Friday, September 17, 2010

بیست و ششم شهریور

مشاورم اصرار داره برای رهایی از این افسردگی دارو مصرف کنم
دارم با این اصرار مقابله می‌کنم ... می‌ترسم از شروع دارو خوردن در این سن ... در این حال ... می‌خوام خودم دوباره خودمو جمع و جور کنم ...
نگرانم ... نگران ثابت شدن این حال نه خوب در عمق وجودم ... نگران دیر شدن برای دارو ... نگران فراموش کردن لبخند ... نگران سختگیری برای شاد بودن ... نگران از یاد بردن حرف زدن
یعنی دوباره می‌سازمت آیا؟

Monday, September 13, 2010

بیست و دوم شهریور

من رها شدن رو از یاد بردم

Saturday, September 11, 2010

بیستم شهریور

هی می‌خوام فعلن اینجا ننویسم تا خوب بشم ... تا از حال ناله بیام بیرون ... اما نمیشه که ... یه وقتایی آدم یادش میره خودشو چه جوری دوست داشته ... گم میشه ... تا پیدا شدنش هم خر میمونه ...
الان فکر کردم این چند ماه همه جا رو گشتم، نبودم ... بذار نیستی هام رو بنویسم شاید تموم شه و پیدا شم دوباره