Saturday, August 1, 2009

دهم مرداد

امروز همه جا ثبت کردم "من بیست و سه ساله"
الان درست در همین ساعت من بیست و سه سال و دو روزمه ... هشت مرداد ... پنجشنبه با دوستام یه تولدکی گرفتم و بسی بسیار خوش گذشت و ثبت شد یکی از بهترین روزهای زندگیم
اینکه تونستم شیرین لمس کنم بودنم را
اما غم نیز کم نبود ... بی تفاوتی پدر ... هیچوقت نتونستم این حرف مشاورم را بپذیرم که تو نمیتونی با پدر و مادرت رابطه ای دوست داشتنی داشته باشی ... همیشه امیدوارم همیشه هم سرشکسته میشم وقتی میبینم راست میگفت ولی بازم امیدوار میشم تا دفعه ی بدی ...
من در آرزوی لبخند
دیروز داشتم با دخترخالهه صحبت میکردم ... بهش گفتم با دوستام رفته بودم بیرون ... گفت خوشا به حالت ... گفتم دلتنگم ... گفتم جای خالی کسی داره تو زندگیم زیاد میشه ... اینکه نمیدونم این کیه ... اما بهش نیاز دارم ... اینکه تنهام ... اینکه دیگه دارم فکر میکنم به داشتن کسی برای خودم محتاجم ... دیگه از تنها پیاده روی رفتن خسته ام ...
دعای فوت کردن شمع تولدم این بود ...
من رو تنها رها نکن

No comments: