Saturday, July 18, 2009

بیست و هفتم تیر

داداشی جونم داره برمیگرده ...
قرار بود امروز صبح برسن که احسان به شقایق زنگ زده بود و گفته بود که چند ساعتی تاخیر دارن ... این شد که تشریف فرما شدم سر کار و قراره ساعت حدود یک برم دنبال جناب داداشی ... اینقدر خوشحالم که نگووووووووووو
انصافن دلم واسش یه ذره شده ...
دایی اینا قراره عصری بیان خونمون ... احتمالن باید ساک و چمدونای داداشی رو ببرم خونه زهرا اینا و بعدن برم بیارمشون ...
مرسی خدا که این فرصت خوشحال بودن وآبجی کوچیکه بودن رو در اختیار من گذاشتی ...

No comments: