Thursday, September 25, 2008

کلافه ام بدجور .... میدونم چه مرگمه ...
نمیدونم چه کاریه وقتی نمیتونم با محمدرضا حرف نزنم و دو روز که نمیبینمش اینجوری داغون میشم بازم دعوا میکنم و مثلا قهر ... آخه تقصیر خودشه ... این داداشیه من فکر میکنه تمام و کمال هر چی اون میگه باید گفت چشم .... چند روز پیش سر اینکه من داشتم یه چیزی تایپ می کردم و روی کیبورد رو هم نگاه کردم دادی سر من زد که خدا میدونه .... که چی : تو که کارت کامپیوتره نباید اینجوری تایپ کنی و فقط باید مانیتورتو نگاه کنی ... منم بدجوری دلم شکست گفتم من تایپیست نیستم هان .... جون بچه ام بد داد زد ... ایندفه گفتم تا خودش نیاد منم باهاش حرف نمیزنم .... ولی دارم دیوانه میشم ... مخصوصا که داداشیمم از پاییز متنفره ... با هیشکی هم حرف نمیزنه .... فکر میکنم آخرش خودم میرم طرفش دوباره ... مثل همیشه.
نگران نمره هامم نمیاد ولی .... این استادا دارن پیکار میکنن من نمیدونم ....
شب داریم میریم خونه دختر خاله مامان من دوسشون دارم فکر کنم اگه پاشم از الان کارامو بکنم برم ... به هدی و غزاله هم قول دادم که برم.
اوه راستی امروز روز آخر فیزیوتراپی باباست .... مامان امروز میگفت خدا کنه که دیگه بفمه خوب شده و پاشه راه بیفته ... فکر کنم مامان از خونه نشینیه بابا خسته شده ... حقم داره این مردا تا وقتی تو خونه ان همه اش میخوان گیر بدن ...

No comments: