Friday, February 29, 2008

گفتم دیگه معلوم نیست بتونم هر روز بنویسم... بیشترش به این دلیله که محمدرضا خونه است و منم نمیخوام کسی از اینجا خبر دار بشه... تجربه قبلی کافی بود
چهارشنبه که سر کار بودم و معمولی و دیروز هم یه سری از جزوه های شی گرایی رو مرور کردم تا برای کلاس یکشنبه استاد مختاری آماده باشم.... مامان و بابا و علیرضا دیروز رفتن رودهن برای نذری عمه... دوست داشتم برم ولی چون از وقتی ارتودنسی کردم هنوز فامیل منو ندیدن و این چند روز هم دندون دردم شدیده و خوردنم یه فیلم طنز درست و حسابی فعلا نرم جلو دوربین های این پسر عمه ها بهتره....
امیدوارم فردا که ویندوز کامپیوتر شرکتم رو عوض میکنم بتونم این سایت رو باز کنم اینجوری هر روز میتونم بنویسم....

Tuesday, February 26, 2008

ساعت نه و نیم گذشته بود که از کلاس تنظیم رفتم شرکت... با دندون درد فراوون ... فکر میکنم سیم ها دارن کارشون رو درست انجام میدن و دندوانام دارن صاف میشن... ولی فکم هم امروز گرفته بود .... اشتباه کردم دیروز قرمه سبزی خوردم... در عوضش امروز مجبور شدم شیر و بیسکوییت بخورم....
امروز استاد سجادی که قول دادم دیگه سر کار بهش نگم استاد یه کنسول برام تو شبکه تعریف کرد که با لینوکس غریبه نشم... باید یه سری فایل هام رو ببرم اونجا که یادم نره....
اوه اوه .... عکس هم اسکن نکردم باید بدم محمدرضا فردا بره اسکن کنه و بیاد ثبت نامم رو انجام بده....
دیشب آخر وقت پریسا زنگ زد و گفت فردا نمیاد دانشگاه... حالش خوب نبود جویا شدم که چی شده گفت ثمینا بهترین دوستش فوت کرده... ناراحتی قلبی داشته یهو اکسیژن به مغزش نرسیده و امروز دقیقا روز تولدش تشییع جنازه اشه.... نمیدونستم چی باید به پریسا بگم.... فقط گفتم کنار نیا پریسا بپذیر.... الان برم یه زنگ بهش بزنم ببینم حالش چطوره...

Monday, February 25, 2008

امروز اولین روز رسمی کار.... بیشتر وقتم هم صرف ویندوز نصب کردن و دنبال برنامه گشتن و اینا بود.... ولی فوق العاده بود... مرسی خدا ... مرسی استاد سجادی....
این داداشمون هم که اخراج شده خیلی نگرانشم... هر چند بهتره که این یک ماه رو خوش بگذرونه و بعد از چند سال بتونه به کارایی که باید میرسیده برسه... مخصوصا بعد از نامردی های سمیه حسابی خودش درگیر کرده بود که نفهمه دورش چی میگذره و خودش رو بین کار غرق کرد... فقط ترسم از اینه که حالا یهو سرش خلوت شده به اون موضوع فکر کنه و ...
امروز هر چی تلاش کردم از اونجا بتونم بلاگم رو آپ کنم اصلا این صفحه رو بهم نمیداد شاید فردا و فرداها بهتر بشه...
این زهرا هم دو روزه منو خسته و کوفته میکشونه در خونشون خودش پا میشه میره بیرون... منو باش برای این معرفت میزارم میخوام فیلم بهش بدم....
کاش بابا راضی بشه که من سر ساعت پنج نباید برگردم خونه....

Sunday, February 24, 2008

امتحان ورودی استاد سجادی رو که قبول شدم... قراره از فردا برم کارآموزی... وای خدا جون مرسی...
بعدش تندی رفتم دانشگاه چون امروز کلا کلاس داشتم... ساعت بقیه روزها رو هم تنظیم کردم تا بیشتر بتونم برم سر کار... خدا رحم کرد برای تغییر ساعت ها احسان رو پیدا کردم که جامون رو عوض کنیم وگرنه یک هفته بعد از حذف و اضافه هیچ کاریش نمیشد کرد...
من امروز بی نهایت خوشحالم...فقط دیگه پریسا و امیر رو کمتر میبینم... فقط یکشنبه ها با همدیگه ایم... باقی روزها من تنهام ولی برای رسیدن همیشه باید سختی راه روکشید
...فکر کنم دیگه هر روز نتونم بنویسم

Saturday, February 23, 2008

صبح تا رسیدم دانشگاه رفتم سراغ استاد رفیعی و تا برگه پایگاه رو نکشید بیرون ولش نکردم... آخرشم نمره دوازده شد پانزده و نیم.... همینشم غنیمته... معدلم یک نمره فرقشه....
کارای تحقیق عاطفه هم انجام دادم و اونم نمره قبولی رو گرفت.... بعدش رفتیم ولیعصر و دفترچه ها رو خریدیم و اومدم خونه....
اصل کاری اینه که الان که اومدم نت استاد سجادی هم بود مسنجری سلام و علیکی کردم و استاد گفت یه زنگ بزن کارت دارم وای خدا جون برام کارآموزی رو جور کرده... حداقلش اینه که گفت فردا پاشو بیا ببینم چی یادت مونده... از خوشحالی دارم میمیرم.... شش ماهه دارم دنبال کارآموزی تو یه جای درست و حسابی میگردم....
خدا جونم ممنون یه دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااا
برم جزوه ها رو یه مرور بکنم که استاد فردا قراره امتحان بگیره ازم.....

Friday, February 22, 2008

بابا برای ثبت نام کربلا رفته بود که نفرات پر شده بود... کار خدا بوده چون مامان و بابا نمیتونن زمینی این همه راه رو برن... بابا میگه امروز گفتن که بعد از عید هوایی هم میبرن... حالا یکم خیالم راحت شد

Thursday, February 21, 2008

مامان و بابا گذرنامه گرفتن تا یه سفر زیارتی برن... کربلا یا سوریه... من میگم سوریه که راحت هوایی برن ولی خودشون میخوان برن کربلا بیشتر به خاطر اینه که کربلا نذر مامانی ایه که نتونست بره و عمرش تمام شد...
زهرا دفترچه گیرش نیومد و خودم شنبه باید برم دنبالش

Wednesday, February 20, 2008

تمام فایل ها رو خوندم و تونستم حدود چهل صفحه از توش مطلب در بیارم که فکر میکنم تحقیق خوبی از آب دراومد... اما حالم خیلی خوب نیست، صبح به رمضون زنگ زدم تا فلشش رو براش ببرم ولی همش گفت نیازش نداره و یکشنبه که میریم دانشگاه براش ببرم (بهش گفتم که اگه نیاز داشته باشه و رودرواسی کنه مدیونم میشه!) نمیدونم این همه معرفت واسه چی برای همکلاسیش به خرج داد... احساس میکنم حال بدم هم به خاطر همین مقدار زیاد معرفت دریافتی باشه!
بعد از اینکه دیروز در رابطه با لینوکس با احسان صحبت کردم انگار دوباره علاقه ام مضاعف شد دوباره چند تا فایل دیگه گرفته ام تا بخونم... ( من میدونم اگرم بخوام چیزی بشم در رابطه با لینوکسه!) الان یکی از فیلم هایی که هانیه بهم داد رو دیدم نمی دونم بگم خوب بود یا بد بود چون تو روحیه ام هیچ تغییری ایجاد نکرد.
(are we done yet)
زهرا هم قرار شد بره دفترچه های سراسری رو بگیره و پر کنیم... (امیدوارم حس کنکوری خوندنم برگرده!)
یه حس اضطراب و دلشوره ای دارم... کاش میدونستم برای چیه؟
دیروز هم از صبح کلاس داشتم و بعد از کلاس زبان باز هم پریسا و امیر تصمیم گرفتن که برای کلاس بعد ازظهر نمونن و رفتن، منم رفتم سر کلاس مباحث استاد کرمی و چون کلاسش بخاطر نصب نبودن نرم افزار کنسل شد با چند تا از بچه ها با استاد گپ زدیم . کلی خندیدیم.
قرار بود رمضون ساعت پنج بیاد دانشگاه و عکس ها و فایل ها رو بهم برسونه ... ( وقتی به عاطفه گفتم رمضون نت نداشته و با ایرانسل تا نصف شب داشته میگشته، فکر کردیم اگه بفهمه برای عاطفه میخوام از دستم ناراحت بشه و این همه معرفت رو الکی گذاشته باشه برای همین بهش نگفتم...)، تا ساعت پنج یه ربع رفتم سر کلاس تنظیم و حاضری زدمو بقیه اش رو هم با بچه ها بودیم و خوش گذشت ولی از رمضون خبری نبود (آدمی هم نبود که بخواد سر کار بزاره!)... تا ساعت هفت با عاطفه موندیم و علیرضا هم نگه داشتیم تنها نباشیم تو دانشگاه همه کلاسا یا تموم شده بود یا کنسل... (مشکل این بود که شماره اش خونه بود و من نمیخواستم از علیرضا شماره اش رو بگیرم)... دیگه ساعت هفت که راه افتادیم که بیایم وقتی داشتیم جدا میشدیم عاطفه از علیرضا شمارشو گرفت و ما رفتیم... وقتی زنگ زدم بهش بنده خدا با کلی معذرت خواهی گفت داره میره دانشگاه و تو شرکت براش مشکلی پیش اومده بوده؛ قرار رو گذاشتیم نزدیک خونه ما چون من تقریبا رسیده بودم و مسیر خونه اونا هم همین طرف بود... تا ساعت هشت منتظر موندم تا برسه بعد رفتیم کافی نت تا بفهمم چی به چیه، بعدشم که اومدم خونه و به عاطفه فقط خبر دادم که همه چیز خوبه و حرف دیگه نزدم چون اینقدر خسته بودم که نگو...

Tuesday, February 19, 2008

الان خیلی خسته ام... اتفاقای امروز رو فردا صبح مینویسم...

Monday, February 18, 2008

دقیقا بعد از یک ماه تولد زهرا مبارک شد... همیشه بیرون بودن با زهرا و هانیه بهم آرامش میده... دوستی چیز فوق الاده ایه اگه اون دوست، دوست جون هم باشه که دیگه چه بهتر!
این کارای مریم حسابی داره رو اعصابم راه میره... به طرز وحشتناکی شروع کردن دوستا برای همدیگه دوست پسر و شوهر پیدا کردن... میترسم اشتباه بکنه... هر چیزی و هر کاری یه وقتی داره اگه تو اون دوران نخواستی یا نتونستی کاری رو انجام بدی وقتی دورانش تموم شد نباید بهش فکر کنی... مرز سی سالگی وقت دوستی کردن و سر کار رفتن نیست ...
دارم دعا میکنم آقای رمضون (از همکلاسیهام) زنگ بزنه و تحقیق رو پیدا کرده باشه... نمیدونم چرا بهش زنگ زدم ولی پاس شدن عاطفه به این تحقیق بستگی داره...

Sunday, February 17, 2008

صبح خواب آلو خواب آلو پاشدم و اول برای عاطفه پول واحدهای حذف و اضافه اش رو واریز کردم و بدو رفتم دانشگاه به هوای اینکه استاد جون زود اومده ولی من نیم ساعت دیر رسیدم اونم نیامده بود....
نهار هم با پریسا و امیر رفتیم آش خوردیم (کلی خوشمزه بود!) و بعدش خوشحال خوشحال برگشتیم. کلاس دوم برگزار نشد و آموزش گفت کلاس سوم حتما برگزار میشه و با استادش حرف زدیم و منتظر باشید میان... موندیم... کلاس قرار بود ساعت سه شروع بشه تا چهار نشستیم نیامد دیگه اومدیم... ( بچه ها کلی منو دعوا کردن چون من گفتم بمونیم نریم!)
بالاخره بعد از یک ماه فردا زهرا جونم میخواد نهار تولد بهمون بده و کادوشو بگیره... دو ساعت داشتم میگشتم تا یه چیزی بتونم بخرم ...
حالا موندم با این وضعیتی که من کیک هم با دندونام نمیتونم بخورم فردا چه جوری میخوام پیتزا بخورم!

Saturday, February 16, 2008

ترم جدید با کلاس اخلاق اسلامی شروع شد... صبح پریسا زنگ زد و گفت که اون و امیر امروز نمیان ولی من مجبور بودم به خاطر پیگیری اعتراضم به نمره پایگاه داده برم... کلاس اخلاق و من و عاطفه و کلی خنده ...
از کل کلاس فقط فهمیدم که استاد ده دفعه این شعر رو خوند:

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

از کلاسم که اومدیم بیرون تا وقتی که برسیم خونه همش داشتیم به مردم گیر میدادیم که کی حق الناس کرده... خوب اثر داشت...
الانم یه کم فکر هومنم بالاخره امروز اومد ثبت نام با کلی واحد افتاده.... کلی دلش پر بود.... قراره فردا با مدیر گروه صحبت کنیم و وساطت یه جورایی کمتر اذیتش کنن و زودتر ثبت نامش رو انجام بدن تا از کلاسا عقب نیفته.