Tuesday, March 31, 2009

یازدهم فروردین

چه برفی صبح میامد ... الانم شده بارون ... خوبه قراره امروزم با بچه ها بهم نخورد ... فقط قرار بود بریم نهار در فضای آزاد و طبیعت ... حالا اول به خواست امیر میریم سینما (احتمالن فیلم اخراجی های 2) من یکشم نرفتم ببینم ... ای بابا ولی دیدم گناه دارن ... راست میگفت جای دیگه ای تو این هوا نمیشه رفت بعدشم نهار
داداشی جونم برگشت ... یه عالمه لواشک سوغاتی آورد ... هورااااااااا ...خشمزه است.

Sunday, March 29, 2009

نهم فروردین

چقدر خوشحالم که یک کارمند کوچیک هستم ... این دو روز که شیفت کاریم بود کلن خیلی بهتر شدم ...
دیروز بعد از کار مستقیم رفتم پیش هانی ... عید مبارکی ... واسه فوتبال برگشتم ... دممون گرم که بازی رو تو ایران تقدیم عربستانیا کردیم ... البته یه ذره ناراحت شدم ... ولی اینجوری مسئولاش به ذره بیدار میشن

امروزم زنگیدم به همکارم و گفتم دو روز بعد هم خودم میام دوست داری نیا ... ببین به کجا کشیدیم که کار رو به با خانواده بودن ترجیح میدم ... دوست مامان اومده بود خونمون ... مامان خانوم هم طبق معمول ریز و درشت زندگی بچه هاشو ریخت رو میز وسط پذیرایی ... نه گذاشتن نه برداشته گفته اسامی هیئت مدیره و مدیراشو بگه من دوستام اونجا هستن سفارشش رو بکنم ... جواب منم خیلی بی شخصیتانه این بود من اگه خوب کار کنم نیاز به سفارش ندارم ... اونم تو شرکت به اون بزرگی ... شاید اگه شرایط رابطه ایم با خونه بهتر بود با کمال میل میپذیرفتم و میگفتم لطف کنید دستور بدین قرارداد امسالم دیگه ساعتی نباشه تمام وقتش کنن!

این داداشی بی معرفت که بی من رفته شمال فردا داره برمیگرده ... خوشا به سعادتش که دو روز نفس راحت کشید

Wednesday, March 25, 2009

پنجم فروردین

امروز شانس زد و مدیر محترم بنده یادشون رفته بود که روز آخر سال چه تب و تابی برای انجام دادن کارها داشتن و خیلی شیک ساعت یازده گوشیشون آنتن داد و با اعتماد به نفس گفتن هنوز به نتیجه نرسیدن که کار رو ما انجام بدیم. عجب... این شد که در منزل جوابگوی مشکلات احتمالی شدیم ... خیلی نبود دو سه بار بیشتر تماس نگرفتن که اونم خیلی مهم نبود باشه تا شنبه که برم ببینم چه خبره ...
ساعت دو گذشته بود که با داداشی رفتیم خونه عمه اینا و تا همین الان اونجا بودیم. نمی تونم بگم خوش گذشت ... چون اصلن روزگارم خوش نیست...
من دلم خانواده می خواد

Tuesday, March 24, 2009

چهارم فروردین

امروز بعد از چند روز خونه نشینی با زهرا رفتیم بیرون ... یه سر رفتیم پارک لاله و بعدشم رفتیم نهار خوردیم ... آی خوش گذشت
خیلی خونه حالم گرفته است ... کلی دارم دعا می کنم که فردا خبری بشه که برم شرکت ...
عمه اینا قرار بود فردا از سوریه برگردن ... زنگ زدن گفتن رسیدن ... فردا هم که اونجاییم ... امشب عمو اینا دارن می یان ... کاشکی سپیده ایران بود.

Wednesday, March 18, 2009

بیست و هشتم اسفند

عجب روز آخر سالی بود امروز ... معنای واقعیه خر زاید و زن زاید و مهمان عزیزم ز در آید
اما همش به خیر گذشت...
در اوج درگیری های میان روز خبر گرفتن پاداش آخر سال خوب شارژم کرد ... تلفن زدن به فرزانه و جاخالیه عمه جون که دیروز رفتن سوریه خستگیمو درآورد.
بدیش به اینه که از آرایشگاه افتادم و واسه فردا وقت گرفتم

Tuesday, March 17, 2009

بیست و هفتم اسفند

عجب سر وصداییه ، چهارشنبه سوریه دیگه ، امید که به چهارشنبه سوزی تبدیل نشه... خوبیش واسه من این بود که ساعت 5/2 اعلام کردن که خانم ها می تونن برن ..
دیشب دندونپزشکی بودم و طبق معمول امروز پر درد و ساکتم ...
این داداشی هم که نیامده ... گوش نمی کنه بهش میگم این آبجی کوچیکه نگرانته ...

Sunday, March 15, 2009

سبز شدن

روزای آخر سال و همه در هیاهو ... ولی من آرام
اصلا روزای زیبایی نیست ...
بعد از ظهر قراره با زهرا و شایدم هانی بریم بیرون ... امیدوارم مامان اینا بازم گیر الکی به من ندن
دلم سبز شدن می خواد

Friday, March 13, 2009

قراره کلوبی

دیروز با بچه های دنیای مجازی قرار داشتیم ... ساگرد تاسیس انجمن مردادی ها بود ...
صبح حدودای ده زدم بیرون و چند تا کار بانکیم رو داشتم انجام می دادم که امیر زنگ زد و گفت امیر رضا که قرار بود از شیراز بیاد رسیده ونک منم دارم می رم تو هم میتونی زود تر بیا ... ساعت 11 گذشته بود که کارای من تمام شد به سمت مجتمع پایتخت راه افتادم ... اول رفتم یه سری اسکان و مغازه هاشو ملاقات کردم و وقتی به امیر زنگ زدم که بیاد جلوی پاتخت تا همدیگه رو راحت تر پیدا کنیم گفت من گیر کردم ولی مرصاد و امیر رضا هستن برو ... هیچی آقا زنگیدن به مرصاد که بیا دم در پاساژ ... ساعت 12 نشده بود که من و مرصاد و امیر رضا جمع شدیم و بعد از اتمام خرید های امیر رضا می خواستیم راه بیفتیم به سمت ونک که امیر رضا گیر داده بود بو میده و نیاز به دئودورانت داره ... گشتیم و پیدا کردیم و آقا دوش گرفت ... موقع دوش گرفتن مرصاد بهش گفت اینا پودر سفید کننده داره و لباس مشکیت داغون میشه و ما هم بهش خندیدم که نه بابا ... سی ثانیه بعد روی لباس تمام مشکی امیر رضا خطوط ابر و بادی ای نقش بسته بود از سفیدک های زیبا ... الهی بیچاره رو کلی مسخره کردیم ...
ای بابا ... کم کم داریم می رسیم به اصل ماجرا ...
چون میدون ونک گشت ارشاد وایساده بود و ما هم خاطراتی خوشی نداشتیم واسه خودمون بالاتر از ونک وایسادیم و هر کی هم بهمون می زنگید می گفتیم بیاید اینجا و امیر کلی دقمون داد چون یه دنده رفته بود وایساده بود وسط میدون ونک و هی میگفت شما بیاین و ما هم پررو تر از امیر ... این دعواها ادامه داشت تا اینکه ساعت نزدیکای 2 بالاخره مهیا و فرشید از تجریش رسیدن ... و بعدش امیر به همراه مرجان و الهام به ما پیوستند (یعنی بالاخره ما بردیم) اینم بگم که مرصاد نامرد با دیدن هرگونه شیئی که شباهتی به پلیس داشت به سرعت برق و باد غیبش می زد ... ای نامرد
وقتی جمع شدیم قرار شد بریم بوف جام جم بالاتر از پارک ملت و من هی اسفند رو آتیش شدم که بابا راه زیاده بیاین با ماشین بریم ... ولی گوش هیچ کس بدهکار نبود .... رفتیم و رفتیم و رفتیم ... تو راه کلی خوش گذشت ... خندیدم و حرف زدیم ... به به جای شما خالی نمی گم که چی گفتیم
وقتی رسیدیم جلوی بوف دیدیم هومن به قصد خفه کردن امیر اونجا وایساده و زیر پاش علف سبز گردیده
سفارش دادن غذا هم که نگو ... نیم ساعتی طول کشید ... نمیدونم امیر رضا از کجا یه منوی دیگه گیر آورده بود و همش از رو اون سفارش میداد ... : دی
وحید هم در همین اوضاع و احوال به ما پیوست و سفارشات آماده شد ... تازه شروع به بلعیدن کرده بودیم که سر و کله ی داداش مهراد پیدا شد و بچه با همون تیپ کنار ساحل دویده بود و اومده بود ... اینقدر که مهیا نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت این چقدر زشته (آی با مرصاد خندیدم) ... مرصاد گفت نه بابا بچمون خوشگله ... از سفر اومده ...
ساعت از 4 هم گذشته بود که یه تکونی به خودمون دادیم و بحث های باز شده توسط وحید رو بستیم و به سمت پارک راه افتادیم ...
تا رسیدیم به قسمت بازی بچه ها امیر رضا گفت اگه بری از این سرسره ها سر بخوری 5000 تومان بهت میدم منم تا اومدم برم نگهبانش رو دیدم و وقتی پرسیدیم آقا بریم خندید و گفت نخیر ... و من کلی ضایع شدم ...
رفتیم داخل پارک شدیم و مرصاد عزیز تمام امکانات ورزشی پارک رو تست کردن ( ناگفته نمونه که بنده به عنوان مربی بدن سازی نقش خوبی در معرفی این ابزار ایفا نمودم) ... چند تایی عکس گرفتیم و رفتیم یه جا نشستیم و بچه ها کلی رقصیدن ..در اینجا بود که مرجان جان ازمون جدا شد... بعد دوباره مرصاد و هومن شوی رقص راه انداختن و هی حرف زدیم و خندیدم .. تا اینکه امیر و مهراد گم شدن بعد با مهشید و ببخشید دوستش اسمش چی بود؟ پیدا شدن ... بعش بازم خندیدیم تا اینکه ساعت از 6 گذشته بود که گفتیم بریم یه کافی شاپی جایی تولد بگیریم ... راه افتادیم به سمت خیابون ... وقتی دوباره رسیدیم به جایگاه بازی بچه ها ... امیر رضا گفت هنوز پای شرطش هست و منم رفتم به سر حسابی خوردم و با سوت آقای نگهبان برگشتم و 5000 تومانمو گرفتم ... جلوی پارک چون من می بایست برگردم خونه نیم ساعتی داشتیم خداحافظی می کردیم و شماره و آیدی رد و بدل کردیم و من دیگه بعدشو نبودم ...
سریع اومدم خونه و بابا و مامان کلی غر زدن که تا حالا کجا بودی
اما خیلی خوش گذشت

Tuesday, March 10, 2009

عجب...

نمی‌دونم چرا حرفم نمی‌یاد ... فردا بعد از دو ماه قرار مشاوره دارم ... نمی‌دونم چی باید بگم ... از کجاش بگم
دارم با شهریار می‌چتم ... آخرین روز محصل بودنشه ... تا ببینیم زودی دانشجو می‌شه...
صبح شلوغ و سختی داشتم ...
چه باحال ... الان یکی از همکارام که سلام هم یه روز به درمیون به هم می‌دیم اومد مثل جت یه سیب گذاشت رو میزم و یه خسته نباشی گفت و اینقدر سریع رفت که نمی‌دونم تشکر منو شنید یا نه ...تعجب آور بود بسی بسیار

Monday, March 9, 2009

آرایشگاه

به سرعت برق و باد وسایلمو جمع می‌کنم، دلم می‌خواد ترافیک نباشه تا زودی برسم به آرایشگاه و سر و سامونی به این ابروان بدم ... ساعت نزدیکای شش و نیم می‌رسم ... خوبیش به اینه که اینقدر آشنا شده که دم عیدی بدون وقت قبولم می‌کنه ...
می‌شینم و حرفای خاله زنک خانوما رو گوش می‌دم تا هفت و نیم که دلش می‌سوزه و میگه بیا بشین کارتو انجام بدم ...
موقع نشستن می‌گم :«افسانه خانوم فقط نه بند بندازین برام نه از تیغ استفاده کنین ... دکتر گفته ممکنه حساسیتت تشدید پیدا کنه» یه نگاه عاقل اندر صفی بهم می‌اندازه و میگه :«دختر تو شب عیدی تو این شلوغی اومدی میگی همه ابروهای منو با موچین تمیز کن؟!!!» منم گفتم بله
خداییش خیلی ابرو ندارم وگرنه یه همچین ظلمی نمی‌کردم ... حالا حداقل کنار صورت کاملن داغونم ابروهام تمیزن ... حالا جلوی آیینه که می‌رم کمتر خجالت می‌کشم.

Saturday, March 7, 2009

کمک به بابا

دیروز داداشی جان بالاخره بعد از روزها چطه ..چطه از جانب من لب به سخن گشود ...
ای جان ... تمام فکر و ذکرش اینه که پول بابا رو جور کنه براش یه سرمایه گذاریه خوب راه بندازه که خیلی براش منفعت داره .... یه جورایی احساس مسوولیت می کنه ... گفتم تا مقدار اندکی میتونه روی پس انداز یک ساله ی من حساب کنه ... میگه قرض قرضه ... ناراحت شدم و گفتم از من قرض نیست ...
اوهو ... اینو یادم رفت ... جناب ددی جان بعد از حدود 2 ماه صورتشو نصفه و نیمه و تقریبا به شکل پروفسوری اصلاح کردن ... الهی تعجب همه تو خونه برافروخته شده بود ... خودمونیم ولی من بابایی بی ریش بیشتر میدوستم و شدیدن فکرمی کنم اصلن بهش نمیاد.
اما این کار بابا یه نشونه ی خوب بود که به من مقداری ثابت کرد افسردگی بابا خیلی شدید نیست چون طبق تحقیقات دکتر آبجی کوچیکه اینکه بابا به زیبایی ظاهریش توجه کرد (بعد از جون مرگ کردن ما) خیلی مهمه ... کاش جرات گفتن اینکه بابا به مشاور نیاز داره رو داشتم ... هر چند چند باری به مامان خانمی اشاره دادم که رفتارهای بابا گوشه گیرانه و ... ولش کن ...میگن خدا بزرگه

Thursday, March 5, 2009

مرگ

بعد از آزمایش دادن و ویزیت شدن توسط دکتر پوست به سرعت برق و باد خودمو رسوندم شرکت … خانم ل کیک خوشمزه ای خریده بود که بعد از خون دادن حسابی چسبید اما از گلوم پایین نرفته خانم س خبر داد که یکی از آقایان جوان همکار که برای جراحی تومار (طومار؟) رفته بود بیمارستان و چند روز پیش خبر موفقیت جراحیش رو شنیده بودیم به علت سرماخوردگی در آی سی یو فوت کردن … کیک تو گلوم گیر کرد مخصوصن وقتی فهمیدم که خانواده اش در چه وضعیتی هم به سر میبرن … با یه دنیا بدهی … برادر فلج … فرزندان کوچک … خدایش به یاری بشتابد
همه ی اینا بود … به خاطر بوی بد فضا … آقای همکار اود (عود؟) روشن کرده و من بسی سر درد گرفتم از این بوی خوش …
_________________________
این نوشته مال دیروزه ... تو یه تایم خالی از شرکت نوشتم .... چون شبا که میام خونه تا مینویسم داداشی هم میرسه خونه و من از آپ کردن جا میمونم می نویسم و میارم خونه می آپم