Saturday, October 31, 2009
نهم آبان
Friday, October 30, 2009
هشتم آبان
Thursday, October 29, 2009
هفتم آبان
Monday, October 26, 2009
چهارم آبان
کنار رودخونه - درکه
بعد از هفتاد روز آزاد شدم ... وایسا... همین الان از دست ماسک هم راحت شدم ... نیت بود دیگه کاریش نمیشد کرد ... قرارم با خودم این بود که بلافاصله بعد از باز کردن دهنم بیام خلوت کنم ... خوب منم درکه رو هم خیلی دوست دارم و هم نسبتن راحت میام و برمیگردم ... کلی اومدم بالا اونم با چی با یه شیر کاکائو ... یه جا دیدم قشنگ از نوک پام تا سرم داره بندری میلرزه ... کیف لپتاپ یه دستم و کیف سنگین خودم هم اون یکی دستم ... فکر کنم 4 کیلویی بار دارم حمل میکنم ... اما اینقدر تو حال و هوای خودم نبودم که اومدم و اومدم
روزبه داره میخونه ... سرده ... دستشویی دارم ... اما دلم نمیخواد برم ... میخوام باشم میخوام احساس کنم هوا رو با دهنم ... اینجا داره خالیم میکنه ... خالی از هفتاد روز
تا یادم نرفته که کیا بد بودن و کیا عذابم دادن و کیا بی معرفت بودن همین جا خواهم ماند ... باید آبجیِ جدید بشم و برم ...
باد با صدای آب ... من عاشقشم
میخوام بگم، بگم از یه دنیا احساس جدید که تا جای من نباشی نمیدونی چه طعمی داره ... من با یه دنیا استرس، شکایت، خستگی، ناراحتی، دلخوری، بدبینی، غم، غصه و فریاد و فریاد و فریاد خوابیدم رو صندلی و دکتر شروع کرد به کندن قفل و زنجیرها و با کنده شدن هر سیم هر قفل این احساس ها هم کنده شدن و به سطل ریخته شدن
وقتی از رو صندلی بلند شدم خالی بودم ... تهی ... دل و فکرم رو خالی کرد به شکل معجزه آسا
فقط یه احساس داشتم ... درد ... اینقدر بد بود که یه لحظه فکر کردم محاله بتونم تا درکه حتی تو ماشین دووم بیارم و الان باید سر خر رو کج کنم و برم خونه ... اما من پررو ام ... اینو دیگه همه میدونن
دستام داره بی حس میشه ... آخه سرده
جینگه جینگه جان ... به خودت خودِ خودت قول بده که از هیچکی دلخور نباشی ... اونی که دوست نداشت و ازت احوال نپرسید ... اونی که بهت خندید ... اونی که مسخره ات کرد ... اونی که ... اونی که ...
دیگه باید برم ...
Sunday, October 25, 2009
سوم آبان
Saturday, October 24, 2009
دوم آبان
Friday, October 23, 2009
یکم آبان
Tuesday, October 20, 2009
بیست و نهم مهر
دارم آلبوم جدید نامجو رو گوش میدم ... آخ :دی
امروز صبح کلی کلنجار رفتم با خودم تا برم شرکت ... تو تخت خوابیده بودم و هی آبجیه قرمز میگفت نرو تو خسته ای این هفته زیاد کار کردی...اصلن امروز که قراره لیلا پشت میزت بشینه پس نرو ... بخواب ... بعد فوری آبجیه سفید نه سبز میومد میگفت پاشو برو نباید جای خالیِ سارا احساس بشه ... اشرف امروز تنهاست گناه داره ... یه ساعتی این دو تا با هم جر و بحث کردن و آخرشم آبجیه سبز برنده شد و راهی شدم و با نیم ساعت تاخیر شرکت بودم
تا رسیدم اشرف گفت کجا اومدی برو ... فکر کردم خستگی رو از تو قیافه ام خونده ... گفتم خوب نیستم ولی میمونم ... گفت نه بابا آقای س گفته امروز جای لیلا بری تبیان ... شاکی شدم در حد خدا ... رفتم پیش آقای س که چرا برم ... کلی هندونه در باب اینکه تا یک ماه دیگه فیلد کاریت باید عوض بشه و یه پله دیگه میای بالا گذاشت زیر بغلم و هر چی گفتم اونجا سردِ فک من پیاده میشه گفت یه روزه ... بازم گفتم چشم چون ایشون استاد من هستند و کسی که من رو بردن اونجا
مدیر ن هم که خیر سرش مدیر مستقیم بنده تشریف دارن هیچ وقت خدا نیست اونم ساعت 8 صبح ... ماشین گرفتم و رفتم و تنها دلخوشیم بودن سارا بود
و از این ناراحتم که چرا هیچ مدیری به فکر اشرف نیست