Friday, October 30, 2009

هشتم آبان

درد دارم تا خود خدا ...
با داداشی و احسان و شقایق بیرون بودم ... اولین گردش با دوستان
طرفای ظهر بود که احسان زنگ زد و بعد از کلی احوال پرسیِ سه ماهه گفت دیگه باز کردی دهنتو کی بریم بیرون؟ ... گفتم آخر هفته ی دیگه میریم ... بعدش گفت عصری با محمدرضا باید بریم همایش از مکه اومده ها ... بعدش بریم بیرون؟ ... دیدم حالم خوبه ... داداشی هم هست ... انصافن دلمم برای این دوتا بشر تنگ شده ... قبول کردم ... قرار شد بعد از همایش یه جا جمع بشیم ... که اونجا شد پارک محل ... چقدر دلم براشون تنگ شده بود ... چقدر برای با دوستام بودن دلم لک زده بود ... هیچی دیگه ... اندکی پیاده روی کردیم و رفتیم پاساژ معروف محلمون و نامردا چس فیل خوشمزه خوردن و من بازم آبمیوه خوردم ... ساعت حدودای 9 بود که اونا رفتن و ما هم اومدیم خونه ... اما جاتون خالی من فکم پیاده شده از درد
اینقدر با بچه ها خندیدیم که نگو ... آخر هفته تولد امیر و پریسا ست ... نمیدونم برنامه شون چیه ... نمیدونم دلم میخواد برم یا نه؟
ای بابا ... حوصله ی فردا سر کار رفتن هم ندارم

No comments: