Friday, September 17, 2010

بیست و ششم شهریور

مشاورم اصرار داره برای رهایی از این افسردگی دارو مصرف کنم
دارم با این اصرار مقابله می‌کنم ... می‌ترسم از شروع دارو خوردن در این سن ... در این حال ... می‌خوام خودم دوباره خودمو جمع و جور کنم ...
نگرانم ... نگران ثابت شدن این حال نه خوب در عمق وجودم ... نگران دیر شدن برای دارو ... نگران فراموش کردن لبخند ... نگران سختگیری برای شاد بودن ... نگران از یاد بردن حرف زدن
یعنی دوباره می‌سازمت آیا؟

Monday, September 13, 2010

بیست و دوم شهریور

من رها شدن رو از یاد بردم

Saturday, September 11, 2010

بیستم شهریور

هی می‌خوام فعلن اینجا ننویسم تا خوب بشم ... تا از حال ناله بیام بیرون ... اما نمیشه که ... یه وقتایی آدم یادش میره خودشو چه جوری دوست داشته ... گم میشه ... تا پیدا شدنش هم خر میمونه ...
الان فکر کردم این چند ماه همه جا رو گشتم، نبودم ... بذار نیستی هام رو بنویسم شاید تموم شه و پیدا شم دوباره

Sunday, June 6, 2010

شانزدهم خرداد

هیچ وقتِ هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم به حال یه حیوون بسوزه یا اصلن نگرانش بشم.


اما امروز فهمیدم ویکی رو دوست دارم ... تمام مدتی که تو راه بودیم تا برسیم کلینیک ... تمام زمان انتظار نگرانش بودم ... وقتی آنژیوکت رو تو دستش دیدم بغض کردم ... با دیدن اشک تو چشماش یه حلقه ی بزرگ اشک جمع شد تو چشمام ... با ناله اش موقع آمپول زدن از ناراحتی قلبم داشت کنده میشد.
چقدر دارم تغییر میکنم.

Monday, April 5, 2010

شانزدهم فروردین

جای سارا که رفته سامیار به دنیا بیاره خیلی خالیه ... خیلی
امروز تو شرکت سوسک بارون بود و بچه ها (همون خانوما) کلی هنر نمایی کردن ... در یک صحنه پنچ تا خانوم به صف شده بودن به دیوار و انگار که میخواستن شبیخون بزنن آروم و با احتیاط مسیر رو طی میکردن که مبادا سوسکِ گرامی حواسش پرت بشه و مسیرشو عوض کنه ... من که ولو بودم از خنده ... حالا نه اینکه خودم شجاع ام هان .. نهههههه ... فقط من وقتی با سوسک کار دارم که باهام کار داشته باشه تا به حریم خصوصیم تجاوز نکنه کاریش ندارم ... شرکت هم که مال من نیست پس حریم خصوصی نداریم ... تازشم سوسک کشی بیرون از منزل هم در مرام ما نیست ... :دی
نکته ی درگیر کننده این روزای فکرم سگ ِ .... اینکه عزیزی بعد از متارکه یه سگ خریده ... توضیح این ذهنِ مشغول سخته حتی برای خودم ... من هیچ وقت یاد نگرفتم که نگرانی هام باید حد داشته باشه ... برای همه ی آدم های اطرافم نگران میشم و ذهن مشغول ... بی درد و بی آر(بی عار؟) که باشی اینجوریه دیگه

Thursday, March 25, 2010

پنجم فروردین

یه وقتایی هست که تو یه چیزی رو به خاطر یه کسی دوست داری یا یه کسی رو به خاطر یه چیزی ... بدش یه کمی فقط یه کمی اون تهِ دلت احساس شرم میکنی و اینا ... الان از اون موقع هاست ... یعنی نوروز که میشه این دوست داشتنه هم با خودش میاد ...
من دارم سیب میخورم ... سیب دماوند ... اوییییییییییییییییییییییییی خیلی خوشمزه است ...
من عید رو دوست دارم چون این فامیلِ گرامی میاد خونه ی ما و با خودش یه صندوق سیب معرکه میاره ... از وقتی یادمه داستان همین بوده و من کلهم این آقا رو دوست میدارم که میاد و سیب سرخ دماوند از اونایی که پنبه ایه و سفته و شیره داره و خلاصه خداییه واسه خودش رو برامون میاره ... اما امسال که اومدن تا در صندوق رو باز کردم دیدم سیباش زرده ... خورد تو ذوقم اما وقتی یکیشو خوردم ... هوووووووووووووووووومممممم بازم عاشقش شدم ... عاشق اون صندوقِ سیب ... خدایی سیب زردی که آفتاب پوستشو سوزونده سیبیِ هان
سیب در خیلی جاها دلیل رابطه بوده ... اینجا هم سیگنالِ بینِ من و شوهر عمه امان است.

Monday, March 22, 2010

دوم فروردین 89

سخته که ببینی چون یه حرف از دهن تو در میاد و فقط چون از دهن تو در میاد بدِ ...
یه فکر چون از ذهن تو در میاد بدِ...
یه رفتار چون از تو سر میزنه بدِ ...
چقدر سخت تره وقتی که ببینی با تمام این حرفا و فکرا و رفتارا از جانب کس دیگه موافقن
بابایی کاش بدونی و بفهمی که چی داری به روزم میاری ...
سالهاست دعای تنهاییِ سال تحویلم شده این : پدرم، پدرم شود
اما مثل اینکه امسال هم خبری از برآورده شدنش نیست ... آیا من به 90 خواهم رسید؟