Thursday, September 10, 2009

نوزدهم شهریور

شهریار مهندسی پزشکی تبریز قبول شد ... ایول پسر دایییییییی

مامانی و مامان تو آشپزخونه مشغول نذری پختن و کارای افطار و شام رو انجام دادن ان ... و من خسته ی خسته از این دو روز کار مسخره و زیاد دوباره بی جونه بی جون ...

دیشب بعد از کار مستقیم رفتم پیش زهرا ... دوستم بعد از افتادن احسان به اصفهان کلی دپ شده بود که با تصادف عموش و عمه اش و رفتن مامان و باباش به شهرستان کلی حالش بدتر بود ... نیم ساعت پیشش بودم و اومدم خونه ... 

دکتر تو ویزیت این هفته گفت سه هفته گذشته اما برای ما انگار 3 روز گذشته منم گفتم برای من سه سال گذشته ... گفت باید هفتاد روز همینجوری کامل بسته بمونه بعدش کم کم بازش کنیم ... یعنی فریادم پشت حصار دندونام گیر کرده هان...

No comments: