Sunday, October 25, 2009

سوم آبان

یک روز دیگر
ساعت 30/8
هفتاد روز پیش در چنین روزی ...در چنین لحظاتی، دهان من تا کجا باز بود و چندین دست داخل آن برای تعویض دکوراسیون داخلی
امروز صبحم ثانیه ثانیه ی 25 مرداد بود ...
ساعت 6 صبح لباس آوردن ... رفتم مسواک زدم ... اشک ریختم ... چشمم به در خشک شد ... ساعت 30/6 گفتن پاشو لباساتو عوض کن ... اشک ریختم ... چشمم به در خشک شد ... ساعت هفت ... تلفن بالای تخت به صدا در اومد ... اینقدر بد بودم که توجه نکردم، بیمار سمت چپی (اونم اون روز جراحی داشت اما بهتر از من بود ... شاید چون مادرش در کنارش بود) تلفن رو جواب داد ... با من کار داشتن ... مامان بود ... میگفت ما پایینیم با بابات ... نمیزارن بیایم بالا... و من بیشتر نابود شدم که چرا همیشه این نباید ها برای منه ... قطع کردم بی روی خوش ... موبایلم زنگ زد ... داداشی بود ... گفت نمیام چون خواب موندم ... و من با اشک تعارف کردم که اشکالی نداره ولی داشت، چون من شکستم... پرستار آمد و گفت باید بریم و من بدرود را به برادر گفتم ... گوشیم رو دایورت کردم رو خط داداشی و رفتم و رفتم و رفتم
ساعت 40/14
از صبح با کلنجارهای فکرم و دلم و کارم درگیر بودم ... امید همسر اشرف برام از دبی شکلات آورده ... ژورا هی میاد خوشحالی میکنه که هورا خلاص شدیم ... کلی روحیه بهم میده (ممنونم ژورا) ... الان آخرین نهار بیچارگیم رو خوردم (شیر با نی طعم دهنده ) ... الان رفتم اپیلاسیون صورت ... فقط دور لبم رو اما دارم از درد میمیرم ... باحالیش اینجا بود که بالای لبم چون بی حس نبود خیلی درد داشت اما پایین لبم اصلن حس نداشت هیچی نفهمیدم ولی همون فشار الان تو کل صورتم پیچیده
ناخن هام رو هم سوهان کشیدم تا بعد از آزادی لاک بزنم :دی
کار دارم اما استرس روز آخر تمام وجودمو پر کرده ... پریسا کلی ترسوندم ... گفت مراقب نباشی شاید در بره بعد از اینکه باز کردیش ... نمیدونم
ساعت 30/17
زنگ زدم آژانس تا برم خونه ... آخرین لحظات ناتوانی ... شاید خیلی وقت ها ماشین بگیری و بری تا دم در خونتون هان، که کلی هم بهت میچسبه اما امان از اجبار
از مازیار خواهش کردم برام فردا 0 رو بشماره بهش میگم حالا که صفر اسارتم رو شمردی صفر آزادیم هم بشمار ... قبول کرد (ممنونم مازیار) ... یه سوتی عظیم دادم جلوی پریسا که حالا اگه شد از خونه تعریف میکنم ... از همه دارم خداحافظی می کنم و میگم تا چهارشنبه با آبجیه جدید :دی
وای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... هیچ حرفی آرومم نمیکنه ... میدونم خونه باید فیلم بازی کنم تا کسی نفهمه ... مثل هفتاد روز پیش در بیهوشی هستم ... باهوشی که بیهوشِ ... ماشین اومد باید برم
ساعت 30/23
الان آخرين عکس رو از حصار روي دندونام گرفتم ... يه دوره ي تغييرات فکي دارم تو اين هفتاد روز ... تو چند روزه آينده روند تغييراتم رو ميخوام بزارم اينجا تا يادم بمونه چه خبره بوده

No comments: