Sunday, June 6, 2010

شانزدهم خرداد

هیچ وقتِ هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم به حال یه حیوون بسوزه یا اصلن نگرانش بشم.


اما امروز فهمیدم ویکی رو دوست دارم ... تمام مدتی که تو راه بودیم تا برسیم کلینیک ... تمام زمان انتظار نگرانش بودم ... وقتی آنژیوکت رو تو دستش دیدم بغض کردم ... با دیدن اشک تو چشماش یه حلقه ی بزرگ اشک جمع شد تو چشمام ... با ناله اش موقع آمپول زدن از ناراحتی قلبم داشت کنده میشد.
چقدر دارم تغییر میکنم.