Monday, November 2, 2009

یازدهم آبان

امروز دقیقن یه هفته از آزادی روح و روان من میگذره ... و روح و روان من همچنان در بالاترین حد ممکن قرار داره ... یعنی چسبیده به سقف هان :دی
صبح دلم میخواست نرم سر کار، اما تا اومدم به بچه ها خبر بدم دیدم سارا پیامک داد که نمیاد واسه همین شال و کلاه کردم و راه افتادم ... چون به سارا قول داده بودم براش فسنجون ببرم مستقیم رفتم نیم طبقه تا ظرف رو بدم به امیر اما وقتی دیدم اونم نیامده نگران شدم ... رفتم پشت میز و به سارا زنگیدم دیدم با حال نزار میگه دیشب خوردم زمین و حالم بده و امیر هم ترسیده و همش داره بالا میاره و... کلی آرومش کردم و فوری رفتم پیش مدیر ن و بهش گفتم، مرخصی گرفتم و رفتم خونشون ... واقعن اوضاشون خوب نبود ... یه ربع بعد مامان و بابای سارا هم رسیدن و زنگ زدیم اورژانس اومد و بردیمشون بیمارستان ... همشون واقعن نگران ویرگول بودن ... روحیشون منفی ... کلی لوده بازی درآوردم تا ساعت 12 که بالاخره سونوگرافی کردن و گفتن حال ویرگوله ما خوبِ خوبه...کلی حالم خوب شد و برگشتم شرکت ... اشرف دیگه باهام خوب نبود ... یه جورایی دلم شکست ... راستش صبح که بهش گفتم سارا اینجوری شده و دارم میرم نیمچه دادی زد و گفت من تنهام تو باید اینجا باشی اما خوب لنا بود تازشم مدیر من به من مرخصی داد آخرشم یعنی سلامت سارا مهم نیست ... حرکت صبحش برام عجیب بود اما پذیرفتمش به خاطر بیماری و کار زیاد ... اما بی محلی های بعد از ظهرش رو ... جواب ندادن هاش رو ... کارایی که بهش میگفتم انجام نمیداد رو هرگز نپذیرفتم و دلم رو شکوند.
اینقدر بد شکوند که بغضم اندکی پیش لنا شکسته شد ... کمک به سارا واجب بود و من به انجام این کار اعتقاد داشتم خیلی برام مهم نیست که بقیه چی میگن اما مطمئنن تو رابطه ی آینده ی من و اشرف تاثیر میزاره شدیدن ...
هیچی از ساعت 1 تا 5 مثل خر کار کردم و دوباره رفتم پیش سارا و فسنجونشو براش بردم ... تو اون یه ساعت یه بار حالش بهم خورد اینقدر دلم سوخت براش که نگوووو ... آهان موقع رفتن یه کتاب برای ویرگول خریدم و به مامان سارا گفتم باید شبا ویرگول رو با کتاب قصه بخوابونیش ...
هشت بود رسیدم خونه ... خیلی دلم چتیدن میخواد اما اهل چت معقولی روشن نیست ... پس باید بریزم درون دل

No comments: