داداشی جونم داره برمیگرده ...
قرار بود امروز صبح برسن که احسان به شقایق زنگ زده بود و گفته بود که چند ساعتی تاخیر دارن ... این شد که تشریف فرما شدم سر کار و قراره ساعت حدود یک برم دنبال جناب داداشی ... اینقدر خوشحالم که نگووووووووووو
انصافن دلم واسش یه ذره شده ...
دایی اینا قراره عصری بیان خونمون ... احتمالن باید ساک و چمدونای داداشی رو ببرم خونه زهرا اینا و بعدن برم بیارمشون ...
مرسی خدا که این فرصت خوشحال بودن وآبجی کوچیکه بودن رو در اختیار من گذاشتی ...
قرار بود امروز صبح برسن که احسان به شقایق زنگ زده بود و گفته بود که چند ساعتی تاخیر دارن ... این شد که تشریف فرما شدم سر کار و قراره ساعت حدود یک برم دنبال جناب داداشی ... اینقدر خوشحالم که نگووووووووووو
انصافن دلم واسش یه ذره شده ...
دایی اینا قراره عصری بیان خونمون ... احتمالن باید ساک و چمدونای داداشی رو ببرم خونه زهرا اینا و بعدن برم بیارمشون ...
مرسی خدا که این فرصت خوشحال بودن وآبجی کوچیکه بودن رو در اختیار من گذاشتی ...