Saturday, September 26, 2009

چهارم مهر

چقدر بد ِ که دو تا دوست ... دو تا همکار ... دو تا آدم همش بخوان دیگران رو راضی کنن که در این مجادله حق با منه ...
امروز چیزایی بسی وحشتناک تر از طلاق گرفتن لنا یا بهم خوردن دوستی ِ پریسا دیدم و شنیدم ... اینقدر وحشتناک که فکم قفل کرد و تمام بدنم داغ شد ... اینقدر که کم آوردم و فریاد برآوردم که دیگه نمیکشم ... بسه خواهش میکنم بسِ
نمیدونم چی باید بنویسم ... نمیدونم چی باید بگم ... دلم میخواست با یکی حرف بزنم اما کسی نبود ... میدونم تمام این داستانی که پریسا برای من تعریف کرد برای اشرف و بقیه هم تعریف کرده ... یه جورایی یار کشی ... اینکه چرا لنا موقع طلاق گرفتنش یاد دوست پسر من افتاده و از اون کمک میخواد و ... چرا و چرا و چرا ...
میدونم که همین روزا لنا تو یه فرصت بهم خواهد گفت که قصد جدایی از بهرام رو داره ... من نمیدونم چی باید بگم ... نمیتونم فکر کنم که چه عکس العملی باید نشون بدم ... چیکار باید بکنم ... آخه خدا این همه روزای سخت همه با هم ...بذار یکی یکی
چقدر دلم میخواست سارا بود ... با سارا میتونم حرف بزنم ... خسته ام ... این دو تا جفتی لجباز و یک دنده ان ... و وای به روزی که بخوان حال همدیگه رو بگیرن ...
بعد از کار رفتم پیش امیر و یه سری جزوه واسه آزمون جامع ازش گرفتم و فهمیدم که آبیک قزوین که قبول شده بود میتونه بره ... دانشگاه جامع بهش مدرک رو داده ... خیلی خوشحال شدم ... مبارک امیر جان
امروز دقیقن چهلمین روز من در این وضعیت بود
آقاجان اینا دارن از اراک میان ... فردا صبح وقت آنژیو دارن ... خدایش کمکشان کند.

No comments: