Friday, October 23, 2009

یکم آبان

سه روز دیگر
دارم آش میخورم ... آش که میگم یعنی همون آب صاف شده دیگه :دی
دیروز روز خوبی بود ... صبح تا ظهر که کلاس بودم ... اونجا رمضون و مهدی؛ از بچه های دانشگاه رو دیدم ...از اونجا هم رفتم خونه هانی اینا به عنوان آخرین پنجشنبه ی بی زبانی :دی ... زهرا هم اومد اونجا نهار اونجا بودیم و هانی کلی خبر از عروسی ِ به هم خورده ی سارا و تغییر رفتار و ظاهرش به قبل از آشناییش با امین بهمون داد و یه کمی حرص خوردیم و زیاد خندیدم و عصر با رسیدن احسان به تهران زهرا منو گذاشت سر کوچه و رفت دیدن یار
نیم ساعت پیش پریسا زنگ زد ... با امیر بود ... میگفت بیا عصری بریم بیرون (فکر کنم به خاطر حرفای هفته ی پیش من در مورد حال خراب روحیم این پیشنهاد داده شد) اما گفتم که نمیتونم ... بهشون نگفتم سه روز دیگه باز میکنم ... گفتم شاید نشه و اصلن هم اگه بشه چون نمیدونم شرایطم بعدش چجوریه ترجیح دادم به این قسم از دوستام نگم ... راستی خانواده هم کسی نمیدونه ... میخوام دوشنبه با دهان باز خدمتشون برسم :دی

No comments: