Thursday, August 27, 2009

پنجم شهریور

الان زهرا اینجا بود ... یه ملاقات نیم ساعته ... اما خوب ... دلم براش تنگیده بود ... میگفت توپولیتت کم شده ... قیافه ات داره برمیگرده مثل قبل میشه!
این دو روز یه سیر وحشتناک نزولی صعودیه اعصاب و روان رو طی کردم ... پریشب اینقدر حالم بد بود که تو تخت دراز کشیده بودم و ناخودآگاه گریه میکردم ... بعد هی به خودم میگفتم آبجی بس کن ... چطه دیوونه بسه ...
با هر کی میامد جلوم حرف میزد دعوا میکردم ... اما امروز بهترم ... یعنی فوق العاده ام .... فکر میکنم از شنبه که برم سر کار بهترم میشم.
امروز حمید برادر هانی داره میره انگلیس ... یه موقع میشد که نزدیک بیست دقیقه نیم ساعت پشت سر هانی صفحه میزاشتیم و میخندیدم ... چند بار شوهرش دادیم ... ماه عسل فرستادیمش ... بچه اش اومد اون شد دایی من شدم خاله ... چند بارم کشتیمش و رفتیم چلوکبابش رو خوردیم
میدونم هر دفعه برم خونه هانی اینا دلم هواشو میکنه ... تنگ میشه براش ... مخصوصن حالا که نمیتونم باهاش زبونی خداحافظی کنم. امیدوارم هر جا میره و هر کاری که میکنه موفق باشه
امروز یه ذره ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم وقتی به امیر خبر اینکه چون ما آزمون جامع ندادیم نمیتونیم پذیرش نوبت اول کنکور رو انتخاب کنیم رو دیر دادم ... بچه کلی ناراحت شد البته یه ذره که با هم تفحص کردیم دیدم برای امیر فقط یه نوبت دوم وجود داشته که اونم همونو انتخاب اولش زده ... الان میگفت فقط میترسم جای دیگه قبول شم بعد بفهمن محروم بشم ... البته تو دفترچه که چیزی ننوشته بود ... آخرشم خوشحال و خندون گفت اصن چه بهتر که بشه سال بعد چون اگه امسال قبول شم تو نمیتونی شیرینیه قبولیم رو بخوری به خاطر تو میزارم واسه سال دیگه قبول میشم. :دی
زهرا میگه تو کار نداشته باش انتخاب کن ... رتبه امو بهش نشون میدم با دانشگاه های پذیرش کننده .. میگه شاید فقط شاید خدا بخواد قبول شی ... بهش میخندم و میگم چشاتو باز کن و بعد بگو خدا بخواد ... میگه تو کار نداشته باش انتخاب کن ... طبق معمول که ما به هم نه نمیگیم میگم چشم.

No comments: