Sunday, October 4, 2009

دوازدهم مهر

روزها از پی هم تند دوید ... ولی هنوز نزدیک به بیست روز دیگه مونده
این آبجیه 42 کیلویی حسابی داره میبُره ... جِسمت رو قوی میکنی اعصابت میریزه به هم ؛ اعصابتو میکشی بالا جسمت پیغام خطا میده ... حسابی خسته ام ... جدا از فشارهای عصبی و به قول مازیار تحمل درد منطقی جسمم داره کم میاره ... این روزا همه جا پر شده از آدمای سرماخورده ... الان ته دلم نگرانم نکنه این افت فشار و بدن درد و بی حوصلگی از این ویروس باشه ...
بعد از کار زهرا اومد دنبالم تا با هم برگردیم ... بیچاره به خاطر من کلی دورِ شمسی و قمری زده و اومده بشه تاکسی بگیر واسه من ... خواستیم بریم پارک، رفتیم اما دو سه دقیقه ای برگشتیم آخه هوا سرد بود و من قندیل بودم
با زهرا که داشتیم میومدیم اون حرف میزد و بعدِ قَرنی که من حرف میزدم دو کلمه ای خسته میشدم و باز زهرا حرف میزد ... اونجا بود که فهمیدم از چی خسته ام ... از چی دلم اینقدر پره و چرا کلافه ام
از اینکه روابطم یه جورایی یه طرفه شده
از اینکه حتی از سر کوچه تا خونه رو هم پیاده که میام جونم در میاد
از اینکه هر جا میرم بیشتر انرژیم صرف این میشه که مراقب باشم چیزی تو صورتم نخوره
از هر روز با آژانس رفتن و اومدن
از خیابون ندیدن
از زندانیه خود شدن
از اینکه داداشی ناراحته ولی ما دیگه با هم حرف نمیزنیم
اصلن دلم نمیخواد ناله کنم ... چون شاید شرایطم آرمانی نباشه اما افتضاح هم نیست ...
تحمل سخته ... یعنی سخت شده و میدونم که سخت تر هم میشه

No comments: