Thursday, October 30, 2008

باورم نمیشه ... یه ماه گذشته و محمدرضا بیخیال بیخیال ...
همیشه مطمئن بودم که محمدرضا به اندازه ی من دوسم نداره ولی فکر نمیکردم اینقدر براش بیتفاوت باشم که حتی به خاطر اشتباهی هم که کرده نیاد معذرت خواهی ... تو نت غرق شده و با بیرون نیومدن از اتاق نمیخواد ببینه ... خیلی سخته ... داداشی من برا همه چیز بود ... برادر ... دوست ... تکیه گاه .... یه پایه ی اعتماد به نفسم همیشه داشتم یه برادر همراه بود. و حالا وقتی میفهمی که این ریسمان اتصالش یه طرفه بوده ...
لنا چند روز پیش پرسید آشتی کردید ... گفتم لنا تو رو خدا نپرس ... یادم ننداز که چه درد بزرگی دارم و دارم پنهانش میکنم یادم ننداز... من دوسش ندارم
اما این حرفم تمام نشده پسش گرفتم و گفتم نه هنوزم خیلی دوسش دارم ...
لنا خندید و در آغوشم گرفت ....
و همچنان بغض بی وفاییه داداشی...

No comments: