Sunday, August 30, 2009

هشتم شهريور


امروز صبح واقعن سخت بلند شدم و رفتم شرکت ... کاهش توان بدنيم رو به وضوح بعد از يه روز کار احساس مي کردم ... اما اول وقت با گرفتم اين گلهاي زيبا از لنا کلي شارژ شدم ... ممنونم لنا جونم
مدير محترم خوشحال و خندون از اسلووني (فکر کنم) برگشت و نميدونم چرا شاد ميزد؟!
امروز وقتي به مدير 5 گفتم شرايط بي زبانيم 2 ماه طول ميکشه آنچنان برق از کله اش پريد که فکر کنم فردا بهم ميگه ما کارمند لال نميخوايم، به سلامت :دي

Posted by Picasa

Saturday, August 29, 2009

هفتم شهریور

امروز بعد از دو هفته رفتم شرکت ... آدما اینجور وقت ها به شعور برخی و به بیشعوریه برخی دیگه پی میبرن ... همکارایی که واقعن دوستای خوبی هستن و از اینکه بینشون دارم شاگردی میکنم لذت میبرم ... از این حرفا که بگذریم کلی بهشون خوش گذشت که من بودم و بهم میخندیدن و اذیت میکردن و محبت میکردن... الان یه تیکه میانداخت و میرفت دو دقیقه بعد میامد میگفت پاشو من جات هستم برو یه استراحتی کن ... ماه رمضونه کلی سخته هی باید برم تا آبدارخونه و برگردم ... از پله ها اینقدر با احتیاط بالا پایین میرفتم که ژورا صداش دراومد و گفت تو فکتو جراحی کردی واسه چی اینقدر آروم راه میری؟... اما از ساعت 11 به بعد درد داشتم و یه ذره لرز و سرگیجه ... خدا رو شکر میکنم که این دو سه هفته ی اول ساعت کاری تا 3 شده چون فکر میکنم نمیکشم.
الان یه انتخاب رشته ی معرکه انجام دادم ... واقعن از اعتماد به نفسم راضی ام ... با این رتبه ی شاهکار نشستم و دیدم فقطم 3 تا انتخاب هست که میتونم برم ... هیچی دیگه پر کردم و فرستادم :دی
دو روز دیگه تولد هانیه است ... چی بخرمش یه طرف ... چجوری بخرمش یه طرف دیگه!

Thursday, August 27, 2009

پنجم شهریور

الان زهرا اینجا بود ... یه ملاقات نیم ساعته ... اما خوب ... دلم براش تنگیده بود ... میگفت توپولیتت کم شده ... قیافه ات داره برمیگرده مثل قبل میشه!
این دو روز یه سیر وحشتناک نزولی صعودیه اعصاب و روان رو طی کردم ... پریشب اینقدر حالم بد بود که تو تخت دراز کشیده بودم و ناخودآگاه گریه میکردم ... بعد هی به خودم میگفتم آبجی بس کن ... چطه دیوونه بسه ...
با هر کی میامد جلوم حرف میزد دعوا میکردم ... اما امروز بهترم ... یعنی فوق العاده ام .... فکر میکنم از شنبه که برم سر کار بهترم میشم.
امروز حمید برادر هانی داره میره انگلیس ... یه موقع میشد که نزدیک بیست دقیقه نیم ساعت پشت سر هانی صفحه میزاشتیم و میخندیدم ... چند بار شوهرش دادیم ... ماه عسل فرستادیمش ... بچه اش اومد اون شد دایی من شدم خاله ... چند بارم کشتیمش و رفتیم چلوکبابش رو خوردیم
میدونم هر دفعه برم خونه هانی اینا دلم هواشو میکنه ... تنگ میشه براش ... مخصوصن حالا که نمیتونم باهاش زبونی خداحافظی کنم. امیدوارم هر جا میره و هر کاری که میکنه موفق باشه
امروز یه ذره ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم وقتی به امیر خبر اینکه چون ما آزمون جامع ندادیم نمیتونیم پذیرش نوبت اول کنکور رو انتخاب کنیم رو دیر دادم ... بچه کلی ناراحت شد البته یه ذره که با هم تفحص کردیم دیدم برای امیر فقط یه نوبت دوم وجود داشته که اونم همونو انتخاب اولش زده ... الان میگفت فقط میترسم جای دیگه قبول شم بعد بفهمن محروم بشم ... البته تو دفترچه که چیزی ننوشته بود ... آخرشم خوشحال و خندون گفت اصن چه بهتر که بشه سال بعد چون اگه امسال قبول شم تو نمیتونی شیرینیه قبولیم رو بخوری به خاطر تو میزارم واسه سال دیگه قبول میشم. :دی
زهرا میگه تو کار نداشته باش انتخاب کن ... رتبه امو بهش نشون میدم با دانشگاه های پذیرش کننده .. میگه شاید فقط شاید خدا بخواد قبول شی ... بهش میخندم و میگم چشاتو باز کن و بعد بگو خدا بخواد ... میگه تو کار نداشته باش انتخاب کن ... طبق معمول که ما به هم نه نمیگیم میگم چشم.

Monday, August 24, 2009

دوم شهریور

قرار بود وقت دکتر امروز رو چون مامان روزه است با برادر کوچیکه برم ... ساعت رفتن که شد پاشد که آماده بشه یه غر کوچولو زد و گفت خیلی طول میکشه گفتم شاید گفت آخه من اینهمه وقت اونجا چیکار کنم ... منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نمیخواد بیای ... آژانس اومد و رفت دم در کفشاشم پوشید گفتم مگه نگفتم نمیخواد بیای ... خوبیش به اینه که صدام اینقدر کم در میاد که طرف مقابل هم به زور میشنوه مامان اینا نفهمیدن و زودی رفتم ... تو راه اعصابم اینقدر خورد شده بود که سرگیجه گرفته بودم و احساس بدی داشتم وقتی با این طرز وحشتناک به راننده میخواستم آدرس بدم... حتی موقع پیاده شدن ته دلم از اینکه نکنه بخورم زمین لرزید!
این دکتر که خیلی از نتیجه ی جراحی راضی بود ببینیم دکتر فردا یعنی خود جراح چی میگه
از ماجرای عصری هر چی میگذره غمم بیشتر میشه ... احساس به خط فقر اعصاب نزدیک شدن ... فکرشم داغونم میکنه
دارم هنگ میکنم ... زود عصبانی میشم ... به دل میگیرم ... غصه میخورم ... اشک میریزم
و باز به خودم میام که کاش تنها نبودم
دلم بدجور تنگه
تنگ از خالی بودن

Sunday, August 23, 2009

یکم شهریور

الان نتایج مرحله اول کاردانی به کارشناسی اومد ... با کمال تعجب مجاز بودم هر چند با رتبه ی یکی مونده به آخر
زی زی جونم اصن مجاز نشده ... اما امیر رتبه اش دوهزار اومده شاکی بود کلی دعواش کردم که برو خدا رو شکر کن و درست انتخاب رشته کن ... دلم میخواد دوقوز آبادم که شده قبول شم ... ولی خوب احتمالن باباجون نمیزاره برم
این داداشی بوی قهوه ای راه انداخته تو اتاق که نگو ... آخ جون ... به به
چقدر خوشحالم که ضعف بدنیم کلی خوب شده ... امروز خیلی کم خوابیدم ... از فردا بیشتر کتاب بخونم
فقط نمیدونم با کمال بی زبانی چجوری هفته دیگه برم سر کار ... اصن برم بگم چی؟ قبل از جراحی با دهن بسته میشد حرف زد الان هر کاری میکنم نمیشه :دی

Saturday, August 22, 2009

سی و یکم مرداد

وقتی که پر و خالیه دلت قاطی بشه ... میشی مثل من
امروز خوبم ... باید خوب باشم ... باید خوب بشم ... تو خونه موندن ... تو سکوت موندن ... حوادث خوبی نیستن حداقل برای من
امروز قراره شقایق و زهرا و هانی بیان اینجا ... شقایق اصرار داشت احسانم میخواد بیاد ... جالبه که واقعن هم میخواست بیاد ... خوشحالم که احسان دوستمه و خوشحالم که منطقی برخورد کردن که نمیتونه پاشه بیاد خونمون پیش مامانم بشینه بگه من یکی از دوستای دخترتونم :دی
امروز با دیدن بچه ها حالم خیلی بهتر میشه ... فقط این خونه نشینی ... این در تنهایی موندن ... اینجور وقت ها تنها بودنم بیشتر خار تو چشمام میشه
صبح شب اول داستان "شب های روشن" رو گوش کردم ... اثر داستایوفسکی ... الان با داستان صوتی راحت ترم ...
دلم حرف زدن میخواد ... مسنجرم پر چراغ روشنه ... اما اینا رو نمیخوام ...
دیوونه نشم خوبه

Friday, August 21, 2009

سی مرداد

تو خونه نشستم پامو انداختم رو پام ... میارن میریزن تو حلقم ... واسه راه رفتن دورمو میگیرن ... صدامم در نمیاد
نمیتونه که در بیاد
درد دارم ... یه جورایی احساس میکنم از گردن به بالا فلجم ... خود کرده را تدبیر نیست
پف کردگی روزای اول صورتم خوابیده ... امروز گود رفتگی دور چشمام نمایان شده ... کبودیه روی گردن ... غنچه شدن لبام ... به به چه زبیا شدم :دی

Friday, August 14, 2009

بیست و سوم مرداد

یه ساعت دیگه قراره با هانیه چتر شیم خونه ی زهرا اینا برای آخرین دور هم بودن تا قبل از جراحی فک من
مامان اینا هنوز نیامدن ... نهار نخوردم ... جای نهار کلی آلبالو خوردم تا آخرین روز رو خوشمزه سپری کنم ...
دیروز با داداشی رفتم و نوت بوک خریدم ... حالا دیگه هیچ مشکلی در هیچ ساعت روز ندارم ....
کلی کار دارم که انجام بدم ... از ناخن گرفتن و لاک پاک کردن و حمام رفتن و اتاق مرتب کردن و ریختن آهنگایی که دوست دارم رو گوشیم واسه این هفته که بیمارستانم و دیگه ... دیگه ...
یادم نمیاد ... فکر کنم آخرشم با کلی کار مونده رخت جراحی تنم کنم
شقایق زنگ زد و برای آخرین بار حرف زدیم کلی شارژم کرد ... خواهش کردم نیاد بیمارستان
یه ذره هم با یه چیزی مشکل دارم این که ... این که ... مجبورم یعنی شایدم خودخواهیه که دارم تحریم پیامک رو میشکونم ... خوب آخه وقتی نمیتونی حرف بزنی ... تو تخت بیمارستان ... تنها .... فکر کنم چاره ای ندارم ... اما به خودم قول میدم زیاد ازش استفاده نکنم

Wednesday, August 12, 2009

بیست و یکم مرداد

دارم با شرکت مشکل کاربرای اینترنت رو حل میکنم ... یه کاربر میتونه همزمان 2 جا وصل بشه ... عجبا ....آقای سجادی از پایتخت کشوندتم خونه که اینو چک کنم ... فقط همین یوزره که اینشکلیه
امروز کلی داغون بودم ... آخرین روز این شکلی تو شرکت بود ... بچه ها مهربون شده بودن ... بجز آقای س که چون من میبایست کار بهش یاد بدم و کارامو تحویلش بدم باهاش بداخلاقی میکردم اونم آخرش قهر کرده بود ....بهم میگه من ازت انتظار دارم یه کار که بهم میگی دیگه کار دیگه نگی ... خودت اونطرف بیکار نشستی خودت انجام بده ... آی داغ کردم ... میگم باید یاد بگیری مالتی تسک باشی ... گفت پس منم باید برم با آقای سجادی یه صحبتی درباره ی این رفتار شما بکنم ... میخواستم بهش بگم که شک نکن استاد جونم هوای منو بیشتر از تو داره ... حداقل تا وقتی نتونستی زیرآبمو بزنی ....
بد از این ماجرا بود که با خودم گفتم چه خوب کاری کردم و قبلش خودم رفته بودم به استاد گفته بودم که این یه نموره تنبله ... گفتم بهم میگه خودت انجام بده ... گفتم اگه لطف کنید شما بهش بگید اینجا باید صد تا کار هم با هم انجام بده ... گفتم شاید من کوچیکترم حرفمو جدی نمیگیره ... اونم گفت نه هیچم از این حرفا نیست بهش بده انجام بده ... حالا خودمم بهش میگم ....
مامان اینا رفتن اراک ... 2 روز تا جراحی من مونده ... به دلم صابون زده بودم مامان این دو روز کلی غذای خوشمزه درست میکنه برام که همش نقش بر آب شد
مشکل کاربره درست شد.

Tuesday, August 4, 2009

سیزدهم مرداد

دیشب دندونپزشک عزیز گفت همه مدله آماده ی حضور در صحنه ی اتاق عمل هستی ... برو که دیگه برنگردی :دی
یه ساله که میدونم باید این فک رو بدم به دست جراح ... اما هر سری که اسمش اومده یا حتی اون چند باری که عقب افتاد تا خود خدا میرم و برمیگردم.... حالام داستان دوباره تکرار شده ... رخت چرکای تو دلمو دارن چه جور چنگ میزنن
دوازده روز وقت دارم حرف بزنم ... حرف بزنم ... حرف بزنم
یه دنیا کار ... باید شرایط رو جوری آماده کنم که تو دوران بی کلامی روانی نشم
اینترنت پرسرعت مهمترینشه ... که این منطقه ی خونه ی ما هم بد تو مناطق محروم گیر کرده

Saturday, August 1, 2009

دهم مرداد

امروز همه جا ثبت کردم "من بیست و سه ساله"
الان درست در همین ساعت من بیست و سه سال و دو روزمه ... هشت مرداد ... پنجشنبه با دوستام یه تولدکی گرفتم و بسی بسیار خوش گذشت و ثبت شد یکی از بهترین روزهای زندگیم
اینکه تونستم شیرین لمس کنم بودنم را
اما غم نیز کم نبود ... بی تفاوتی پدر ... هیچوقت نتونستم این حرف مشاورم را بپذیرم که تو نمیتونی با پدر و مادرت رابطه ای دوست داشتنی داشته باشی ... همیشه امیدوارم همیشه هم سرشکسته میشم وقتی میبینم راست میگفت ولی بازم امیدوار میشم تا دفعه ی بدی ...
من در آرزوی لبخند
دیروز داشتم با دخترخالهه صحبت میکردم ... بهش گفتم با دوستام رفته بودم بیرون ... گفت خوشا به حالت ... گفتم دلتنگم ... گفتم جای خالی کسی داره تو زندگیم زیاد میشه ... اینکه نمیدونم این کیه ... اما بهش نیاز دارم ... اینکه تنهام ... اینکه دیگه دارم فکر میکنم به داشتن کسی برای خودم محتاجم ... دیگه از تنها پیاده روی رفتن خسته ام ...
دعای فوت کردن شمع تولدم این بود ...
من رو تنها رها نکن