Saturday, October 31, 2009

نهم آبان



امروز روز اول کار بعد از باز شدن دهنم بود ... این گلدون رو جایزه گرفتم از پریسا جونم به خاطر اینکه بچه ی خوبی بودم تو این مدت ... ممنونم پریسا جونم ... امروز کلن انرژی و روحیه چسبیده به سقف بودم ... خوشرویی و تبریکای همه ی همکارام و حتی یه سری از مشتریام ... خیلی عشق بود ... خیلی




Friday, October 30, 2009

هشتم آبان

درد دارم تا خود خدا ...
با داداشی و احسان و شقایق بیرون بودم ... اولین گردش با دوستان
طرفای ظهر بود که احسان زنگ زد و بعد از کلی احوال پرسیِ سه ماهه گفت دیگه باز کردی دهنتو کی بریم بیرون؟ ... گفتم آخر هفته ی دیگه میریم ... بعدش گفت عصری با محمدرضا باید بریم همایش از مکه اومده ها ... بعدش بریم بیرون؟ ... دیدم حالم خوبه ... داداشی هم هست ... انصافن دلمم برای این دوتا بشر تنگ شده ... قبول کردم ... قرار شد بعد از همایش یه جا جمع بشیم ... که اونجا شد پارک محل ... چقدر دلم براشون تنگ شده بود ... چقدر برای با دوستام بودن دلم لک زده بود ... هیچی دیگه ... اندکی پیاده روی کردیم و رفتیم پاساژ معروف محلمون و نامردا چس فیل خوشمزه خوردن و من بازم آبمیوه خوردم ... ساعت حدودای 9 بود که اونا رفتن و ما هم اومدیم خونه ... اما جاتون خالی من فکم پیاده شده از درد
اینقدر با بچه ها خندیدیم که نگو ... آخر هفته تولد امیر و پریسا ست ... نمیدونم برنامه شون چیه ... نمیدونم دلم میخواد برم یا نه؟
ای بابا ... حوصله ی فردا سر کار رفتن هم ندارم

Thursday, October 29, 2009

هفتم آبان

امروز به نظرم فوق العاده بود ... خیلی شیک صبح با تاکسی رفتم کلاس ... جلسه ی اولی بود که بدون ماسک و اینا میرفتم ... کلی هم فعال بودم ... یعنی حرف زدم، سوال پرسیدم ... خلاصه که حال کردم
موقع برگشت هم همینطور ... آی نمیدونی تو خیابون ولیعصر قدم زدن یعنی چیییییییییییییییییییی
مامان و بابا رفتن اراک ... عصری هم زهرا و هانیه اومدن ملاقات من ... کلی خندیدیم
دلم بستنی میخواد همین الان ... ببینم علی خر میشه برام درست کنه :دی
عصری به سارا زنگ زدم ... بهتر بود اما وسط تلفن حالش بد ... دلم سوخت کلی

Monday, October 26, 2009

چهارم آبان

ساعت 30/10
تمام شد ... زنده باد آزادی
از ساعت 9 بیمارستان بودم و الان دارم طعم زندگی رو میچشم ... دکتر که قفل و بست ها رو باز کرد گفت باز و بسته کن ولی خوب نمیشد ... واقعن هم نمیشه ... هم میترسم هم درد دارم ... تا آخر هفته شدید مراقبت لازمم ... چهارشنبه هم دوباره باید بیام ویزیت
الان فهمیدم دکتر هانی رفته آمریکا یعنی ادامه ارتودنسی موکول شد به چند وقت دیگه که البته فکر کنم خوبه چون دهن من که اصلن باز نمیشه ... صبح مسواک هم همرام آوردم که یه حالی به دهنم بدم ولی هیج جوره باز نمیشه ... فقط با آب شستشو دادم که اینم خودش کلی حال داد ... راحت تف کنی :دی
درد دارم ... نمیتونم حرف بزنم حتی مثل وقتی حصار داشتم اما خیلی خوبم خیلییییییییییییییییییییییییی خوبم
گوشیم رو خاموش کردم و الان راهی میشن میرم درکه ... کنار رودخونه ... فقط آب میوه ام رو بخورم ... اما دل کندن از وایرلس اینجا هم سخته :دی
برم دیگه ... امروز روز منِ
ساعت 14:12
کنار رودخونه - درکه
بعد از هفتاد روز آزاد شدم ... وایسا... همین الان از دست ماسک هم راحت شدم ... نیت بود دیگه کاریش نمیشد کرد ... قرارم با خودم این بود که بلافاصله بعد از باز کردن دهنم بیام خلوت کنم ... خوب منم درکه رو هم خیلی دوست دارم و هم نسبتن راحت میام و برمیگردم ... کلی اومدم بالا اونم با چی با یه شیر کاکائو ... یه جا دیدم قشنگ از نوک پام تا سرم داره بندری میلرزه ... کیف لپتاپ یه دستم و کیف سنگین خودم هم اون یکی دستم ... فکر کنم 4 کیلویی بار دارم حمل میکنم ... اما اینقدر تو حال و هوای خودم نبودم که اومدم و اومدم
روزبه داره میخونه ... سرده ... دستشویی دارم ... اما دلم نمیخواد برم ... میخوام باشم میخوام احساس کنم هوا رو با دهنم ... اینجا داره خالیم میکنه ... خالی از هفتاد روز
تا یادم نرفته که کیا بد بودن و کیا عذابم دادن و کیا بی معرفت بودن همین جا خواهم ماند ... باید آبجیِ جدید بشم و برم ...
باد با صدای آب ... من عاشقشم
میخوام بگم، بگم از یه دنیا احساس جدید که تا جای من نباشی نمیدونی چه طعمی داره ... من با یه دنیا استرس، شکایت، خستگی، ناراحتی، دلخوری، بدبینی، غم، غصه و فریاد و فریاد و فریاد خوابیدم رو صندلی و دکتر شروع کرد به کندن قفل و زنجیرها و با کنده شدن هر سیم هر قفل این احساس ها هم کنده شدن و به سطل ریخته شدن
وقتی از رو صندلی بلند شدم خالی بودم ... تهی ... دل و فکرم رو خالی کرد به شکل معجزه آسا
فقط یه احساس داشتم ... درد ... اینقدر بد بود که یه لحظه فکر کردم محاله بتونم تا درکه حتی تو ماشین دووم بیارم و الان باید سر خر رو کج کنم و برم خونه ... اما من پررو ام ... اینو دیگه همه میدونن
دستام داره بی حس میشه ... آخه سرده
جینگه جینگه جان ... به خودت خودِ خودت قول بده که از هیچکی دلخور نباشی ... اونی که دوست نداشت و ازت احوال نپرسید ... اونی که بهت خندید ... اونی که مسخره ات کرد ... اونی که ... اونی که ...
دیگه باید برم ...

Sunday, October 25, 2009

سوم آبان

یک روز دیگر
ساعت 30/8
هفتاد روز پیش در چنین روزی ...در چنین لحظاتی، دهان من تا کجا باز بود و چندین دست داخل آن برای تعویض دکوراسیون داخلی
امروز صبحم ثانیه ثانیه ی 25 مرداد بود ...
ساعت 6 صبح لباس آوردن ... رفتم مسواک زدم ... اشک ریختم ... چشمم به در خشک شد ... ساعت 30/6 گفتن پاشو لباساتو عوض کن ... اشک ریختم ... چشمم به در خشک شد ... ساعت هفت ... تلفن بالای تخت به صدا در اومد ... اینقدر بد بودم که توجه نکردم، بیمار سمت چپی (اونم اون روز جراحی داشت اما بهتر از من بود ... شاید چون مادرش در کنارش بود) تلفن رو جواب داد ... با من کار داشتن ... مامان بود ... میگفت ما پایینیم با بابات ... نمیزارن بیایم بالا... و من بیشتر نابود شدم که چرا همیشه این نباید ها برای منه ... قطع کردم بی روی خوش ... موبایلم زنگ زد ... داداشی بود ... گفت نمیام چون خواب موندم ... و من با اشک تعارف کردم که اشکالی نداره ولی داشت، چون من شکستم... پرستار آمد و گفت باید بریم و من بدرود را به برادر گفتم ... گوشیم رو دایورت کردم رو خط داداشی و رفتم و رفتم و رفتم
ساعت 40/14
از صبح با کلنجارهای فکرم و دلم و کارم درگیر بودم ... امید همسر اشرف برام از دبی شکلات آورده ... ژورا هی میاد خوشحالی میکنه که هورا خلاص شدیم ... کلی روحیه بهم میده (ممنونم ژورا) ... الان آخرین نهار بیچارگیم رو خوردم (شیر با نی طعم دهنده ) ... الان رفتم اپیلاسیون صورت ... فقط دور لبم رو اما دارم از درد میمیرم ... باحالیش اینجا بود که بالای لبم چون بی حس نبود خیلی درد داشت اما پایین لبم اصلن حس نداشت هیچی نفهمیدم ولی همون فشار الان تو کل صورتم پیچیده
ناخن هام رو هم سوهان کشیدم تا بعد از آزادی لاک بزنم :دی
کار دارم اما استرس روز آخر تمام وجودمو پر کرده ... پریسا کلی ترسوندم ... گفت مراقب نباشی شاید در بره بعد از اینکه باز کردیش ... نمیدونم
ساعت 30/17
زنگ زدم آژانس تا برم خونه ... آخرین لحظات ناتوانی ... شاید خیلی وقت ها ماشین بگیری و بری تا دم در خونتون هان، که کلی هم بهت میچسبه اما امان از اجبار
از مازیار خواهش کردم برام فردا 0 رو بشماره بهش میگم حالا که صفر اسارتم رو شمردی صفر آزادیم هم بشمار ... قبول کرد (ممنونم مازیار) ... یه سوتی عظیم دادم جلوی پریسا که حالا اگه شد از خونه تعریف میکنم ... از همه دارم خداحافظی می کنم و میگم تا چهارشنبه با آبجیه جدید :دی
وای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... هیچ حرفی آرومم نمیکنه ... میدونم خونه باید فیلم بازی کنم تا کسی نفهمه ... مثل هفتاد روز پیش در بیهوشی هستم ... باهوشی که بیهوشِ ... ماشین اومد باید برم
ساعت 30/23
الان آخرين عکس رو از حصار روي دندونام گرفتم ... يه دوره ي تغييرات فکي دارم تو اين هفتاد روز ... تو چند روزه آينده روند تغييراتم رو ميخوام بزارم اينجا تا يادم بمونه چه خبره بوده

Saturday, October 24, 2009

دوم آبان

دو روز دیگر
شصت و نه شب پیش در چنین ساعاتی من بودم و تنهاییِ بیمارستان
هانی زنگ زد ... گریه کردم
زهرا زنگ زد ... گریه کردم
سارا زنگ زد ... گریه کردم
داداشی زنگ زد ... گریه کردم
با هر پیامکی ... گریه کردم
خودم شدم و خودم ... باز هم گریه کردم
ثانیه شمار حرکت میکرد و دل منو با خودش میبرد ... صبر منو میبرد
شصت و نه شب پیش در همین دقایق بود که من در کلنجار بین عقل و احساس باز هم گیر کرده بودم ... احساس تنهایی ... بی کسی ... بی پناهی ... عقل هم اون وسطا هی میگفت مگه بده رو پای خودت وایسادی ... استقلال داری ... با هزار تا کوفت و زهرمار دیگه همیشه گولم زده، این دفعه هم روش و من همیشه برای عقلم فیلم بازی کردم که آره تو راست میگی ... اما حقیقت تنهایی منه
اما من میدونستم فردا قراره چی بشه ... قراره برم زیر تیغ جراحی ... اونم نه یه جراحی ساده ... فک ... یکی از سخت ترین جراحی ها ... و دوران نقاهتی که از هر کوفتی کوفت تر خواهد بود ... بی زبانی بی زبانی بی زبانی
چرا ساعت ها نمیگذرن ... چرا فردا نمیشه تا بگم 1 چرا فردا تمام نمیشه تا این بمب دوم هم بترکه و شاید من خلاص شم
امروز برای دوشنبه و سه شنبه مرخصیم رو گرفتم ... فردا کلی کار دارم مثل روزای آخر آزادی که کلی کار داشتم ... فردا روز آخر اسارتِ
نمیدونم کی کمکم میکنه این دفعه شمارش معکوسم 0 بشه ... دفعه ی قبل صفر اسیریم رو مازیار به نمایش گذاشته بود ... نمیدونم فردا موقعیتش پیش میاد که بهش بگم صفر آزادیم رو هم خودت بزن
مسخره است میدونم ... اما یه دنیا دلهره ... اضطراب ... ترس، از برای چی... نمیدونم

Friday, October 23, 2009

یکم آبان

سه روز دیگر
دارم آش میخورم ... آش که میگم یعنی همون آب صاف شده دیگه :دی
دیروز روز خوبی بود ... صبح تا ظهر که کلاس بودم ... اونجا رمضون و مهدی؛ از بچه های دانشگاه رو دیدم ...از اونجا هم رفتم خونه هانی اینا به عنوان آخرین پنجشنبه ی بی زبانی :دی ... زهرا هم اومد اونجا نهار اونجا بودیم و هانی کلی خبر از عروسی ِ به هم خورده ی سارا و تغییر رفتار و ظاهرش به قبل از آشناییش با امین بهمون داد و یه کمی حرص خوردیم و زیاد خندیدم و عصر با رسیدن احسان به تهران زهرا منو گذاشت سر کوچه و رفت دیدن یار
نیم ساعت پیش پریسا زنگ زد ... با امیر بود ... میگفت بیا عصری بریم بیرون (فکر کنم به خاطر حرفای هفته ی پیش من در مورد حال خراب روحیم این پیشنهاد داده شد) اما گفتم که نمیتونم ... بهشون نگفتم سه روز دیگه باز میکنم ... گفتم شاید نشه و اصلن هم اگه بشه چون نمیدونم شرایطم بعدش چجوریه ترجیح دادم به این قسم از دوستام نگم ... راستی خانواده هم کسی نمیدونه ... میخوام دوشنبه با دهان باز خدمتشون برسم :دی

Tuesday, October 20, 2009

بیست و نهم مهر

شش روز دیگر

دارم آلبوم جدید نامجو رو گوش میدم ... آخ :دی

تو اتاق داداشی نشستم ... داره دنبال سِت کروات واسه عروسیه فردا شب (که من قرار نیست برم) میگرده ... عروسی علیرضا که به نظر من پسر بهترین و قدیمی ترین دوست باباست

امروز صبح کلی کلنجار رفتم با خودم تا برم شرکت ... تو تخت خوابیده بودم و هی آبجیه قرمز میگفت نرو تو خسته ای این هفته زیاد کار کردی...اصلن امروز که قراره لیلا پشت میزت بشینه پس نرو ... بخواب ... بعد فوری آبجیه سفید نه سبز میومد میگفت پاشو برو نباید جای خالیِ سارا احساس بشه ... اشرف امروز تنهاست گناه داره ... یه ساعتی این دو تا با هم جر و بحث کردن و آخرشم آبجیه سبز برنده شد و راهی شدم و با نیم ساعت تاخیر شرکت بودم

تا رسیدم اشرف گفت کجا اومدی برو ... فکر کردم خستگی رو از تو قیافه ام خونده ... گفتم خوب نیستم ولی میمونم ... گفت نه بابا آقای س گفته امروز جای لیلا بری تبیان ... شاکی شدم در حد خدا ... رفتم پیش آقای س که چرا برم ... کلی هندونه در باب اینکه تا یک ماه دیگه فیلد کاریت باید عوض بشه و یه پله دیگه میای بالا گذاشت زیر بغلم و هر چی گفتم اونجا سردِ فک من پیاده میشه گفت یه روزه ... بازم گفتم چشم چون ایشون استاد من هستند و کسی که من رو بردن اونجا

مدیر ن هم که خیر سرش مدیر مستقیم بنده تشریف دارن هیچ وقت خدا نیست اونم ساعت 8 صبح ... ماشین گرفتم و رفتم و تنها دلخوشیم بودن سارا بود

بعد از ظهر هم کاملن رو به موت شدم و اگه آقای ن نرفته بود و دنت نخریده بود جون پاشدن هم نداشتم ... مثل زلزله بدنم میلرزید
خوبیه امروز این بود که ساعت 5 ساعت کاری به پایان رسید و از اضافه کاریِ اجباری خبری نبود
بدیه امروز این بود که وقتی حرفای آقای س رو به سارا گفتم ناراحت شد ... و من خیلی نفهمیدم که از این که من تقریبن باید جای اون رو بگیرم ناراحته یا از اینکه وقتی من جای اون رو میگیرم اون میره یه پله بالاتر که شاید این پله ی بالاتر تغییر نحوه ی کار یعنی از قسمت اجرایی به قسمت طراحیه

و از این ناراحتم که چرا هیچ مدیری به فکر اشرف نیست

_____________________________________
پنج روز دیگه
دیشب در لحظه ی فرستادن پست نیما آنلاین شد و داداشی به سرعت اومد نشست با ریفیقش بچته ... منم به سرعت برق و باد پنجره رو بستم و همه چی پرید اینام تو حافظه اش مونده بود ... اما الان
مامان اینا رفتن عروسی ...
امروز یکی از روزای بد کاریم بود ... و من باز هم متنفر شدم از مدیر ن ... و سارا ایمان آورد که این آقا فقط و فقط به خاطر اینکه معرف من آقای س بوده این همه با من بده، این همه ای که میگم این همه است هان
مهم این بود که با اعصاب من و سارا بازی شد ... آقای س یه جلسه ی سه نفره با من و سارا گذاشت و قرار شد من از الان آموزش تمام کارهای سارا رو شروع کنم و یه برنامه هم بهشون بدیم که در جریان باشن (کلک زدم ... سارا فقط تو برنامه سرورهای ایمیل رو نوشته بود که من گفتم نه بذار حالا که دعوا شده بفهمن ما چقدر کار میکنیم و هم اینکه زمان رو واسه خودمون بخریم واسه همین هفت تا سرور شد 17 تا سرور)
بعد از این جلسه حال جفتمون بد بود و بلافاصله یه جلسه تو اتاق مدیر ن تشکیل شد با شرکت من و سارا... خبرای جلسه ی قبل رو دادیم ... مدیر ن هر چی دلش خواست به آقای س توهین کرد و بیشتر از اون به من ... اینقدر بهم تیکه انداخت که سارا گفت آقای ن مطمئن باشید آبجی خودشم شاکیه ... نامرد زل میزنه تو چشای من با پررویی میگه نرین اینا رو به آقای س بگین، یا اینایی که ما میگیم به دل نگیر... بعد از این جلسه حال سارا کلی خوب شد و حال من کلی بدتر ... تا همین الان چرندیاتی که گفت داره تو مغزم رژه میره ... خیلی پَستِ این مرد خیلی

Monday, October 19, 2009

بیست و هفتم مهر

یعنی این راننده آژانس ها منو دق میدن وحشتناک ... آقاهه کلی منو تو خیابونا گردونده و دوره شمسی قمری زده که چی! پشت هیچ چراغ قرمزی نمونه حالا پشت ترافیک ماشین بمونه جهنم ... یعنی هان، من چی بگم؟
امروز بالاخره سرور جدید مشتریِ گیرمون رو تحویل دادم ... البته موقف تا تست کنن
هفت روز مونده تا رهایی ... تا آزادی ... درد فکم عجیب غریب شده ... چونه ام که بد درد میکنه ... میترسم بد جوری هم میترسم از هفت روز دیگه
دیگه هیچ غذایی نمیتونم بخورم جز آبِ سوپ و خوراک لوبیا ... باقی چیزا رو حالم بهم میخوره

Sunday, October 18, 2009

بیست و ششم مهر

تلفن رو میخوان باید زود بیام بیرون ...
امروز زهرا رو خبر کردم و اونم ساعت 6 بود که رسید شرکت ... زنگ زدم نگهبانی که اجازه بدین بیاد بالا و نشوندمش پیشم آخه آقای سجادی یه کار بهم گفته بود که خیلی زمان میخواست و ساعت کاری هم که تموم شده بود بعدش که اومد و دید دوستم پیشمه رفتم گفتم این و این انجام شده واستون ایمیل کردم گفت چقدرش مونده و برو ولی تا قبل از 9 فردا باید واسم بفرستی ... خوشحال و خندون ماشین گرفتیم و اومدیم ...
حالا دارم فکر میکنم باید 7 شرکت باشم تا بتونم 9 تحویل بدم کار رو ... ای بابا

Saturday, October 17, 2009

بیست و پنجم مهر

خستگی امروز اصلن شبیه خستگی ِ شنبه ها نیست چون آخر هفته خوب استراحت نکردم
اما تا دلم بخواد امروز کار کردم ... هر چی بچه ها بیکار بودن من کار داشتم
امروز عصری بود واسه یه کاری گفتم اشرف بیاد پیشم کمکم کنه، پاشدم و نشست پشت میزم ... یهو زلزله اومد بهش میگم اشرف زلزله میخنده میگه آره اسمشم آبجیِ ... خندیدم و یهو یکی از همکارا اومده میگه دیدی چه زلزله ای بود ... میگه راستی راستی زلزله اومد من فکر میکردم آبجی میزو داره تکون میده ... میخندم میگم واقعن که، من اون موقع که جون داشتم نمیتونستم میز تکون بدم چه برسه به الان ... میگه راست میگی هان :دی
خلاصه که 4 ریشتر زلزله پاکدشت رو تکون داد و ما هم لرزوند

Friday, October 16, 2009

بیست و چهارم مهر

یه دور نوشتم پست نشد
آزمون جامع رو دادم و تمام شد ... یه بلبشویی بود که نگو ... یعنی فکر میکنم فقط اینو برگزار میکنن که بگن بلههههههه ما آزمون گرفتیم ... حالا خوبه بزنه و قبول نشم ...
نکته ی جالب اینه که با اینکه یه سالی از تمام شدن کلاسام میگذشت موقع خوندن سوالای شی گرا تمام حرفای استاد فرمانبر جلوی چشمام بود و تازه فهمیدم استاد خوب یعنی چی بعد از گذشت سه سال اینقدر خوب تونستم جواب بدم اصلن جواب دادنش مهم نیست تمام سوالات رو میدونستم که ما خوندیم و همون جلسه میومد جلوی چشمم ( بعد از امتحان با پریسا هم که حرف میزدم این نکته رو قبول داشت) حالا سوالای شبکه رو که نیگاه میکردم هی تو دلم بد و بیراه میگفتم به استاد جون که اونا چی بوده به ما گفته که من الان حتی یه سوال هم بلد نیستم جواب بدم تازشم شبکه ترمای آخر بود ... ای خدااااااااااااااااا
نیما دوست داداشی اومده مسنجر ... رفتم بهش میگم بیا نیما .. میگه خسته ام (آخه از دیشب رفته کوه امشب اومده ) من میگم این بچه دوست نگهداشتن بلد نیست ... جالب اینه که من اینقدر اصرار دارم تو نگهداشتن دوستای دبیرستانیش

Thursday, October 15, 2009

بیست و سوم مهر

کلاس امروز شیرین بود و دوست داشتنی ... نمیدونم چه جوریه که این کلاسا که خودت میری ثبت نام میکنی و هیچ جبری توش نیست اینقدر بهت میچسبه و 100 ساعت هم که باشه خستگی اینا نداره ... اینم بگم که امروز کلی خسته شدم که اینم به خاطر آبمیوه خوردنِ دیگه ...
داداشی عصری پاشد رفت کوه ... شب میمونه و فردا برمیگرده ... اینقدر دلم میخواست برم که نگو... حالا قول داده خوب شم ببرتم
الان الهام خبر داده که فردا کی بیام دنبالت ... میگم خودم میام ... میگه اگه قراره کسی بیارتت باشه وگرنه اگه ببینم تنهایی نه من نه تو ... میگم نترس یارم این روزا شده آژانس :دی
وایییییییییییی هیچی بلد نیستم ... واقعن نمیدونم چه جوری باید این امتحان رو قبول شم ... زهرا زنگ زد و کلی انرژی بارم کرد واسه فردا ... امیر که میگفت فقط برو شانسی بزن همه رو

Wednesday, October 14, 2009

بیست و دوم مهر

امروز تعطیلِ... به مناسبت شهادت
از این هفته پنجشنبه ها صبح تا ظهر کلاس دارم یعنی از فردا ...
این جمعه آزمون جامع دارم یعنی پس فردا ... من چرا هیچی درس نخوندم ... چرا نمیتونم برم درس بخونم ... اصلن در این دو روز من چی میتونم بخونم
زهرا دیروز خبر داد محل کار جدیدش ازش راضی بودن و از شنبه قرارداد میبندن ... یعنی فوق العاده بود ... اینجا براش خیلی بهتره ... دیروز هانی تو چت گیر داد که چرا نمیاین پیشم و فردا بیاین و اینا که منم دوباره قاطی کردم که بچه امتحان دارم جون ندارم چرا منو درک نمیکنی و کلی کولی بازی درآوردم و گفت قاطی نکن خوب هفته ی بعد بیاین :دی
شمارش معکوس به 12 رسیده تا صفر شدن چیزی نمونده

Monday, October 12, 2009

بیستم مهر

عینِ جنازه خسته ام ...
روز کاری و اعصاب خورد کنی بود ... مسخره بازی های مدیر ن که تمومی نداره ... کار زیاد ... چند روزه به تلافی ِ روزای بی تلفنی 2 تا تلفن رو میزمه و باید جواب بدم ... یعنی فکم پیاده است
امروز راس 5 ماشین گرفتم برای یوسف آباد ... مردک پدرمو درآورد تا رسوندتم ... کارمو انجام دادم و دوباره ماشین گرفتم واسه خونه ... این یکی از اون راننده قبلی شاهکارتر ... یعنی امروز شانسم تو راننده بود فقطااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
امروز اتفاقی فهمیدم داداشی چند وقته محل کارشو عوض کرده و به من هیچی نگفته نمیدونم تو این شرایط حق دارم یا نه ولی ناراحت شدم ... دلم شکست

Sunday, October 11, 2009

نوزدهم مهر

هورا ... آزاده بالاخره امروز یه وقت بهم داد و ابروهای پاچه بز من رو سر و سامون داد حسابی ... اما اینقدر ضعف کردم که تا همین الانم بدنم داره میلرزه ...
امروز شمارش معکوس رو از 15 شروع کردم ... و کلی احساسات قابل ستایش :دی

Saturday, October 10, 2009

هجدهم مهر

پای خواهر خورد به دمبل برادر و شکست :دی
از در که وارد شدم آنچنان بوی خورشت کرفسی در خونه پیچیده بود که واقعن دلم خواست میتونستم بخورم.
داداشی ناراحتِ ... غمگینِ ... تو خودشه ... و ما واقعن از هم دور شدیم و من ناراحتم، غمگینم و تو خودمم
مامان سارا امروز بعد از یک ماه اومد سر کار ... صبح برای میزش گل خریدم ... مراقبش بودم تا ویرگولش زودی بزرگ بشه به من بگه خاله
همکارم امروز شیرینی داد، شیرینیِ نامزدی ... شوخی شوخی موقع تبریک بهش گفتم شیرینی نده بستنی بدین منم بتونم بخورم ... عصری یهو دیدم یه جعبه گذاشت رو میزم و گفت این شیرینی شما ... وای خدا یه بستنی مخصوص از کافه لرد ... محشر بود ... سارا راست میگفت هممون فکر میکردیم دیگه خیلی بخواد معرفت به خرج بده یه کیم میزاره کف دستم ... معلومه خیلی خوشحال بودااا :دی
هانی بهم خبر داد مراسم عروسیه سارا و امین که تو هفته ی پیش بوده بهم خورده و تبدیل به طلاق شده ... بد فکمو پیاده کرد این خبر ... خیلی برای سارا ناراحتم و نگران برای آینده اش ... نمیگم امیدوارم درست بشه و برن سر خونه زندگیشون ... چون آدمایی که نتونن تو 6 سال رابطه به تفاهم برسن و بچه بمونن و درک پذیرش مسوولیت رو نداشته باشن نرن زیر یه سقف بهتره ... فقط تنها بدیش به اینه که اون موقع که خودمونو خفه کردیم که سارا خودتو ول نده به گوشش نرفت و حالا باید باز با خانوادش بجنگه ... فکر میکنم سارا این رابطه رو جدی گرفت برای فرار از وضعیتش تو خونه حالا تمام اون شرایط که مونده هیچ یه دنیا سرکوفت دیگه هم بهش اضافه شده ... خدایش کمکش کند
.
چند روزه میخوام برم پیش آزاده و یه سر و سامونی به این همه ابرو که ریخته بیرون بدم هی نمیشه .. هی اون نیست هی من کار دارم ... خدا کنه فردا بشه ... این صورت من تاثیر مستقیمی تو اعتماد به نفس من داره.

Thursday, October 8, 2009

شانزدهم مهر

اول - مدیر ن نیت کرده که تا من شرایط روحی- روانی ام رو با هزار بدبختی درست میکنم و میارم بالا بزنه بشکونه، داغون کنه، اصن نابود کنه
مردک نمیدونم چه دردی داره آخه ... مثل چی جای چند نفر داره ازمون کار میکشه ... دو قُرت و نیم شم باقیه ... تمام بیچارگی من مال اینه که این آقا با تمام بچه ها همکار بوده بعد تا من میرسم دری به تخته میخوره و ایشون میشن مدیر ... حالام به هیچکدوم از بچه ها نمیتونه حرف بزنه یعنی رسمن کسی مدیر حسابش نمیکنه واسه همون همه ی زور مدیر بودنشو سر من خالی میکنه ...
اما بحث این حرفا نیست ... شعورشم خیلی بالا نیست ... گزارشای ماهیانه رو درآوردم میبینم یکی از سرویس ها درست کار نمیکنه ... میرم به مسوولش میگم میگه شما خانومین هر کی پرسید بپیچونیدش ... دهنم وا میمونه که یعنی چی آخه ... میرم که به مدیر ن بگم اولش میگه ببخشید شما کی دهنتونو باز میکنید درست حرف بزنید من باید نصفی از حقوقتونو بردارم که تلاش زیادی میکنم تا بفهمم چی میگی ... میگم معلومه همه ی سختیش مال شماست!( خیلی داغون میشم این جور مواقع ... میشکنم درست و حسابی آخه بار اولش نیست که ... این موقع ها حالم ازش بهم میخوره و فقط تو دلم بد و بیراه نثارش میکنم) ... بعدش دیگه خیلی خوب صدام در میومد بدترم شد میگه میدونم حرفت خیلی مهمه هان ... دستت درد نکنه ولی من الان واسه حرفای مهم شما وقت ندارم ... گزارشا رو میزارم رو میزش میخوام بیام بیرون میگه نه من جا ندارم اینا رو ببر میگم میدم منشیتون بذاره تو کارتابلتون میگه نه ببر شنبه خودت بیار ... دلم میخواد خرخرشو بجو ام ...
دوم- خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو ... استاتوس دیروز همکار مازیار بود ... خیلی خوشم اومد خیلی
اینا همش مال دیروز بود که چون تا اومدم خونه خان بابا ممنوع کردن که تلفن اشغال بشه و یه کم دوباره سرماخوردگیم اوت کرده بود رفتم به تختخواب
سوم- میخوام برم بیرون ... کار بانکی دارم ... چند تا خرید دارم ... اما جون ندارم ... یه کوچولو هم ترس بیرون رفتن ما را فرا گرفته شدیدددددد
چهارم- داداش کوچیکه راست میگه 5 شنبه و جمعه ها فقط می خوابم تا دوباره یه هفته بتونم برم سرکار! هیچ اتفاقی نیفتاد و من همش در استراحت بودم

Tuesday, October 6, 2009

چهاردهم مهر

تبیان خوبی بود امروز ... حرفای پریسا رو گوش میکردم اما همه رو جواب نمی دادم ... امروز چند باری با مازیار هم چت کردم که همش تنم میلرزید که اگه پریسا از پشت سرم بیاد پیشم دهنمو رسمن سرویس میکنه :دی
کلن امروز روز چت بود ... مسنجرم یه دقیقه هم استراحت نکرد
یه دعوایی با احسان کردم ... جریان از این قرار بود که من بعد از جراحیم همه ی گروه های مسنجرم رو اینویزیبل کردم به جز گروه همکارام که اونایی که باهاشون کار نداشتم و حوصله ی چتیدن باهاشونم ندارم رو به این گروه اضافه کردم ... احسان چند دفعه گیرم انداخته بود که تو چرا میبینی من هستم هیچی نمیگی و اصن چرا واسه من خاموشی و منم توضیح دادم که سر کارم و از این حرفا ... امروز از صبح لینک میفرستاد منم داشتم اینترنتی یه کاری انجام میدادم و کاری به کارش نداشتم که دیدم یهو شاکی داره فحش میده که اصن پاکت میکنم دیگه نمیخوام ببینمت و از این کولی بازی ها ... منم آی بهم برخورد شروع کردم ...
شماها همتون مثل همین ... آبجی تا سالم بود دوست بود حالا که زبون حرف زدن نداره باید تاوان پس بده ... که چرا نمیتونه زنگ بزنه حال کسی رو بپرسه ... اینِ معرفتت هاتون
اصن میدونیم من در چه حالیم ... میدونی 50 روز دهنتو بدوزن به هم یعنی چی ... میدونی درد کشیدن یعنی چی... میدونی نتونی تا سر کوچه هم بری یعنی چی ... میدونی نتونی حرف بزنی نتونی بخوری یعنی چی ... میدونی با تمام این شرایط تا ساعت 10 سر کار بودن یعنی چی؟
میدونی دیدن آدمایی که نمیفهمن تو در چه وضعی هستی و ازت انتظار دارن تو همون آدم قبلی باشی یعنی چی؟
یهو برگشت گفت ولی من بهت تلفن کردم تو بر نداشتی ...
گفتم میدونی تحمل اینکه ببینی تلفنت داره زنگ میخوره ولی تو نمیتونی جواب بدی یعنی چی حالا رو این درد اینم بذار که اونی که داره زنگ میزنه کسیه که میدونه شرایط تو رو ... خیلی دردِ احسان خیلی
میدونی 50 روز تو هیچ جمعی نبودن واسه آدمی که قبلن کلی فعال بوده یعنی چی... دیگه نذاشت ادامه بدم ... گفت آروم باش... من و شقایق فقط دلمون برات تنگ شده ... دوست داریم ... میخوام ببینمت و از این حرفا
بعدش گفتم دیگه چیزی نمونده احسان 20 روز دیگه ... بعدش قول دادم اولین قراری که میتونم بذارم بعد از باز کردن دهنمو با اون و شقایق بذارم ... بعدشم چند تا بوس و بغل و همه چی ختم به خیر شد
اما همین ماجرا اینقدر روم تاثیر داشت که از درد صورتم اینقدر ورم کرد که مقنعه ام برام تنگ شده بود و تا برسم خونه هم درد بیچاره ام کرد هم اینکه یه دستم مدام داشت فاصله می انداخت بین مقنعه ام و زیر گلوم تا مثلن راحت تر باشم
وایییییییییییییییییییییییییییییی یادم رفت بگم ... صبح اول رفتم پیش جراحم ... امروز 50 روزگیم بود ... گفت عالیهههههههه ... گفت دیگه نمیخواد بیای ... مگه اینکه سیمت ببره ... گفت برو 20 روز دیگه بیا راحتت کنم ... عین بچه ها نرسیده شرکت پریدم بغل پریسا و بهش گفتم به سارا خبر دادم به زهرا به اشرف به مازیار و خلاصه به همهههههههههههههههههههههه
جالبیشم اینکه میدونم هفته ی اول آبان قرار آزاد شم کلی روحیه بهم داده و اصلن نیگاه نمیکنم که خوب همون 20 روز میشه دیگه ... اگه بدونم چند شنبه میرم دکتر شمارش معکوسم رو راه می اندازم .... دوست دارم دوشنبه باشه ... درسته که جراحیم روز یکشنبه بوده ولی شمارش دهن بسته بودن من از دوشنبه شروع شده و اصن من از دوشنبه فهمیدم دهنم بسته است دوست دارم دوشنبه هم بفهمم دهنم باز شده :دی
باید تقویم رو نیگاه کنم ببینم تا دوشنبه میشه چند روز
وای خدااااااااااااااااااااااااااااااااا ... درسته که بلافاصله نه میشه حرف زد و نه میشه خورد اما این حس رهایی فکرشم آدمو میبره تا اوج چه برسه به خودش

Monday, October 5, 2009

سیزدهم مهر

دیشب وقتی داشتم می خوابیدم احساس بدن درد و سر درد داشتم یه استامینوفن رو حل کردم تو آب و خوردم... صبح شاید میتونستم برم شرکت اما اولن چون حمام نرفته بودم و حوصله ی اینکه برم حمام و بعدش تو راه سردم بشه رو نداشتم و دومن میدونستم امروز خیلی کار واسه انجام دادن هست و با پستیِ تمام به جناب مدیر خبر دادم که من سرماخوردم و نمیام
خوبیش به این بود که تا پایان وقت اداری فقط 2 بار بهم زنگ زدن ... فردا هم که تبیانم و میشه استراحت کرد
نمیدونم سرماخوردم یا نه اما توان بدنی ندارم
دیگه حسابی تا الان هی خوردم و هی خوردم و هی خوردم
خیلی وقت بود واسه مامان خانمی دختر خوبی نبودم ... عصری رفته بود سبزی خریده بود و منم شدم دختر خوب و نشستم سبزی پاک کردم

Sunday, October 4, 2009

دوازدهم مهر

روزها از پی هم تند دوید ... ولی هنوز نزدیک به بیست روز دیگه مونده
این آبجیه 42 کیلویی حسابی داره میبُره ... جِسمت رو قوی میکنی اعصابت میریزه به هم ؛ اعصابتو میکشی بالا جسمت پیغام خطا میده ... حسابی خسته ام ... جدا از فشارهای عصبی و به قول مازیار تحمل درد منطقی جسمم داره کم میاره ... این روزا همه جا پر شده از آدمای سرماخورده ... الان ته دلم نگرانم نکنه این افت فشار و بدن درد و بی حوصلگی از این ویروس باشه ...
بعد از کار زهرا اومد دنبالم تا با هم برگردیم ... بیچاره به خاطر من کلی دورِ شمسی و قمری زده و اومده بشه تاکسی بگیر واسه من ... خواستیم بریم پارک، رفتیم اما دو سه دقیقه ای برگشتیم آخه هوا سرد بود و من قندیل بودم
با زهرا که داشتیم میومدیم اون حرف میزد و بعدِ قَرنی که من حرف میزدم دو کلمه ای خسته میشدم و باز زهرا حرف میزد ... اونجا بود که فهمیدم از چی خسته ام ... از چی دلم اینقدر پره و چرا کلافه ام
از اینکه روابطم یه جورایی یه طرفه شده
از اینکه حتی از سر کوچه تا خونه رو هم پیاده که میام جونم در میاد
از اینکه هر جا میرم بیشتر انرژیم صرف این میشه که مراقب باشم چیزی تو صورتم نخوره
از هر روز با آژانس رفتن و اومدن
از خیابون ندیدن
از زندانیه خود شدن
از اینکه داداشی ناراحته ولی ما دیگه با هم حرف نمیزنیم
اصلن دلم نمیخواد ناله کنم ... چون شاید شرایطم آرمانی نباشه اما افتضاح هم نیست ...
تحمل سخته ... یعنی سخت شده و میدونم که سخت تر هم میشه

Saturday, October 3, 2009

یازدهم مهر

شما مست نگشتید و وزآن باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟
چند روزی هست که با یه خواننده به اسم "روزبه نعمت الهی" آشنا شدم ... آهنگاش کاملن باهام سازگارن ... از بیشتر آهنگاش خوشم اومد.
امروز با یه دنیا خستگی و بی حوصلگی رفتم سر کار با یه ساعت تاخیر :دی
به محض ورود فهمیدم تمام زحماتی که چهارشنبه تا ساعت 10 شب کشیدیم الکی بوده ... مدیر ن نمیدونسته مشکل سرور چیه الکی امر به اجرای فرمان تغییر سرور داده و صبح شنبه اتفاقی به یه بنده خدایی جریان رو گفته و اون بنده خدا هم یه کامند داده و گفته اینجوری مشکلتون حل میشه ... یعنی میخواستم بشینم وسط شرکت و موهامو دونه دونه بکنمااااااا
امروز به تلافیِ تمام این یک ماهی که حرف نزدم با مشتریه خنگ و خل حرف زدم و وحشتناک ترش این که 2 تا کارآموز همزمان انداختن سرم ... بعدش نمیدونم چی شد که موتورم روشن شده بود و یهو نصف سرویس ها رو توضیح دادم براشون ...
اتفاق بد ... سارا دیشب در لحظه ی آخر خبر داد که سرماخورده ... خونریزیش برگشته و نمیاد ... یعنی نمیتونه بیاد ... خدایش لطفن کمکش کن
لنا مریضه ... زهرا مریضه ... پریسا خوب نیست ... اشرف رسمن اینقدر خسته است که داره وا میره ... و من ... انصافن خوب پرروایم که اگه این خصلت رو هم نداشتیم میبایست بریم به اولین تیمارستان خودمونو معرفی کنیم ... این شوخی های گاه گاه همکارا با هم سر پا نگهمون داشته ... امروز کلی با آقای ژ خندیدیم ... یه خواهر و برادر نماینده ی فنی یه شرکتن که اگه با سرورشون کار داشته باشن میان پیش ما ... چهارشنبه که با هم کار میکردیم گفت میگم خانم چ بیاد من میشم ادمین من گفتم نه تو زن داری بزار داداشش بیاد من ادمین :دی گفتم نمیدونی اگه داداشش اینی باشه که من دیدم ببین خواهره چیه (دفعه ی پیش دو نفر اومدن و من فامیلیاشونو میدونستم ولی نمیدونستم کدوم به کدومه فقط چون یکیشون به خانم چ زنگ زد من حدس زدم که خوب حتمن این آقای چ هست دیگه ) انصافن هم پسر خوشگلی بود اینقدر که من به آقای ژ گفتم اولین پسری بود که چشاش سبز بود و خوشگل بود ... خلاصه خبر دادن که از این شرکته اومدن و چون من کار مثل بختک افتاده بود روم آقای ژ رفت پایین ... دو ساعت بعد شاکی اومده بالا میگه خوب منو با این سیبیل انداختی پایین هان ... بعد میگه اه تو چقد بد سلیقه ای ... میگم بده پسر به این خوشگلی ... میگه خیلی ... این که چشاش سبز نبود منو میگی از خنده مرده بودم ... میگم قدش کوتاه بود میگه نخیر از من بلندترم بود میگم تپلی بود میگه نه لاغر بود ... دیگه روده بر شده بودیم میخنده میگه تو کاملن اشتباه گرفته بودی هان چه خوب شد تلفنی برات آستین بالا نزدیم :دی
از صبح از پریسا فرار کردم که عصری یهو تو جی تاک گیر افتادم و یه ساعتی چتیدیم ... میگفت منو راهنمایی کن آخه خداااااااااااااااااااا من واسه دو تا آدمی که 10 سال از من بزرگترن چه نسخه ای بپیچم آخه ... اونم برای پریسای حساس و مازیاری که به حق من احترام زیادی به خاطر مرد بودنش براش قائلم و اصن دوست ندارم حرفی بزنم که بی احترامی بهش بشه ... حالا که سارا نمیاد فردا من باید برم تبیان و تمام روز در کنار پریسا ... یعنی عشق و صفا :دی
امروز اینقدر مثل بیل مکانیکی کار کردم که پشت شونم داره از درد میسوزه اما دلم میخواد همچنان بنویسم ... حرف ندارم اما دلم نمیخواد برم ... میدونم دو هفته دیگه امتحان دارم اما دلم نمیخواد برم و حتی جزوه هامو دربیارم ...
گشنمه ... مامان برام تو لیوان آب صاف شده ی سرگنجیشگی ریخته و هی میگه بیا بخور بیا بخور ... برم بخورم

Thursday, October 1, 2009

نهم مهر

اول- دیروز تا ساعت 10 شرکت بودم ... من نمیدونم این آقا، مدیر شدن که فقط بگن این سرورو فرمت کن ... تا آخر امروز این مشتری رو ببر روی یه سرور جدید ... و از این فرمایشات رو هوایی
آخه آدم ... انسان ... عاقل ... ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه ی چهارشنبه آدم از این غلطا میکنه ... عینه تراکتور واسه 200 تومن ِ آخر ماه کار میکنیم ...
خلاصه که بشین ویندوز نصب کن .. آی آی اس نصب کن ... اس کیو ال نصب کن ... حالا بشین تا 200 گیگ اطلاعات منتقل بشه ... ساعت میشه 9 ... همه کارا رو میکنی ... سایت رو سرور داره بالا میاد ... اما از بیرون دیده نمیشه ... میریزیم به هم ... هر کاری میکنیم نمیشه ... زنگ میزنیم مدیر ن میگه اِ هنوز هستین ... خوب خسته این برین فردا بیاین ... شاکی میشم میگم این به خستگیه ما چه، اونی که این سایت رو نوشته باید بیاد بگه چه دردشه نه من ... میگه پس زنگ بزنید به خانم چ بهشون بگید فردا بیان ... میگم من فردا نمیام هام ... همکار ژ زنگ میزنه به خانم چ میگه اگه میخواین بیاین ما فردا نیستیم جمعه بیاین من میتونم بیام ... یعنی خنده آمد بسیار
دوم- واسه یه ساعت دیگه وقت اپیلاسیون گرفتم ... اولین بار بعد از جراحیه که دارم میرم ... تازه شدم آقای آبجی :دی ... هر چی زمان رفتن نزدیک میشه بیشتر داره دردم میاد ...
سوم- ساعت 2 بعدازظهرِ ... الان از اپیلاسیون برگشتم، تمام تنم داره از ضعف بندری میرقصه ...زهرا کار جدید و بهتر پیدا کرده و از شنبه میره سر این کار ... دوست جون حسابی که نه اما سرماخورده و منو ممنوع کرده که برم پیشش میگه تو ضعیفی زودی میگیری میفتی رو دستمون ... حالا داشت میرفت با جای قبلی تسویه حساب کنه ...
چهارم- الان که میومدم چک کردم دیدم حقوقمو واریز کردن ... اما هر چی حساب میکنم میبینم کم ریختن یا من ساعت کاریمو دارم اشتباه میکنم ...