Thursday, October 8, 2009

شانزدهم مهر

اول - مدیر ن نیت کرده که تا من شرایط روحی- روانی ام رو با هزار بدبختی درست میکنم و میارم بالا بزنه بشکونه، داغون کنه، اصن نابود کنه
مردک نمیدونم چه دردی داره آخه ... مثل چی جای چند نفر داره ازمون کار میکشه ... دو قُرت و نیم شم باقیه ... تمام بیچارگی من مال اینه که این آقا با تمام بچه ها همکار بوده بعد تا من میرسم دری به تخته میخوره و ایشون میشن مدیر ... حالام به هیچکدوم از بچه ها نمیتونه حرف بزنه یعنی رسمن کسی مدیر حسابش نمیکنه واسه همون همه ی زور مدیر بودنشو سر من خالی میکنه ...
اما بحث این حرفا نیست ... شعورشم خیلی بالا نیست ... گزارشای ماهیانه رو درآوردم میبینم یکی از سرویس ها درست کار نمیکنه ... میرم به مسوولش میگم میگه شما خانومین هر کی پرسید بپیچونیدش ... دهنم وا میمونه که یعنی چی آخه ... میرم که به مدیر ن بگم اولش میگه ببخشید شما کی دهنتونو باز میکنید درست حرف بزنید من باید نصفی از حقوقتونو بردارم که تلاش زیادی میکنم تا بفهمم چی میگی ... میگم معلومه همه ی سختیش مال شماست!( خیلی داغون میشم این جور مواقع ... میشکنم درست و حسابی آخه بار اولش نیست که ... این موقع ها حالم ازش بهم میخوره و فقط تو دلم بد و بیراه نثارش میکنم) ... بعدش دیگه خیلی خوب صدام در میومد بدترم شد میگه میدونم حرفت خیلی مهمه هان ... دستت درد نکنه ولی من الان واسه حرفای مهم شما وقت ندارم ... گزارشا رو میزارم رو میزش میخوام بیام بیرون میگه نه من جا ندارم اینا رو ببر میگم میدم منشیتون بذاره تو کارتابلتون میگه نه ببر شنبه خودت بیار ... دلم میخواد خرخرشو بجو ام ...
دوم- خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو ... استاتوس دیروز همکار مازیار بود ... خیلی خوشم اومد خیلی
اینا همش مال دیروز بود که چون تا اومدم خونه خان بابا ممنوع کردن که تلفن اشغال بشه و یه کم دوباره سرماخوردگیم اوت کرده بود رفتم به تختخواب
سوم- میخوام برم بیرون ... کار بانکی دارم ... چند تا خرید دارم ... اما جون ندارم ... یه کوچولو هم ترس بیرون رفتن ما را فرا گرفته شدیدددددد
چهارم- داداش کوچیکه راست میگه 5 شنبه و جمعه ها فقط می خوابم تا دوباره یه هفته بتونم برم سرکار! هیچ اتفاقی نیفتاد و من همش در استراحت بودم

No comments: