Thursday, October 30, 2008

باورم نمیشه ... یه ماه گذشته و محمدرضا بیخیال بیخیال ...
همیشه مطمئن بودم که محمدرضا به اندازه ی من دوسم نداره ولی فکر نمیکردم اینقدر براش بیتفاوت باشم که حتی به خاطر اشتباهی هم که کرده نیاد معذرت خواهی ... تو نت غرق شده و با بیرون نیومدن از اتاق نمیخواد ببینه ... خیلی سخته ... داداشی من برا همه چیز بود ... برادر ... دوست ... تکیه گاه .... یه پایه ی اعتماد به نفسم همیشه داشتم یه برادر همراه بود. و حالا وقتی میفهمی که این ریسمان اتصالش یه طرفه بوده ...
لنا چند روز پیش پرسید آشتی کردید ... گفتم لنا تو رو خدا نپرس ... یادم ننداز که چه درد بزرگی دارم و دارم پنهانش میکنم یادم ننداز... من دوسش ندارم
اما این حرفم تمام نشده پسش گرفتم و گفتم نه هنوزم خیلی دوسش دارم ...
لنا خندید و در آغوشم گرفت ....
و همچنان بغض بی وفاییه داداشی...

Tuesday, October 28, 2008

دیروز و امروز پر بودم از استرس مشکل سارا ... اینکه سارا فرصت مادر شدن رو برای همیشه از دست بده وحشتناک بود ... دیروز خودشم داشت داغون میشد و با اشک های سارا من داغون میشدم ... تا ساعت 11 امروز نگرانی وحشتناکی داشتم و ناتوان از شماره گیری و پرسیدن جواب آزمایش ... اما لنا این شجاعت رو داشت و خیالمون راحت شد که حداقل حالا 90 درصد اوضاع رو به راهه ...
و امید که این درصد به 100 برسه
جمعه، هفدهم آبان تولد پریسا و امیر ... دیروز زنگ زدن دعوت کردن پارک چیتگر ... موندم چه جوری اجازه از بابا جونم بگیرم ... مطمئنم که نمیزاره و مطمئنم که میخوام برم ... احتمالا میگم میرم کلاسی جایی و میرم ...
و چقدر از بابت این موضوع قراره داغون شم که چرا بابا ما رو به این کار وا میداره ...

Thursday, October 23, 2008


ای جان اینم عکس سپهر
هر چی عکسشو میزارم خراب میشیه این لینک عکساشه
وایییییییییییییییییییییییی بچه ی آیدین و امیر به دنیا آمد .... اسمش سپهره ... الهی اینقده نازه اینقده نازه که نگو... یه نوزاد سیاه کوچولو که هنوز چروکه ... حالا عکسشو میزارم
امروز نهار با سپیده رفتیم بیرون و بالاخره نهار قراردادم رو بهش دادم ... اینقدر سر نهار خندیدیم که نگو ... پیتزا پپرونی گرفتیم ، اینقدر سالامی توش ریخته بود تند بود که 4 تا نوشابه خوردیم و پیتزا موند ... یه ساعت و نیم داشتیم میخندیدیم ... بعد رفتیم پیش فرزاد دوستش و من باطری و کارت حافظه ازش گرفتم و رفتیم تو ماشین فرزاد و اون برام گوشامو سوراخ کرد ... کلی هم اونجا خندیدیم و بعد من اومدم خونه و سپیده هم رفت خونه ...امروز خیلی خوب بود ...
چون بابا اینا میدونستن با سپیده داریم میریم داروخونه گوشامو سوراخ کنم وقتی برگشتم هیچکی کارم نداشت ... برای همین تمام مدت امروز فوق العاده بود چون من اصلا استرس و اضطراب نداشتم
فردا قراره بریم رودهن خونه عمه ... میخوام برم ... آب و هوام عوض میشه ...
یه ذره نگران سارا ام ... چهارشنبه خیلی حالش بود بود ... خدایش کمکش کنه ... امیدوارم مشکلش زود حل بشه ... سارا همکار، رییس و دوست خیلی خوبیه

Friday, October 17, 2008

از خودم بدم میاد... چرا باید به خاطر قانون های بابا دوسش نداشته باشم ... خیلی تنفر انگیزه ولی دست خودم نیست ... هیچ راهی وجود نداره که بشه فهمید بابا مشکلش چیه ... چی میخواد چه کاری رو دوست داره با چی موافقه و از چی بدش میاد ... کم کم دارم فکر میکنم اینا فقط مال منه
دیشب بعد از مدت ها کار و امتحان و استرس قبول شدن و رد شدن با زهرا و هانی قرار گذاشتیم بریم فستیوال غذا که تو پارک ملت برگزار میشد ... فکر کن ... بابا گفت نه ... میگم چرا؟ ... میگه اگه از من میپرسی دیگه چرا نداره ... خوب من چی بگم...
زهرا و هانی کلی از دستم شاکی شدن ... میگن هیچ وقت نیستی ...
بدترش اینجا بود که علیرضا با نصف سن من الان با دوستاش رفته بیرون ... خیلی داغ شدم ... چرا ... کاش فقط میدونستم چرا
احساس زندانی بودن بدجوری داره اذیتم میکنه ... کلافه ام ... میترسم برم پیش بابا اینا نکنه حرفی از دهنم بپره بابا مامان ناراحت بشن ... اما بغض تو گلوم داره خفم میکنه

Thursday, October 9, 2008

ای دندونم ای دندونم ... اااا یادم نمیاد ... دیروز یه شعر که مال بچگیمون بود رو داشتم تو شرکت میخوندم هان ... این دندون درد پاک مخمو از کار انداخته ... (البته اگه قبلش چیز خاصی وجود داشته بوده !) این هفته دو بار رفتم دندونپزشکی ... دیشبیه کلی داغونم کرده ... یعنی به معنای تمام و کمال دهنم بسته است. از بس درد دارم اعصابم هم ریخته به هم و کلا ضعیفیدم.
حرف داشتم بزنم ... دلمم میخواد بگم ولی نمیاد ....
بغض روزهاست در وجودم خونه کرده ... باید برم دنبال حکم تخلیه دادگاهم رو گم کردم.

Friday, October 3, 2008

صبح ثمین رفت زاهدان که از اونجا هم بره زابل ... این دو روزی که خاله اینا اومدن خیلی خوش گذشت ... دیروز صبح و بعد از ظهر با ثمین و بهاره رفتیم خیابون گردی ... خوب بود ... بسیار خنده آمد ... یه سر هم رفتیم دفتر بهارستان و کلی آقا احسان رو گذاشتیم سر کار ... نشناختمون ... وقتی مریم معرفیمون کرد گفت اوه ... من شماهارو بچه کوچولو که بودین دیدم ...
دیشب خواب محمدرضا رو دیدم ... خیلی یادم نیست خوابم چی بود فقط اینو یادمه که داشتیم باهم میگفتیم و میخندیدم... ای جان
دیروز خاله جلوی موهامو آناناسی کوتاه کرد ... اینقدر خوب شده که نگو.... خیلی خوب درآورد ... اما وقتی اومدم جلوی مامان خانومی اینقدر بی انگیزه نیگام کرد که نگو ...

Wednesday, October 1, 2008

بالاخره عید فطر شد.... دیشب بعد از یک ماه همه با هم شام خوردیم (و طبق هیشه محمدرضا اینقدر دیر آمد که همه خورده بودن) ولی باز خوب بود
اوه ... دیروز گاف دادم اساسی ... بابا نسخه اشو داد بعد از کارم برم و داروخانه سیزده آبان برای بگیرم و من نیز رفتم ... داروها رو گرفتم و خوشحال و خنددون و گشنه اومدم خونه هنوز یه لقمه هم نخورده بودم که ددی جونم گفت ااااااااااااا چرا نسخه ی اصلی رو کنده ... گفتم خوب مگه نباید بکنه ... گفت شاهکار حالا چی رو ببریم شرکت پول داروها رو بگیریم ... خلاصه ساعت هفت و نیم بود با علیرضا راهی شدیم و رفتیم داروخانه اونجا هم گفتن شنبه بیاین از بایگانی بگیرین ... خیلی خنده آمد اما فقط برای من... بقیه حرص خوردن!
امروز صبح قرار بود خاله منظر اینا بیان هان ... خوابالوها بازم خواب موندن موندن بعد از ظهر بیان