه تو اتاق مدیر ن تشکیل شد با شرکت من و سارا... خبرای جلسه ی قبل رو دادیم ... مدیر ن هر چی دلش خواست به آقای س توهین کرد و بیشتر از اون به من ... اینقدر بهم تیکه انداخت که سارا گفت آقای ن مطمئن باشید آبجی خودشم شاکیه ... نامرد زل میزنه تو چشای من با پررویی میگه نرین اینا رو به آقای س بگین، یا اینایی که ما میگیم به دل نگیر... بعد از این جلسه حال سارا کلی خوب شد و حال من کلی بدتر ... تا همین الان چرندیاتی که گفت داره تو مغزم رژه میره ... خیلی پَستِ این مرد خیلی

No comments: