Saturday, December 6, 2008

دلتنگم ... دلتنگ خودم
دلم یه همراه میخواد ... یکی که بشه باهاش حرف زد ... مدت هاست کسی صدامو نشنیده ... احساس غربته میون جمع بدجوری داره داغونم میکنه ...
برای چهارشنبه از مشاوره ام وقت گرفتم ... دعا میکنم بشه مرخصی ای یک ساعته بگیرم و برم ... کمی حرف زدن با اون میتونه به زندگی برم گردونه ... حداقل میتونه سبکم کنه تا دیده ها و شنیده های بد زندگی رو به فراموشی بسپرم ...
آقاجان اومده ... امروز صبح رسیده ... به مامان حسودیم میشه ... خیلی آقاجان دوسش داره
به خاطر اینکه مامان و بابا دارن میرن کربلا اومده که ببینتش ... عشق به مامان رو خیلی آسون میشه تو چشاش خوند...
چقدر دلم بابا رو میخواد ... چقدر دلم برای یه سلام گرم بابا تنگ شده ... خدایا کاش میدونستم چیکار کردم که این جزامه ...

No comments: