Thursday, December 3, 2009

دوازدهم آذر

امروز مثل زنِ 9 ماه حامله از تخت اومدم بیرون ... به جون بچه ام خسته ام
کلاس خوب بود ... یعنی چون دوست دارم برام عالیه ...
امروز سر ظهری اولین برف پاییزی سال 88 بارید و من 45 دقیقه بعد از کلاس منتظر زهرا شدم چون دوست جون تو ترافیک گیر کرده بود و منم گوشیم به هیچ صراطی شارژ نمیشد و خاموش شده بود و آی نگران شدم
با هم رفتیم اپیلاسیون ... وای روحم تازه شد ... یعنی رسمن دیگه حالم از خودم به هم میخورد ...
امروز 2 نیمچه وحشی بازی هم درآوردم ... رفتیم تو یه بقالی و الویه خریدیم بعد گفت قاشق نمیدم بهتون منم رفتم تو شیکم آقاهه و گفتم اصن نمیخوایم پولمونو پس بده ... بعد رفتیم مغازه بعدی و خریدیم قاشق هم داد و رفتیم آرایشگاه ... یه قاشق خوردیم دیدیم مزه اش بده ... تاریخشو نیگاه کردم دیدم گذشته ... دوباره شاکی رفتم و پس میدم ... میگه میخوردی هیچیت نمیشد و پولمو گرفتم و آمدم
همین دیگه امروز با زی زی بودن خوب بود ... فردا هم کلاس دارم شبش هم عمو اینا دارن میان ... یعنی شاید نشه فردا شب بیام نت

No comments: