Monday, August 24, 2009

دوم شهریور

قرار بود وقت دکتر امروز رو چون مامان روزه است با برادر کوچیکه برم ... ساعت رفتن که شد پاشد که آماده بشه یه غر کوچولو زد و گفت خیلی طول میکشه گفتم شاید گفت آخه من اینهمه وقت اونجا چیکار کنم ... منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نمیخواد بیای ... آژانس اومد و رفت دم در کفشاشم پوشید گفتم مگه نگفتم نمیخواد بیای ... خوبیش به اینه که صدام اینقدر کم در میاد که طرف مقابل هم به زور میشنوه مامان اینا نفهمیدن و زودی رفتم ... تو راه اعصابم اینقدر خورد شده بود که سرگیجه گرفته بودم و احساس بدی داشتم وقتی با این طرز وحشتناک به راننده میخواستم آدرس بدم... حتی موقع پیاده شدن ته دلم از اینکه نکنه بخورم زمین لرزید!
این دکتر که خیلی از نتیجه ی جراحی راضی بود ببینیم دکتر فردا یعنی خود جراح چی میگه
از ماجرای عصری هر چی میگذره غمم بیشتر میشه ... احساس به خط فقر اعصاب نزدیک شدن ... فکرشم داغونم میکنه
دارم هنگ میکنم ... زود عصبانی میشم ... به دل میگیرم ... غصه میخورم ... اشک میریزم
و باز به خودم میام که کاش تنها نبودم
دلم بدجور تنگه
تنگ از خالی بودن

No comments: