Monday, April 5, 2010

شانزدهم فروردین

جای سارا که رفته سامیار به دنیا بیاره خیلی خالیه ... خیلی
امروز تو شرکت سوسک بارون بود و بچه ها (همون خانوما) کلی هنر نمایی کردن ... در یک صحنه پنچ تا خانوم به صف شده بودن به دیوار و انگار که میخواستن شبیخون بزنن آروم و با احتیاط مسیر رو طی میکردن که مبادا سوسکِ گرامی حواسش پرت بشه و مسیرشو عوض کنه ... من که ولو بودم از خنده ... حالا نه اینکه خودم شجاع ام هان .. نهههههه ... فقط من وقتی با سوسک کار دارم که باهام کار داشته باشه تا به حریم خصوصیم تجاوز نکنه کاریش ندارم ... شرکت هم که مال من نیست پس حریم خصوصی نداریم ... تازشم سوسک کشی بیرون از منزل هم در مرام ما نیست ... :دی
نکته ی درگیر کننده این روزای فکرم سگ ِ .... اینکه عزیزی بعد از متارکه یه سگ خریده ... توضیح این ذهنِ مشغول سخته حتی برای خودم ... من هیچ وقت یاد نگرفتم که نگرانی هام باید حد داشته باشه ... برای همه ی آدم های اطرافم نگران میشم و ذهن مشغول ... بی درد و بی آر(بی عار؟) که باشی اینجوریه دیگه