Saturday, November 14, 2009

بیست و سوم آبان

من و دندونای پلو خوریم ... وای که چه عشقی بود یه پلوی کاملن کته و له شده به همراه آبِ خورشت قرمه سبزی ... اما هان ... عشق بود ... عشق
الانم اندکی معده ام تعجب کرده و درد میکنه :دی
اما حال و روزم ... صبح همچنان داغون وافسرده بودم ... کلی کار کردم ... باز هم تیکه های مدیر ن ... اما بعد از ساعت 5 سارا میبایست منتظر امیر بمونه تا برن جایی و به خاطر اینکه تنها نباشه و منم حوصله ی خونه اومدن رو نداشتم موندم پیشش ... تو اون یه ساعت کمی حرف زدیم از همه چی ... کلی حالم خوب شد ... خیلی در مورد رابطه ام با اشرف حرف نزدیم اما من گفتم که دیگه فقط همکاریم همکار ... سارا هم قبول کرد
زهرا امروز حرف درستی زد ... و حتی سارا امروز همان حرف را زد ... هر دو گفتن آبجی مشکل تو تنهاییه ... نمیدونم ... یعنی میدونم ولی مطمئن نیستم ... میدونم که دوران افتِ روحیه بعد از جراحیه ... دلم میخواد برم مشاور اما حسش نیست
بیشتر دلم حرف زدن میخواد با یه آدم ... نمیدونم چرا 5 شنبه نتونستم با زهرا حرف بزنم ... خیلی با هم بودیم ... خیلی حرف زدیم اما من همون موندم ... شاید چون دلم نمیاد ناراحتش کنم ... دلم پیاده روی میخواد ... پارک لاله ... شایدم خیابون ولیعصر

No comments: