Saturday, October 10, 2009

هجدهم مهر

پای خواهر خورد به دمبل برادر و شکست :دی
از در که وارد شدم آنچنان بوی خورشت کرفسی در خونه پیچیده بود که واقعن دلم خواست میتونستم بخورم.
داداشی ناراحتِ ... غمگینِ ... تو خودشه ... و ما واقعن از هم دور شدیم و من ناراحتم، غمگینم و تو خودمم
مامان سارا امروز بعد از یک ماه اومد سر کار ... صبح برای میزش گل خریدم ... مراقبش بودم تا ویرگولش زودی بزرگ بشه به من بگه خاله
همکارم امروز شیرینی داد، شیرینیِ نامزدی ... شوخی شوخی موقع تبریک بهش گفتم شیرینی نده بستنی بدین منم بتونم بخورم ... عصری یهو دیدم یه جعبه گذاشت رو میزم و گفت این شیرینی شما ... وای خدا یه بستنی مخصوص از کافه لرد ... محشر بود ... سارا راست میگفت هممون فکر میکردیم دیگه خیلی بخواد معرفت به خرج بده یه کیم میزاره کف دستم ... معلومه خیلی خوشحال بودااا :دی
هانی بهم خبر داد مراسم عروسیه سارا و امین که تو هفته ی پیش بوده بهم خورده و تبدیل به طلاق شده ... بد فکمو پیاده کرد این خبر ... خیلی برای سارا ناراحتم و نگران برای آینده اش ... نمیگم امیدوارم درست بشه و برن سر خونه زندگیشون ... چون آدمایی که نتونن تو 6 سال رابطه به تفاهم برسن و بچه بمونن و درک پذیرش مسوولیت رو نداشته باشن نرن زیر یه سقف بهتره ... فقط تنها بدیش به اینه که اون موقع که خودمونو خفه کردیم که سارا خودتو ول نده به گوشش نرفت و حالا باید باز با خانوادش بجنگه ... فکر میکنم سارا این رابطه رو جدی گرفت برای فرار از وضعیتش تو خونه حالا تمام اون شرایط که مونده هیچ یه دنیا سرکوفت دیگه هم بهش اضافه شده ... خدایش کمکش کند
.
چند روزه میخوام برم پیش آزاده و یه سر و سامونی به این همه ابرو که ریخته بیرون بدم هی نمیشه .. هی اون نیست هی من کار دارم ... خدا کنه فردا بشه ... این صورت من تاثیر مستقیمی تو اعتماد به نفس من داره.

No comments: