Monday, September 21, 2009

سی ام شهریور

دیروز تا امروز عجب روزی بود ...
دیشب حدود ساعت 11 بود که دیگه گوشیمو خاموش کردم تا واسه خواب آماده بشم که داداشی صدام زد و رفتم تو اتاقش دیدم گوشیشو گرفته به طرفم و میگه امیرِ ... گفتم خوب بگو نمیتونه حرف بزنه که امیر گفته بود مسئله ی مرگ و زندگیه باید باهاش حرف بزنم بگو فقط گوش بده ...
اولش فکر کردم امیر داره اذیتم میکنه ... بعد دیدم با لرزشی وحشتناک که تو صداش بود و تپش قلب میگه با پریسا مشکل پیدا کردم ... اولش تعجب کردم که امیر تو این سه سال هیچ وقت پیش من گله نکرده بود ... یعنی اینقدر صبور هست که نخواد جوش بیاره ... حالا موضوع سر چی بود؟ امیر کشفیده بود که پریسا یه ایمیل یاهو داره و تو ارسال هاش برای یه پسره یکی از خوشگل ترین عکس هاشو فرستاده و ... اولش شروع کردم که امیر داری تند میری تو که نمیدونی واسه چی و شاید سوءتفاهم شده و بذار آروم شی باهاش حرف بزن و از این جور حرفا ... بعدش دیدم نه امیر داغون تر از این حرفاست و گویا یک ماه اخیر همه ش با هم تو جنگ بودن و چند باری هم پریسا حرف از جدایی زده ... داستان میبافت و تمام حرفها و اتفاقات رو با هم قاطی کرده بود ... منم زدم رو اون دنده که آره این اگه خیانتِ پس تصمیم بگیر میخوای باهاش چیکار کنی و تو که اینقدر دوسش داری میزاریش کنار ... اگه نه میتونی با همون چشم چند روز پیش بهش نیگاه کنی و اونم یه سری جوابا داد و آخرش گفت آبجی کوچیکه چیکار کنم؟
قرار شد از اون ایمیل پرینت بگیره و ببره پیش پریسا و تمام حرفاشو اینقدر گوش بده تا راضی بشه یا تمام بشه ...
حالا من لال بازی حرف میزدم وفکم درد گرفته بود وحشتناک اما امیر اینقدر حالش بد بود که فقط یه گوش میخواست ... منم شدم گوش واسه کسی که به حق تو جنس مخالف بهترین دوستیِ که دارم ... ساعت از 2 گذشته بود که امیر به زور خداحافظی کرد و هر چی گفتم بذار حرف میزنیم گفت نه برات خوب نیست و دیگه بهتر شدم ... خدایی صداش که از اولش خیلی بهتر بود و تپش قلب هم نداشت ...
حالا اعصابم خورد شده بود خوابم نمیبرد ... رفتم یه دوش گرفتم و ذهنم سبک تر بشه .... ساعت 3 بود که خوابیدم و تا صبح کابوس امیر و پریسا می دیدم
رفتم سر کار و طرفای ظهر امیر خبر داد که دارم میرم پیشش ... تا شش که خبر بده همه چی خوب تمام شده داشتم دق میکردم ... امیر میخواست توضیح بده که چی گفته و چی شنیده که گفتم بذار یه چیزایی فقط و فقط مثل راز بین خودتون بمونه فقط به من خبر شاد بودنتونو بدین :دی
امروز دوباره بچه های شرکت رو شیر کردم که بریم دیدنِ مامان سارا ... همه موافقت کردن و قرار شد بریم براش یه لباس حاملگی بگیریم و 4 شنبه بریم خونشون ... هنوزم وقتی فکر میکنم قند تو دلم آب میشه که سارا مامان شده ... که من خاله میشم ...
مامان اینا همین الان رسیدن ... شام ندارم ... هر چی مایع تو خونه بوده خوردم دیگه هیچی نمونده

No comments: