Sunday, November 29, 2009

هشتم آذر

امروز خوشحال خوشحال بعد از گذشت نیم ساعت از وقت اداری تازه از خونه رفتم بیرون ... به دلیل شروع هفته ی پرسپولیسیم به خودم مرخصی ساعتی دادم :دی
کار و بار خوب بود جز یه سرور که یه ذره ترکید و موند تا فردا ببینیم چه مرگش شده ... وقتی این سروره ترکید مجبور شدیم با ژورا و سارا بریم پایین تو سایت و وقتی داشتیم برمیگشتیم جلوی در آسانسور من به سارا نیگاه کردم و سارا به من ... و بهم گفتیم پول داری؟ و هیچکدوم نداشتیم ... فوری به ژورا میگم پول میخوایم ... میگه 1000 بسه؟ سارا از لای پولاش یه دو تومنی برمیداره و میریم خوراکی بخریم ... من مرده بودم از خنده
بازم فقط به اندازه 2000 تومن تونستیم خوراکی بخریم و برگشتیم
خوبیه دیگه ی امروز گفتمان من و داداشی بود تو فیس بوک ... پای عکس های دیروز کوه داداشی ... یه ذره اینجوری درد و دل کردن لازم بود برای جفتمون و فک کنم کلی واسه بچه ها این مکالماتمون شد اسباب خنده :دی
نمیدونم چه جوریا بود که اینقده حالم خوب بود که بازم تا پارک لاله پیاده اومدم و کلی حال کردم مخصوصن با هوای فوق العاده و احسان خواجه امیری
اماااا وقتی سوار تاکسی شدم دیگه از کمر درد داشتم میمردم ... الانم دارم میمیرم

Saturday, November 28, 2009

هفتم آذر




چند وقتی بود که میخواستم وسایل دوران نقاهتم رو بذارم ... امروز اون وقت رو پیدا کردم
اینا همراهان 70 و بعضن بیشتر من بوده و هستند

انواع و اقسام آبمیوه ها
مسواک های کودک
ماسک
نی طعم دهنده با طعم های متنوع
انواع کافی میکس ها
و در آخر نی در سایزهای مختلف برای کاربرد های مختلف :دی
چیزای دیگه ای هم بود اما فقط از همینا نمونه داشتم و امروز ازشون عکس گرفتم.

Thursday, November 26, 2009

پنجم آذر

صبحی اورژانس اومد و آقاجان رو که حالش یه کمی خوب نبود رو برد ... الان تو سی سی یو بستری شده دوباره ... حال مامان بدتره فکر کنم ... باباش امانت بود خونمون
سپیده دیشب از ابوظبی اومد واسه دو هفته
بعد از کلاس امروز از سر یوسف آباد تو ولیعصر تا پارک لاله رو پیاده گَز کردم تا تهی بشم از این ذهنِ تهی ... یه گشتی هم تو پارک زدم و اومدم خونه از خستگی جنازه شدم و خوابیدم ... فردا صبح باز کلاس دارم باید برم بخوابم

Wednesday, November 25, 2009

چهارم آذر

خیلی کار داشتم و دارم ... فردا باید همه ی پروژه های کلاس شبکه رو تحویل بدم
نشستم دارم از رو فایل پی دی اف تایپ میکنم ... پرینت اسکرین میگیرم پروژه درست میکنم ... داستان دارم هان
خوابمم میاد تازه

Tuesday, November 24, 2009

سوم آذر

امروز تولد حمیدرضا پسر مهدی بود ... عزیزم تولدت مبارک
تو شرکت هم لیلا رسمن به جمعمون پیوست و میزشو جلوی میز سارا گذاشتیم و قرار شد اگه بسته بودن دید سارا ویرگولی منو اذیت کرد من و سارا جامون رو موقتن عوض کنیم ... حالا ببینیم چی میشه
خبر خوب امروز این بود که لنا بهم گفت قرار طلاقش رو با بهرام عقب انداخته و فعلن میخوان چند وقت جدا زندگی کنن و تصمیمی درست تر بگیرن ... امیدوارم هر چی برای هر دوشون خوبه اتفاق بیفته
امشب عمه بزرگه اومد ملاقت آقاجان ... فردا دارن میرن مشهد
آهان ... الانی کلی با داداشی جونم حرف زدم ... یعنی رو ابر روحیه دارم قدم میزنماااااااااا :دی
همین دیگه

Monday, November 23, 2009

دوم آذر

امروز حقوقمون به حق حلال بودا ... آی کار کردیم
جریان از این قرار بودش که ما رو سرورامون یه چیزی از نوع مثلن آنتی ویروس داشتیم ... بعد یه چند وقتی بود ما خودمونو به در و دیوار میکوبیدیم که جون بچتون بیاین یه لایسنس دار بگیرین ما داریم پیر میشیم و بعد از شش ماه زورمون چربید ... خوب دیگه فکر کنید رو سرورایی که یه مشت مشتری نفهم سایت دارن یهو یه آنتی ویروس درست درمون راه بندازی و نصفه صفحه ها میپره ... پس پول امروزمون خوب حلال شد :دی
آقاجان امروز مرخص شده و اومده خونه و همه ی اراکی ها ول کردن و رفتن ... (من و دمم داریم گردو میخوریم :دی)
دیگه اینکه شام خورشت کرفس زدم بر بدن
نمایشگاه الکامپ ... دوست دارم برم ولی نه تنها هیشکی هم پایه ندارم ...

Saturday, November 21, 2009

سی ام آبان

امروز خیلی خوب نبودم به خاطر حال و روز داداشم ... آبجی ام دیگه کاریش نمیشه کرد
امروز تو شرکت پیچیده بود که میخوان پاداش شش ماهه دوم پارسال رو بدن ... یه ذره خوشحال شدم ... پول لازمم در حد خدا
آخر وقت بود و داشتم با سارا میحرفیدم که گفت دلم از اون چس فیل هایی که یه بار آورده بودی میخواد ... هیچی دیگه موقع اومدن اول رفتم پاساژ چس فیلی و براش خریدم و اومدم خونه ...
آقاجان هنوز تو آی سی یو هست اما حالش خوبه ... خاله مینا اومده تهران و من خیلی خشک هستم ... میگه میخنده اما من رسمی
از اراک خبر رسیده که مهدیار پسر دایی کوچیکه بعد از ورزش امروز مدرسه اش قبلش درد گرفته ... حالا مگه میشه مامانی رو جمع کرد ... یعنی هان ..

Friday, November 20, 2009

بیست و نهم آبان

عمل آقاجان دیروز با موفقیت انجام شد ... الانم داریم جمع میکنیم بریم ملاقات ... احتمالن این تنها روزیه که میتونم برم ...
آقاجان خوب بود خیلی خوب ... شکر
منم خوب بودم خیلی ... تا الان که ریدرم رسید به پست داداشی که درباره ی سالگرد تولد سمیه نوشته بود ... و من شکستم و من نابود شدم و من خسته شدم وقتی دیدم تمام این تلاش سه ساله ی من هیچ بود و هیچ
یه دنیا بغض یه عالم اشک ... مهمانهایی تو خونه ...
تپش قلبم رو زیادی دارم احساس میکنم ... خیلی زیادی

Thursday, November 19, 2009

بیست و هفتم آبان

امروز بالاخره بستنی دادم به همکارام به مناسبت باز کردن دهنم و برای اونایی که خبر داشتن برای گرفتن فوق دیپلم زوری ...:دی
موقع بستنی خورون هم پریسا رو دعوت کردم و هم مازیار رو ... پریسا نیامد ولی مازیار آمد و کلی هم خوش گذشت
الکی الکی تا نزدیکای هشت سر کار بودم ...
آقاجان فردا جراحی داره ... خاله آذر هم اومده ...
نگران نیستم اما فکرم مشغوله

Tuesday, November 17, 2009

بیست و ششم آبان

یعنی امروز مثل بنز خوردم هان ...
امروز صبح اول وقت مدیر 5 صدام کرد و رسمن اعلام کرد که کارای هِلپ دِسک رو تحویل لیلا بدم و خودم هم دیگه رسمن رفتم سرویس دسک ... اینا یعنی لیلا رسمن به جمع ما پیوست ... حالا قسمت های باحال ورود این نیروی جدید ... ما جا نداریم ... یعنی رسمن جای میز گذاشتن نداریم برای لیلا(همش شد رسمن!). .. به مدیر 5 میگم حالا ایشون کجا باید بشینن؟ میگه تا یه فکری بکنیم براتون یه صندلی بزار کنار دستت اونجا بشینه و این اتفاق یعنی کار شخصی تعطیل ...
آهان ... حالا خوردنای امروزم ... امروز صبح که طبق معمول هر روز مامان خانمی املت از نوعِ شل و ول برام درست کرد و یه لیوان آب میوه ی طبیعی ... تو شرکت یه شیر نسکافه با نون انجیری خوردم (خوش مزه بود) ... بعدش 12 رفتیم نهار و من مرغ میکس شده با برنج له شده داشتم ... لنا رفت و قلوه و جیگر خرید که اونم زدم بر بدن ... (در تمام این مدت لنا و سارا به مدل خوردن من مخصوصن جیگر خوردنم آی میخندیدن) بعد همون موقع تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوای این هفته ی مسخره ی کاری بعد از کار بریم آبمیوه پالیزی تو سیدخندان و بستنی بزنیم بر بدن و شاد بشیم ... چون سارا قرار بود امشب بره خونه ی مامانش اینا قبول کرد و به اشرف هم گفتیم و اونم قبول کرد و رفتیم
سارا پسته بستنی با شاتوت، لنا با انبه و من و اشرف هم با آناناس سفارش دادیم و کلییییییییییییییییییییییی چسبید .... اما شاتوتی سارا از همه خوشمزه تر بود
خوردیم و هر کی رفت پی زندگیش و منم تو کل راه تو ماشین خواب بودم ... عجیب جنازه شده بودم :دی
تا رسیدم خونه تقریبن دو تا بشقاب آش خوردم ... بعدش یه شیرینی خوردم ... الانم دارم یه لواشک ترش و خوشمزه میخورم ... یعنی معده داره دق میکنه از نفهمیه من و فک پیاده شده از پررویی من :دی

Monday, November 16, 2009

بیست و پنجم آبان

رسمن امروز 3 ماه از جراحیم گذشت ...
آقاجان رو بستری کردن بیمارستان برای هفته ی بعد جراحی قلب ... الان دایی و مامانی اینجان ... فردا میخوان برگردن اراک
کتایون از پنجشنبه خیلی رو اعصابم داره راه میره ... دعوت به یه کار هرمی - باینری ... با این تفاوت که برعکس پرزنت شدن های قبلیم با نه اولیه و دومیه و سومیه تمام نشد ... باورم نشد که کتایون یه نفر رو برداشته آورده شرکت ما برای توجیه من ... نمیدونم چرا ... اما روزی چند بار زنگ میزنه و همش میخواد منو ببره تو جمعشون و دفتراشون ... یه جورایی خستم کرده ... من کتایون رو دوست داشتم ... ما دوستای خوبی بودیم با اینکه خیلی همو نمیدیدیم ... اما کتایون با این گیر زیادش فکر میکنم میخواد ریشه بزنه به این ریشه
حوصله ی نوشتن و درد و دل ندارم ... اما کلن دلم مشاور میخواد ... یکی که بتونم باهاش حرف بزنم ... حرف

Sunday, November 15, 2009

بیست و چهارم آبان

من کاردان شدم ... بالاخره جواب این آزمون جامع اومد و جلوی اسم بنده حک شده بود قبول
امروز خوب بودم خیلی ... خیلی خیلی خوب
بعد از کار شدیدن دلم پیاده روی خواست ... رفتم پارک لاله ... نفس کشیدم به بینهایت ممکن ... با دهن نفس میکشیدم تا هوای لذت بخش تا عمق وجودم نفوذ کنه ... تمام تنم از خنکای هوا یخ بزنه ... دکمه های سوییشرتم رو نبستم تا پشتم گرم باشه ولی آغوشم یخ بزنه ... تا یادم نره که تنهام
کلی تو پارک راه رفتم اما هیج جا نشستم ... آخه صندلی ها سرد بود خیلی ... اونوقت سرما از ماتحت نفوذ میکرد و دیگه خارج نمیشد :دی

Saturday, November 14, 2009

بیست و سوم آبان

من و دندونای پلو خوریم ... وای که چه عشقی بود یه پلوی کاملن کته و له شده به همراه آبِ خورشت قرمه سبزی ... اما هان ... عشق بود ... عشق
الانم اندکی معده ام تعجب کرده و درد میکنه :دی
اما حال و روزم ... صبح همچنان داغون وافسرده بودم ... کلی کار کردم ... باز هم تیکه های مدیر ن ... اما بعد از ساعت 5 سارا میبایست منتظر امیر بمونه تا برن جایی و به خاطر اینکه تنها نباشه و منم حوصله ی خونه اومدن رو نداشتم موندم پیشش ... تو اون یه ساعت کمی حرف زدیم از همه چی ... کلی حالم خوب شد ... خیلی در مورد رابطه ام با اشرف حرف نزدیم اما من گفتم که دیگه فقط همکاریم همکار ... سارا هم قبول کرد
زهرا امروز حرف درستی زد ... و حتی سارا امروز همان حرف را زد ... هر دو گفتن آبجی مشکل تو تنهاییه ... نمیدونم ... یعنی میدونم ولی مطمئن نیستم ... میدونم که دوران افتِ روحیه بعد از جراحیه ... دلم میخواد برم مشاور اما حسش نیست
بیشتر دلم حرف زدن میخواد با یه آدم ... نمیدونم چرا 5 شنبه نتونستم با زهرا حرف بزنم ... خیلی با هم بودیم ... خیلی حرف زدیم اما من همون موندم ... شاید چون دلم نمیاد ناراحتش کنم ... دلم پیاده روی میخواد ... پارک لاله ... شایدم خیابون ولیعصر

Friday, November 13, 2009

بیست و دوم آبان

من خسته ام ... خسته ...
خسته از بی معرفتی ... بی انصافی ... بی مهری
بیشتر از یه هفته از ناراحتی اشرف از من میگذره ...همچنان حرف نمیزنه ... به زور جواب سلام میده ... به همه گفته آبجی احترام منو نگه نداشته ... گفته من بچه ام ... اینا رو اگه به همه ی خانومای شرکت میزد برام قابل تحمل تر بود تا اینکه فهمیدم رفته پیش مازیار به اونم گفته ولی یک کلمه نیامده به خودم بگه ... چیکار کردم که بعد از دو سال یه روزه بچه شدم ...
چهارشنبه لنا و سارا میخواستن آشتی بدن اما حاضر نشدم برم بگم ببخشید ... آخه بابت چی ... چون محبت کردم ... چون دلم خواسته محبت کنم ... آخه خداااااا
بدبختی همین الان من نیم رتبه باید ارتقا پیدا کنم و اشرف با سابقه ی بیشتر همون جا باید بمونه ... نمیدونم ... از این خاله زنک بازی های خسته شدم ... هر روز سر کار دارم اشک میریزم ... در حد ابر بهار ... ابر بهار هان ... خوشحالم از اینکه اشرف براش مهم نیست یا به روی خودش نمیاره ... گریه ی چهارشنبه اینقدر بد بود که ژورا اومده و میگه چطه ... زدم به شوخی و جوابشو دادم ... بعد تا بهم گفت بداخلاق اشکام دوباره سرازیر شد و گفتم تو رو خدا... رفت ... بهش پی ام دادم که ببخشید قصد بدی نداشتم فقط چند روزی خوب نیستم ... گفت مهم نیست فقط زود خوب شو بذار کمکت کنیم ... اما من نمیخوام کسی کمکم کنه ... میخوام درک کنم که تو محیط کار نباید روابط عاطفی برقرار کنی ... باید سنگ باشی
اونروز به خاطر اینکه خیلی تابلو نباشه به زهرا زنگ زدم و پای تلفن گریه کردم ... بیچاره کپ کرده بود و هر چی میگفت فقط میگفتم بذار گریه کنم زهرا ... دیگه دیروز از کار و زندگیش زد و بعد از کارش اومد دنبال دم کلاس و با هم قدم زدیم ... رفتیم آش خوردیم ... اما من هنوز روی دلم سنگینی میکنه ... میدونم بازم فردا با جواب ندادنای اشرف اشک خواهم ریخت ... میدونم سر درد میگیرم میدونم فک درد میگیرم اما باید زندگی کرد هر چند سخت

Monday, November 2, 2009

یازدهم آبان

امروز دقیقن یه هفته از آزادی روح و روان من میگذره ... و روح و روان من همچنان در بالاترین حد ممکن قرار داره ... یعنی چسبیده به سقف هان :دی
صبح دلم میخواست نرم سر کار، اما تا اومدم به بچه ها خبر بدم دیدم سارا پیامک داد که نمیاد واسه همین شال و کلاه کردم و راه افتادم ... چون به سارا قول داده بودم براش فسنجون ببرم مستقیم رفتم نیم طبقه تا ظرف رو بدم به امیر اما وقتی دیدم اونم نیامده نگران شدم ... رفتم پشت میز و به سارا زنگیدم دیدم با حال نزار میگه دیشب خوردم زمین و حالم بده و امیر هم ترسیده و همش داره بالا میاره و... کلی آرومش کردم و فوری رفتم پیش مدیر ن و بهش گفتم، مرخصی گرفتم و رفتم خونشون ... واقعن اوضاشون خوب نبود ... یه ربع بعد مامان و بابای سارا هم رسیدن و زنگ زدیم اورژانس اومد و بردیمشون بیمارستان ... همشون واقعن نگران ویرگول بودن ... روحیشون منفی ... کلی لوده بازی درآوردم تا ساعت 12 که بالاخره سونوگرافی کردن و گفتن حال ویرگوله ما خوبِ خوبه...کلی حالم خوب شد و برگشتم شرکت ... اشرف دیگه باهام خوب نبود ... یه جورایی دلم شکست ... راستش صبح که بهش گفتم سارا اینجوری شده و دارم میرم نیمچه دادی زد و گفت من تنهام تو باید اینجا باشی اما خوب لنا بود تازشم مدیر من به من مرخصی داد آخرشم یعنی سلامت سارا مهم نیست ... حرکت صبحش برام عجیب بود اما پذیرفتمش به خاطر بیماری و کار زیاد ... اما بی محلی های بعد از ظهرش رو ... جواب ندادن هاش رو ... کارایی که بهش میگفتم انجام نمیداد رو هرگز نپذیرفتم و دلم رو شکوند.
اینقدر بد شکوند که بغضم اندکی پیش لنا شکسته شد ... کمک به سارا واجب بود و من به انجام این کار اعتقاد داشتم خیلی برام مهم نیست که بقیه چی میگن اما مطمئنن تو رابطه ی آینده ی من و اشرف تاثیر میزاره شدیدن ...
هیچی از ساعت 1 تا 5 مثل خر کار کردم و دوباره رفتم پیش سارا و فسنجونشو براش بردم ... تو اون یه ساعت یه بار حالش بهم خورد اینقدر دلم سوخت براش که نگوووو ... آهان موقع رفتن یه کتاب برای ویرگول خریدم و به مامان سارا گفتم باید شبا ویرگول رو با کتاب قصه بخوابونیش ...
هشت بود رسیدم خونه ... خیلی دلم چتیدن میخواد اما اهل چت معقولی روشن نیست ... پس باید بریزم درون دل