Friday, May 16, 2008

بازم آخر هفته شد و من تونستم بیام و بنویسم ....
هفته ی خوبی بود ... بنایی همچنان در خونه ادامه داره .... مونده رنگ دیوارها که قراره یکشنبه و دوشنبه بیان و انجامش بدن و انباری تو تراس که نمیدونم کی قراره درست بشه و تعویض درها ... خوبه خیلی نمونده !
از اول هفته داشتم با دوستای محمدرضا هماهنگ میکردم برای تولد آخر هفته ...
و بالاخره دیروز .... سر ظهر بود که سپیده بهم خبر داد داداشم قرارشو باهاش بهم زده و گفته نمیام ... هر کاری کردیم بره سر قرار نرفت .. دیدم کاری نمیتونم بکنم رفتم و بهش گفتم من و سپیده گفتیم برای تولدت دور هم جمع بشیم تو هم که میدونستی چرا میگی نمیام ... پرسید کس دیگه ای هم هست ... گفتم تو کیو داری که من بگم بیاد ... خودمونیم فقط تو برو من جایی کار دارم خودم میام ....
ساعت دو رفتم و دیدم کافی شاپ خیلی شلوغه ترسیدم برای ساعت چهار میز خالی نداشته باشه آبروم بره رفتم و رزرو کردم و بعد رفتم کیک خریدم و گل ... کیک رو بردم گذاشتم تو کافی شاپ و همونجا هم گل ها رو تو جعبه کادوییش با کمک مدیر کافی شاپ گذاشتم و بعد رفتم ونک منتظر سپیده تا راه رو بهش نشون بدم ... که دیر کرد و مجبور شدم تلفنی بهش بگم که با محمدرضا کجا بیان و رفتم سر قراری که با دوستاش داشتم و همه رو از طریق تلفن و آدرس دادن رنگ شال خودم و لباسای اونا پیدا کردم .... با سهراب و نیما و مهرزاد رفتیم کافی شاپ و آرش خبر داد یه ربع دیر میرسه .... وقتی آرش زنگ زد که منم رسیدم و من رفتم دنبالش سپیده و محمدرضا رسیده بودن به کافی شاپ و من صحنه زیبای سوپرایز شدن رو از دست دادم ... ئلی آرش رو هم که دید کلی ذوق کرد ...
امیر نیامد ... اطهر هم همینطور ....
ولی خوب بود .... دو ساعت خوبی رو با هم داشتیم ... با داداشم که بر میگشتیم اعتراف کرد که اساسی سوپرایز شده ... چون تقریبا هشت سال بود که نیما رو ندیده بود و دقیقا من آدمایی رو دعوت کردم که هم خیلی دوسشون داشته و هم فکر نمیکرده من بتونم اینا رو پیدا کنم و بیارمشون ... مهرزاد هم همون معلم ادبیات دوست داشتنی محمدرضا بوده که بعدا خیلی خیلی با هم دوست شدن...
دیشب احساس خیلی خوبی داشتم و این احساس بیشتر شد وقتی مطمئن شدم از فلشی هم که براش خریده بودم خوشش اومده ....

Friday, May 9, 2008

بالاخره جمعه شد و من تونستم بیام و بنویسم ... احساس میکنم خیلی خیلی به نوشتن هر روز نیاز دارم ولی حیف که اصلا امکان نداره ....
بنایی داریم و خونه به طرز وحشتناکی به هم ریخته است ... همه چی جمع شده و وسط پذیراییه ... کف رو سرامیک کردیم و قرار خونه نقاشی بشه و برای مامان تو تراس یه انباری درست بشه و در ها و پنجره ها هم نو بشه ....
به به ... خیلی خوبه هان ولی پدر من که داره در میاد همش احساس کثیفی میکنم ... خیلی تو گرد و خاکم ...
دوشنبه قراره تحویل پروژه ویرژوال ماشین رو به آقای سجادی بدم و هنوز چیزی پیدا نکردم .. چی کار کنم ...
هر چی میگردم باز سر خونه ی اولم و همونیه که خودم پیدا کردم ... ولی جواب نمیده نمیدونم چرا ....
میشه سه روز دیگه وقت دارم ....
این هفته سرم خیلی شلوغه ... باید بگردم و کافی شاپ مورد نظر رو پیدا کنم و کادویی داداشم هم بخرم که مهمونا رو دعوت کردم برای پنج شنبه تولد محمدرضا .... خوبه که دوستاش خیلی خوب همکاری کردن و همه قول دادن بیان ...
احتمالا خیلی زیاد قراره بهمون خوش بگذره ....

Friday, May 2, 2008

چرااااااااااااااااااااااااااااااا
شرکت پراکسی گذاشته هیج جا رو نمیتونم باز کنم ... محمدرضا هم که من میام خونه است و نمیشه نوشت... چقدر نیاز دارم به هر روز نوشتم ... و چقدر محدودم