Monday, April 21, 2008

اوه اوه ... امروز آقای سجادی که اومد گفت دیروز تو میلینگ لیست یه خرابکاری بزرگ انجام دادی که من جمعش کردم ... بعد سارا اومد برام توضیح داد و تازه به عمق فاجعه پی بردم... بعدش ... الان باید زودی چک لیست رو بفرستم که به محمدرضا گفتم بیاد تا با هم بریم دندونپزشکی...
از فردا دیگه پروکسی های شرکت عوض میشه و آپ بی آپ ...ای بابا ...

Sunday, April 20, 2008

امروزم یه روز خوبه دیگه ... صبح شاد و خندون رفتم دانشگاه و بعد از کلاس هم با سعید و زهرا تا ونک اومدم و از اونجا هم به طرف شرکت ...
امروز روز امن و امان و خوبی بود ... چک لیستم هم فرستادم و منتظرم سارا از نماز برگرده که برم پیش زهرا سی دی رشنال رو بهش بدم و برم خونه ... الان زنگ زدم زدم به زی زی ... خونه ی خاله اش بود .. پس پیش اونم نمیرم... مستقیم خونه ... البته اگه الان یه مشکلی پیش نیاد که بخوان بمونم... دیشب تو اتاق مریم درم بسته بود و داش تلفنی صحبت میکرد جالبش اینه که منم نفهمیدم که اون طرف یه پسره ... خدا خدا کردم کس دیگه ای نره تو اتاق چون پسره یک دادی میزد صدای گوشی مریم هم زیاد بود و کل اتاق صداش پیچیده بود... اوه اوه اینو بگم ... مهدخت دیروز عصر رفته بود خونه عمه برای روضه و شب هم رفت خونه مهدی اینا و قرار شد امروز نهار بره خونه عمه دوباره و امروز عصری برگرده ... اینم عجیب بود.
خوب سارا هم اومدم من دیگه برم

Saturday, April 19, 2008

الان اینجا کلاس لینوکس تشکیل شده و استاد سجادی هم استادشه ... منم گفتم بیام گفت اولاشو تو بلدی موقع اش که شد صدات میکنم تو هم بیای ... ولی خیلی باحاله همون جزبه ی سر کلاس رو اینجا هم داره ...
پنجشنبه کلی خوش گذشت ... بعد از کلاس یه ساعتی با الهام و عاطفه و صادق و رمضون نشستیم تو حیاط و بعد اومدیم من سر کوچه پیاده شدم تا برم مترو که راحت تر برم خونه هانیه اینا ... منتظر اتوبوس بودم که رمضونم اومد و گفت انگار نه انگار من از ساعت نه منتظر تو نشسته بودم ... منم باز خودم رو زدم به کوچه علی چپ و با هم رفتیم تا مترو ...
نهار خونه هانی اینا بودم و بعدش با هم رفتیم خونه زهرا اینا ... تا نزدیکای هفت اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه هامون ... جمعه هم خیلی عادی سپری شد و خبرش این بود که بابا اینا بالاخره تقسیم ارث رو انجام دادن و خونه مامانی هم خالی کردن ...
امروزم صبح اول رفتم سر کلاس اخلاق و بعد جینگی اومدم شرکت ... پریسا بعد از سه هفته برگشته بود ... خوبیش به این بود که قیافه اش خیلی تغییر نکرده ...
خوب دیگه این چک لیسته رو تکمیل کنم و برم ..

Wednesday, April 16, 2008

امروز روز شلوغی بود ... از صبح اینقده بر و کله زدم با افراد مختلف و این پلسک که نگو...
دیروز که کلا دانشگاه بودم ... کلاس آخر استاد کرمی بود که ایتاد نوری هم اومد ... جلوی در کلاس ایستاده بودن این دو تا استاد با یکی از شاگردای استاد نوری و داشتن صحبت میکردن ... منم خیلی تشنه ام بود رفتم آب خوردم و موقع برگشتن به امید اینکه اینا حرفاشون تمام شده باشه و استاد نوری رفته باشه سر کلاس خودش ... اما نشده بود .... دیدم خیلی ضایع است و نوری ذل زده تو چشمام و کرمی هم اونجاست یه سلام دادم و تا اومدم زودی وارد کلاس بشم نوری گقت .... یکشنبه نیامدی سر کلاس خانم آبجی کوچیکه ... اومدم جوابشو بدم و عقده هام خالی کنم که دیدم استاد کرمی اونجاست و داره نیگاه میکنه و میشنوه و من آبرو دارم و هزار و دو دلیل دیگه ... خیلی مودبانه گفتم من دیگه نمیام سر کلاس شما و به خاطر اینکه مجبور نباشم سوال دیگه ای رو اینقدر مودب جواب بدم زودی رفتم سر کلاس...
جالبیش اینه که بعد از کلاس خودمون پریسا رفت یه سوال ازش بپرسه ... اولا که کارد میزدی بهش خونش در نمی اومد ... بعدشم به پریسا گفت به من ربطی نداره شما هم میتونین برین مثل بعضی ها شکایت و اعتراض و حقتونو بگیرین ... اولش جوش آوردم وقتی شنیدم ولی بعدش کلی خندیدم که چه شاهکاریم من که تونستم اینقدر حال اینوبگیرم ...
بعدش رفتم پیش هانیه و با هم رفتیم خونه زهرا اینا و آش پشت پای مامانش اینا رو خوردیم .... تو راه کلی با هانیه در مورد اینکه مراقب باشه تو روابطش با محمدرضا و اینکه من دوست ندارم داداشم دوباره ضربه بخوره و مراقب باشه حرف زدم ... خوبیش به اینه که هانیه خیلی خوب اینا رو میفهمه و از دستم ناراحت نمیشه ...
دیشب اصلا محمدرضا رو ندیدم با دوستاش رفته بود بیرون و منم چون کلی خسته بودم خوابیدم .... ولی امروز به تلافیش کلی چت کردیم و چند بار هم تلفنی با هم حرف زدیم ( خوبه من امروز زیاد کار داشتم وگرنه چی میشد!) ... کارا تقریبا تمام شده الان شروع میکنم به چک لیست پر کردن و بعدشم خونه ....

Monday, April 14, 2008

بعد از چند روز امروز فرصت دوباره نوشتن ... اوه اوه این چند روز هم کلی خبر بوده ...
پنجشنبه بعد از کلاس با عاطفه و الهام رفتیم و اطراف دانشگاه یه چرخی زدیم و بعد رفتیم باغ ونک ... اینقدر خوشگل بود ... همینجوری قرار گذاشتیم اگه بچه های دیگه هم بیان هفته دیگه نهار بیایم اینجا ... وقتی رسیدم خونه قرار بود ثمین آمده باشه تهران تا فرداش بره زابل ... ولی نیومده بود ... در عوضش خاله زنگ زد و گفت همگیمون داریم میایم تهران تا هم ثمین رو فردا بذاریم فرودگاه هم یه سری زده باشیم ... کلی خوب بود و اونشب کلی خوش گذشت ...
فرداشم صبحش با ثمین رفتیم بیرون و یه گشتی زدیم و بعد از نهار هم که خاله اینا رفتن ... شبشم پسر خاله مامان اومد عیدیمون ....
شنبه هم باز دانشگاه نرفتم و اومدم شرکت ... هانی زنگ زد و گفت رابطه میلیش با محمدرضا به اس ام اس هم کشیده ... از این ناراحت نیستم که داداشم با دوستم رابطه داره .... از این نگرانم که محمدرضا به خاطر فرار از داستان سمیه بخواد وابسته به هانی بشه ... هانی دختر راحتیه ... همونطوری که من با حمید برادر هانی راحتم ولی میترسم ... چون هم هانی تازه با نیما بهم زده و هم محمدرضا کاملا تو عشقش شکست خورده ....
اما دیروز کلی خوش گذشت ... صبح کلاس استاد کرمی و بعد از کلاس هم با امیر و پریسا رفتیم نهار و من بالاخره نهار باختن شرطم اینکه حلیم رو کیلویی میفروشن یا ظرفی را بعد از دو ماه دادم .
بعدش تندی اومدیم تا ولیعصر و من اومدم شرکت و بچه ها هم رفتن .
دیروز تو شرکت سارا نبود و مسوولیت سنگین ... این چند روز که سارا نیست خیلی اضطراب دارم ...
اما امروز بعد از چند روز سحر اومده ...

Wednesday, April 9, 2008

خوب خوب ... الان یه پروکسی بچه ها بهم رسوندن که بتونم وبلاگ آپ کنم ...
اما ... دیروز شاخ غول رو شکستم و با شجاعت و پررویی تمام پاشدم رفتم دانشگاه پیش مدیر گروه ( استاد جون رفیعی) و بهش گفتم یا من رو حذف کنید یا مهمانم کنید یه کلاس دیگه ... خیلی جالب پرسید استاد نوری حرفی زده ... من به خاطر اینکه کش پیدا نکنه گفتم نه ولی من دیگه نمیخوام تو اون کلاس باشم تو رو خدا من تو کلاسا شرکت نمیکنم فقط استادم بشه یکی دیگه ... استادم قبول کرد .... هوراااااااااااااااااااااااا ... بهترش اینکه منو مهمان نکرد کاملا کلاسم رو عوض کرد و یه برگه انتخاب واحد جدید داد دستم ... دیگه آقای نوری دستش بهم نمیرسه
سرور های میل ها قاطی کرده باید برم و چک لیست هم بفرستم ... فکر کنم یه ساعت دیگه هم موندگارم

Monday, April 7, 2008

خبر اول تو شرکت سایت ها رو بستن و دیگه وبلاگ خونی تعطیل ... ولی اینجا رو با فیلتر شکن میتونم باز کنم ... البته فعلا
دیروز صبح کلاس استاد کرمی تشکیل نمیشد برای کلاس دومش هم نرفتم و شرکت بودم ولی برای ساعت دو خودم رو رسوندم دانشگاه تا کلاس نوری رو از دست ندهم .. خوب به اون اندازه ای که فکر میکردم بد نبود ولی خوب هم نبود نیم ساعت اول کلاس رو داشت به من تیکه می انداخت ولی بعدش مثلا درس داد ... بهتر دیدم که در طول کلاس هیچ تیکه ای نندازم و اصلا حرفی هم نزنم ... هر چی مکالمه ای بینمون نباشه احتمال دعوای دوباره کمتره
امروزم که اومدم شرکت ... نمیدونم فردا صبح برم دانشگاه یا نه ... احتمالا میرم و برای ساعت نه از کلاس میام بیرون برم بلکه یه دور دیگه با مدیر گروه صحبت کنم کلاس مباحثم رو عوض کنه ...

Saturday, April 5, 2008

ساعت کاری تمام شده ولی همه همچنان مشغول کار...
استاد سجادی یه سری کارای ویرایشی داده دستم که حالا حالاها طول میکشه ...
امروز صبح اول رفتم دانشگاه و کلاس اخلاق ... استاد قبول نکرد غیر حضوری برم ... تازشم بعد از حدود یک ماه امیر و پریسا رو دیدم ... هر چند کم بود ولی خوب فردا هست ...
امیر امروز گفت استاد کرمی گفته فردا کلاس صبح تشکیل نمیشه ... پس من کلاس دومش هم نمیرم و میام شرکت ... ولی باید برای کلاس نوری برم دانشگاه ... دلم قیلی بیلی میره وقتی به فردا و اتفاقایی که نمیدونم چه جوری قراره بیافته فکر میکنم ...
وایی خدا جون تو که این چند وقته بد ما رو دوست داشتی فردا هم روش ... وضعیت ما رو به سوی بهتر بیانجام...

Thursday, April 3, 2008

دیروز سوغاتی های زهرا رو هم براش بردم ... هانی برامون کلی لواشک سوغاتی آورده و یه شیشه مربا...
مامان اینا رفتن عیدی خاله اعظم .. با محمدرضا و علی رضا ... قراره محمدرضا زنگ بزنه که برم تا گوشی بخریم ...

Wednesday, April 2, 2008

دیروز با محمدرضا اوبونتو نصب کردیم ... بعدش ویندوزامون پرید ... کلی با حال بود ...
عصری هم مجتبی اومد عید دیدنیمون ... من تو اتاق داشتم کارامو انجام میدادم و گفتم اینکه میخواد زود بره نرم بیرون که بخواد شوخی کنه و منم مجبور باشم جلوی مامان اینا جوابشو بدم و باز جوگیر بشه ... هیچی من حمام رفتم و اومدم کل جزوه های ترم رو مرور کردم لاک زدم این هنوز نشسته بود ... ساعت نه بود و مطمئن شدم که شام میمونه پاشدم لباسم رو عوضم کردم و رفتم تو پذیرایی فقط یه سلام دادم و اصلا نگاهشم نکردم و برگشتم تو اتاق پای کامپیوتر ... دو دقیقه نگذشت که پاشد رفت ... آی سوختم ... سه ساعت نشسته بود تا من برم بیرون بعد رفت ...ولی بیشتر از اینکه حرصم در بیاد خنده ام گرفته بود بابا بهش میگفت تا ساعت نه وایسادی حالا میخوای بدون شام بری ...
امروز تو شرکت لنا برای هدیه ازدواج استاد سجادی پول جمع کرد ... منتظر نشستم تا خانم خطیب از نهار بیاد تا من و سحر بریم برای نهار ... آی گشنمه
طبق آخرین چتم با هانی قرار شد بعد از کار برم خونشون و من براش بادوم ببرم و اونم سوغاتیای شمالم رو بده ...