Wednesday, July 15, 2009

بیست و چهارم تیر

دوباره چم شده نمیدونم ... در یواشیه کامل به سر میبرم ... دلم واسه ی این داداشیه حاجی شده تنگ شده وحشتناک ... شبا هر چی میزنگم تماس برقرار نمیشه ... امروز همراه احسان رو ازش گرفتم تا شب از طریق اون باهاش حرف بزنم ... اما همه ی مشکلم این نیست
خسته ام؟ ... نه نیستم
شاکیم؟ ... نه نیستم
با کسی حرفم شده؟ ... نه نشده
پس چرا غمگینم ... ناراحتم ...
شاید چون من تنهام ... تنهای تنها
_______________________
مامان و بابا امروز با آقاجان که دو روزی بود اومده بود تهران رفتن اراک عروسیه پسر یکی از بهترین دوستای بابا
آقاجان دیشب شاکی بود ... میگفت ما این همه واسه عروسی فامیلا اینا رو دعوت کردیم نیومدن ... حالا واسه دوستش پامیشه میره ... خیلی از این حرفش ناراحت شدم ولی فقط به گفتن این جمله بسنده کردم که حتمن موقعیتشون جور نبوده ... بلافاصله هم محل رو ترک کردم که حرفه دیگه ای زده نشه ... البته شکایته این حرف رو به مامان خانومی کردم اونم جواب داد حق داره ! خوب باباشه دیگه ... اینو نگه چی بگه
_______________________
همکارم صبح زنگ زد و گفت میتونی شیفت دوشنبه رو با جمعه عوض کنی ... از خدا خواسته گفتم آره ... به دو دلبل بزرگ
اولیش اینکه جمعه بی کامپیوتر و داداشی و مامان اینا خونه کوفته ...
دومیشم اینه که داداشم واسه دوشنبه میاد ... احتمالن دایی اینا هم میان پس خونه باشم احتمال خوش گذشتن بهم بیشتره

No comments: